ویتگنشتاین: استعاره و متافیزیک
در حدود اوایل قرن بیستم، سبک جدیدی از فلسفه رو به شکوفایی گذاشت، سبکی که میرفت تا تفکر قرن بیستمی را از سبکهای پیشین تفکر فلسفی متمایز کند. این نوع فلسفه را بهطورمعمول فلسفۀ «تحلیلی» و گاهی نیز فلسفۀ «زبانی» مینامند. از بین برجستهترین بنیانگذاران این نوع جدید از فلسفه میتوان به «برتراند راسل» و «لودویگ ویتگنشتاین» اشاره کرد و از بین شاخصترین ویژگیهای این حوزه میتوان انگشت روی این ایدۀ کلی گذاشت که فلاسفه (در اینجا) دیگر بهطور مستقیم در مورد جهان حرف نمیزنند، بلکه تنها به بحث در باب عبارات و اظهاراتی در مورد جهان میپردازند. موضوع اصلی و بیواسطۀ فلسفۀ «تحلیلی» یا «زبانی»، نه موضوع واقعیت، بلکه زبان است.
واکاوی صریح و روشن واقعیتهای جهان به نحوی خودآگاهانه بر عهدۀ اصول و قوانینی گذارده میشود که جمعآوری دادههای تجربی، چون دادههای مربوط به علوم طبیعی و علوم اجتماعی را اختصاصی میکنند. برعکس، فلسفه خود را به شفافسازی حسّاس و پرزحمت مفاهیم، محدود میسازد و این کار را از طریق تجزیهوتحلیل منطقی و معنایی زبانی بهپیش میبرد که ما بهوسیلۀ آن در مورد واقعیات و جهان با یکدیگر گفتگو و تبادل اطلاعات میکنیم. فلاسفۀ سنّتی همواره بر پرسشهایی ازایندست تأکید داشتند که برای مثال «آیا حیات ذهن مقدم بر حیات جسم است؟» در مقابل، پرسش فلاسفۀ تحلیلی این است که: «معنای دقیق «حیات ذهن» چیست؟ و عبارت «مقدم»، بیانگر چه مفهومی است – یک واقعیت یا نوعی ارزشگذاری احساسی یا اجتماعی؟» فلاسفۀ سنّتی، بنا بر قول همکاران تحلیلگر آنها، در اظهارات و تعمیمدهیهای خود بیشازحد بیدقت و بیمهابا بودند و اگر قرار بود فلسفه، سهم کمککنندۀ قابلتوجهی در ارتقاء دانش بشری در آینده داشته باشد، به یک پروسه یا روش از-بنیاد-جدید نیاز بود.

ناگفته پیداست که فلاسفۀ متأخر بهواقع از بین زبانشناسان و واژهنگاران بودهاند. فلاسفۀ تحلیلی همچنان سعی دارند نور تازهای بر مسائل فلسفی دیرپا و جاودانهای چون ماهیت ذهن، پایه و اساس اخلاقیات، هدف غایی هنر و موضوعاتی ازایندست، بتابانند؛ اما آنها این کار را با توجه نشان دادن به جزئیات زبان و به شیوهای انجام میدهند که فلاسفۀ متقدّم آن را افراطی تلقی میکردند. فلاسفۀ تحلیلی متقاعد شدهاند که نمیتوان بدون موشکافی و بررسی دقیق شیوهای که زبان بر طبق آن واسطۀ دریافت و ادراک – یا سوء ادراک – ما از جهان میشود و این دریافت و ادراک را شکل میدهد، به هیچگونه بینش درونی معتبری در باب جهان دستیافت.
موضوعی که نزد فلاسفۀ تحلیلی متقدّم اهمیت بسیار زیادی داشت، نقد و تخریب احتمالی متافیزیک بود. متافیزیک، علم مطالعه درزمینۀ ماهیت غایی واقعیت است و از قدیم و بهطور سنّتی نظریههای به شدّت اندیشهمحوری را در باب امور ماوراءالطبیعه به خود اختصاص داده است، نظریههایی که بهطورمعمول به همان اندازه که رفیع و ارزشمندند بهواسطۀ بیدقتی و عدم صراحتشان گیجکننده میباشند. در عصری که تا حدّ بسیار زیادی بر پایۀ موفقیت علوم دقیقه و مبتنی بر شواهد شکل گرفته بود، فلاسفه علاوه بر مطالعۀ گسترده و البته بیهدف موضوعات عمومی، در مورد اظهارات و ادعاهای بیثبات و پرخطر متافیزیکدانان محتاط شده بودند و روزبهروز بیشتر خواستار گواه و شاهد موثق و دیگر اشکال تحقیق و اثبات میشدند.
«ویتگنشتاین» بهطور خاص مدعی بود که اظهارات مربوط به متافیزیک از هیچگونه محتوای شناختی، از هر نوعی که باشد، برخوردار نیستند – به این معنا که درواقع، این اظهارات درست به همان شیوهای متشکل از واژههای بیمعنا هستند که شعر «سخنان یاوه» [1] از «لوییس کارول» از کنار هم قرار گرفتن «کلمات» بدون معنی شکل گرفته است. «ویتگنشتاین» بهقصد پاکسازی و رفع ابهام از مقولهای که با مفاهیم موهوم و آشفتگیهای مفهومی و ادراکی دچار سردرگمی شده بود، توصیه کرد که گزارههای تیره و مشکوک و صرفاً پرطمطراق متافیزیک جای خود را به یک سکوت هوشمندانه بدهند. او در انتهای «رسالۀ منطقی-فلسفی» پیشگامانۀ خود اینطور نوشت:
روش صحیح در فلسفه میتواند این باشد. بیان هیچچیز جز آنچه بتوان آن را بیان کرد، یعنی، گزارههای علوم طبیعی، یعنی، چیزی که هیچ ارتباطی به فلسفه ندارد: و سپس همواره، هرگاه شخص دیگری تمایل به بیان چیزی متافیزیکی داشت، به او نشان دادن که هیچ معنایی به علائم خاصی که در گزارههایش بهکاربرده، نبخشیده است. ممکن است این روش برای طرف مقابل رضایتبخش نباشد – شاید او حسی مبنی بر اینکه ما داریم به او فلسفه را آموزش میدهیم، نداشته باشد – اما تنها روش تمام و کمال صحیح خواهد بود … جایی که شخص نمیتواند سخن بگوید، آنجاست که باید خاموش باشد. (1)
«لودویگ ویتگنشتاین» (1951-1889) در «وین» متولد و همانجا بزرگ شد، اما دورۀ حرفهای تحصیلات خود را در انگلستان گذراند، جایی که ابتدا در آن به فراگیری دانش مهندسی و سپس ریاضیات و فلسفۀ تحلیلی پرداخت. «برتراند راسل»، استاد و دوست او، خیلی زود به این نتیجه رسید که «ویتگنشتاین» یک نخبه و نابغۀ فلسفی است، کسی که بیش از یک موفقیت چشمگیر و تأثیرگذار در نظریۀ تحلیل منطقی و فلسفی داشت. در جریان جنگ جهانی اول، «ویتگنشتاین» درحالیکه در ارتش اتریش به مبارزه مشغول بود، «رسالۀ منطقی-فلسفی» خود را نوشت، نسخۀ کمحجمی که به یکی از کلاسیکهای فلسفۀ قرن بیستم تبدیل شد. این اثر، الهامبخش گروهی از فلاسفۀ شورشی شد که بعدها به نام «حلقۀ وین» مشهور شد و نیز پایۀ اصلی «پوزیتیویزم منطقی» (اثباتگرایی منطقی) را بنا نهاد، مکتبی از تفکر که با هیاهو و سروصدای بسیار در پی حذف مقولۀ متافیزیک از فلسفۀ حرفهای بود.
پس از جنگ، «ویتگنشتاین» (که با ارثی که به او رسیده بود، حالا یک میلیونر بود) تمامی ثروت خود را بخشید، فلسفه را رها کرد و تصمیم گرفت راهب شود، دو سال را با طراحی و ساخت یک خانۀ از بیخ و بن مدرن برای خواهرش سپری کرد و درنهایت تصمیم گرفت بهعنوان یک معلم مدرسۀ ابتدایی در یکی از روستاهای اتریش امرارمعاش کند. در سالهای پایانی دهۀ 1920 بود که بالاخره ترغیب شد به دانشگاه «کمبریج» و فضای فلسفۀ آکادمیک بازگردد. او باقی سالهای عمر خود را به تدریس و نقد آثار ابتدایی خود، بهویژه بنیادستیز کردن ایدۀ ساختارشکنی متافیزیک و فلسفۀ سنّتی خود پرداخت. بااینکه او حتی بیشازپیش از تدریس آکادمیک بهعنوان راهی برای کسب درآمد و امرارمعاش ناخشنود بود، اما تأثیری که در بین فلاسفۀ جوان و دیگر متفکرین داشت، بسیار عظیم بود. «پژوهشهای فلسفی» او که پس از مرگش در سال 1953 به چاپ رسید را میتوان بهآسانی بهعنوان یکی از قاطعترین و پراهمیتترین آثار تفکر قرن بیستم طبقهبندی کرد.
عمدۀ آثار «ویتگنشتاین»، مانند آثار متقدمترین فلاسفۀ تحلیلی، با منطق، زبان، تکوین مفهوم و پرسشهایی سروکار دارد که امروز تحت عنوان علوم شناختی مورد بحث و بررسی قرار میگیرند و نقد مذهب و زبان مذهب یکی از محصولات جنبی این تلاشها بوده است. نقد افراطگرایانۀ «ویتگنشتاین» از مقولۀ متافیزیک همچنان دارای دلالتهای ضمنی قابلتوجهی برای درک زبان مذهبی است و ما در ادامه به بررسی همین دلالتهای ضمنی خواهیم پرداخت.
کانون نقدهای سنّتی از مذهب، همواره این مجادله و مباحثه بوده است که باورهای مذهبی بهنوعی وهم و خیال هستند و اینکه اظهارات محوری و اصلی هر کیش و آیینی یا بهطور گسترده و جامع مبتنی بر اندیشه است یا صرفاً غلط میباشند. درحالیکه کارشناسان حوزۀ الهیات وقت بسیاری را صرف پروژههایی چون اثبات وجود خدا کردهاند و در عین حالیکه منکران وجود خدا تمام تلاش خود را برای نشان دادن اینکه ادعاهای مذهبی تا چه اندازه مغایر با حقایق آشکار شعور جمعی و علم هستند، هر دو طرف این مجادله همواره این قضیه را مسلم و بدیهی دانستهاند که اظهارات مذهبی اساساً یا درست هستند یا نادرست.
نقد تحلیلی مذهب ازاینجهت متفاوت از مابهازاهای سنتی آن است که در نقد تحلیلی صحبتی از اینکه ادعاهای مذهبی ثابتنشده یا نادرستاند، نمیشود بلکه نقد تحلیلی به این نکته اشاره میکند که درک اینگونه ادعاها غیرممکن است؛ و درک این دست ادعاها نه به دلیل بسیار دشوار یا بیشازحد پیچیده بودن آنها، بلکه ازاینجهت غیرممکن است که آنها به لحاظ لغوی معنایی ندارند. طبق این نقد تحلیلی، اظهارات مذهبی یا درست هستند یا غلط، اما به لحاظ لغوی معنا ندارند. به عبارت دقیقتر، اینگونه اظهارات اصلاً اظهاریه یا جمله نیستند، بلکه صرفاً قیلوقالها یا علائم بیشماری هستند که بر هیچ مفهومی دلالت ندارند.
شرح این قضیه به این صورت است: جملۀ «خوکها ذرت میخورند» صحیح است. جملۀ «خوکها با تکان دادن گوشهایشان پرواز میکنند» غلط است. جملۀ «خوکها گوربان تووز» نه درست است و نه غلط، بلکه مهمل است. بنا بر قول فلاسفۀ تحلیلی بالا، اظهارات و جملات اساسی مذهب از اساس مانند جملۀ «خوکها گوربان تووز» هستند – آواهای شبه-جمله بدون هیچ معنایی. هیچکس نمیتواند جملۀ «خوکها گوربان تووز» را باور داشته باشد یا باور نداشته باشد یا آن را بهدرستی تلفظ کند. به این دلیل که پیش از آنکه شخص بتواند بیانی را باور کند یا باور نکند، لازم است درک کند که آن بیانیه چه میگوید – و اینکه، بنا بر قول فلاسفۀ تحلیلی، این قضیه در مورد گزارههای متافیزیکی یکجور امکانناپذیری است.
اظهارات میتوانند به طرق گوناگون و بسیاری مهمل باشند. «خوکها گوربان تووز» ازنظر ظاهری مهمل است. بر این مبنا، میتوان گفت که شعر «جابرووکی» از «لوییس کارول» نیز مهمل است: «توآس بریلیگ، اند اسلیتی تووس/ دید گایر اند گیمبل این د ویب … .» باقی جملات نیز مهمل هستند، اما در نگاه اول طوری به نظر میرسند که گویی معنا دارند: «احساسات من 1.74 پوند وزن دارند» میتواند نمونۀ خوبی باشد و همینطور جملۀ «نرخ تورم بدون آب است.» اظهارات مذهبی خاصی هستند که در نگاه اول به نظر جملات قاعدهمندی نیز میآیند. گزارههایی چون «محارب (جنگجو) درگذشته [از این جهان] به جهان دیگر میرود» یا «خداوند همهچیز را میبیند» قطعاً به مهملی «خوکها گوربان تووز» نیستند؛ اما بنا بر باور فلاسفۀ تحلیلی بالا، این گونهاند. بااینوجود، عاری از معنا بودن آنها را میباید از طریق تجزیهوتحلیلهای دقیق و خاصی نشان داد.

«خوکها گوربان تووز» غامض و غیرمفهوم است، به این دلیل که دو «کلمه» از آن معنایی ندارند. این یکی از راههای ممکنی است که بر مبنای آن یک جمله میتواند عاری از معنا شود. اغلب اینطور استدلال میشود که این موردی است که در مورد یکی از اظهارات اصلی و محوری بسیاری از مذاهب، یعنی «خدا وجود دارد» صدق میکند. این جمله را مهمل و بیمعنا میدانند ازاینجهت که یکی از کلمات آن را نمیتوان به شکل رضایتبخش و قانعکنندهای تعریف کرد – کلمۀ «خدا». خدا اغلب بهعنوان یک شخص غیر-فیزیکی تعریف میشود که واقف به همهچیز، قادر مطلق و بر تمامی جهانیان رئوف است. کلماتی که این تعریف را شکل میدهند به نظر ایرادی ندارند، اما آیا فردی هست که بتواند چنین موجودی را تصور کند؟ آیا جسم فیزیکی داشتن بهنوعی شرط واجب برای یک فرد بودن نیست؟ آیا کسی میتواند یک موجود ملامتگر، خشمگین، مهربان یا ناطق را درک کند که یک جسمی شبیه به انسان یا دیگر ویژگیهای فیزیکی متناسب با انسان بودن را ندارد؟ و آیا کسی هست که بتواند شخصی را بهعنوان یک قادر مطلق و رئوف بر تمام جهانیان ادراک کند، درحالیکه او راه را بر هرگونه سبعیت و دردهای جانکاهی که بر کودکان و دیگر مخلوقات بیگناه سرتاسر تاریخ روا داشته شده است، باز میگذارد؟ چنین کلماتی چه معنایی دارند؟ بدیهی است که ما میتوانیم کلماتی چون «شخص غیر-فیزیکی» یا «رئوف بر جهانیان» را ورد زبان خود کنیم، اما آیا واقعاً میتوانیم آنچه را به زبان میآوریم، تصور کنیم؟ آیا چنین کلماتی صرفاً عباراتی نیستند که به نظر آشنا و قابلاطمینان میآیند، اما درواقع حامل هیچگونه مفهوم اندیشهپذیری نیستند؟
چالش تحلیلی در این مورد آن است که کلمۀ «خدا» بهقدر کفایت برای معنادار بودن تعریف نمیشود و اینکه جملات و اظهاراتی که دربرگیرندۀ این کلمه هستند نمیتوانند معنایی داشته باشند. گفتن اینکه «خدا وجود دارد» مانند آن است که بگوییم «پورلیک وجود دارد». هیچکس نمیتواند بگوید که این جمله درست است یا غلط، به این دلیل که هیچکس نمیداند این جمله چه میگوید؛ بنابراین، هیچکس نمیتواند چنین اظهاری را باور کند یا از باور کردن آن سرباز زند؛ اما اگر «خدا وجود دارد» مهمل است، پس اظهاریۀ محوری مکتب الحاد [2] نیز مهمل است – اینکه «خدا وجود ندارد». حتی ادعای ندانمگویها [3] (عرفای مکتب لاأدری) مبنی بر اینکه «من نمیدانم که آیا خدا وجود دارد یا خیر» نیز عاری از معنا است. نه خداباوران، نه ملحدان و نه ندانمگویها نمیدانند راجع به چه چیزی حرف میزنند، «اظهارات» آنها تماماً آواهایی بیمعنی است.
در اینجا نیازی نیست جزئیات مربوط به اینکه آیا میتوان «خدا» را به شکلی رضایتبخش و قابلقبول تعریف کرد یا خیر، وارد شویم. ذکر این نمونه بهعنوان یک شمای کلی و قیاسی از وجه تفاوت نقد تحلیلی از نقدهای سنّتی و اینکه فلاسفۀ تحلیلی چگونه بهجای آنکه در مورد خدا و جهان بحث کنند، در مورد اظهارات صحبت میکنند، ارزشمند است. بااینوجود، برای اشارۀ دقیقتر و بیشتر به موضوع رویکرد نامتعارف فلسفۀ تحلیلی، مطالعۀ مباحثۀ زیر خالی از لطف نیست.
طی سالهای اخیر، بحثی در باب اینکه آیا خدا مذکر است یا مؤنث (بحثی که مشابه بحث در مورد این است که آیا خدا «سیاه» است یا «سفید» یا «قرمز») در بین خداباوران مطرح بوده است. بسیاری از خداباوران فمینیست، توصیفی که از خداوند بهعنوان «پدر» ارائه میشود را به همان اندازه توهینآمیز تلقی میکنند که متفکرین متقدم، توصیف خداوند بهعنوان یک «ارباب» قدرتطلب (که بهظاهر مهر تائید و اعتباری بود بر دنیای فئودالی رسوا و سلباعتبارشدۀ ارباب و رعیتی) را اهانتبار میدانستند؛ بنابراین، در محافل خاصی، تعیین جنسیت خداوند تبدیل به مسئلهای شده است که از اهمیت بالای سیاسی و احساسی برخوردار است. پرسشی که در بطن این مجادله مشاهده میشود آن است که آیا توصیف سنّتی از خدا صحیح است یا توصیف فمینیستی از آن.
فلاسفۀ تحلیلی برای ورود به میدان نبرد در هر یک از این دو جبهه با مشکلاتی مواجه خواهند بود. اولین پرسش یک فیلسوف تحلیلی این نخواهد بود که آیا ادعای «خدا مذکر است» درست یا نادرست است، بلکه سؤال او این است که آیا میتوان این ادعا را درک کرد. چگونه خدا میتواند جنسیت داشته باشد؟ با توجه به اینکه احتمالاً او موجودی نیست که بتوان جزئیات فیزیکی چون ریش یا صدا را به او نسبت داد، آیا تعیین جنسیت او موضوعی در باب نقش اجتماعی است یا صرفاً به تمایلات احساسی برمیگردد؟ آیا کارهایی وجود دارد که یک خدای مذکر یا مؤنث بهواسطۀ جنسیت خود آنها را انجام ندهد؟ دقیقاً چه ویژگیهایی از خدا یک موجود مذکر یا مؤنث میسازد؟ اگر ما با پروردگار روبهرو شویم چگونه میتوانیم جنسیت او را تشخیص دهیم؟
پرسش در باب جنسیت خدا ناگزیر فلاسفه را دچار عجز میکند – نه به این خاطر که این سؤالی است که پاسخ دادن به آن دشوار است، بلکه ازاینجهت که ما نمیدانیم پاسخ احتمالی به این پرسش باید چگونه باشد. این پرسش مانند آن است که بپرسیم آیا دریاچۀ «هیورون» مذکر است یا مؤنث: این اساساً یک سؤال واقعی نیست. این یک نوع اداء کلمات بیمعنی در قالب یک پرسش است – «زبان رفته است به تعطیلات»، تشبیهی که «ویتگنشتاین» گاهی از این نوع گفتار دارد.
برای بیشتر مثالی توضیح دادن مشکلاتی که به لحاظ معنا در مواجهه با اظهارات مذهبی بروز میکنند، نگاهی دقیقتر و نزدیکتر به جملۀ غیرغامضی چون «خدا همهچیز را میبیند» میتواند کمککننده باشد. این جمله کاملاً واضح و درک آن آسان به نظر میرسد؛ این جمله را میتوان در کلیسا یا در گفتگوهای معمولی به زبان آورد. بااینهمه، بررسی دقیقتر موضوع، پرده از تمامی سختیها و معضلاتی که فلاسفۀ تحلیلی در رویارویی با اظهارات متافیزیکی متحمل شدهاند، برمیدارد. سختیها و معضلاتی که از آنها سخن میگوییم، درواقع به شکلی هستند که انگیزۀ بسط یک نظریۀ واحد در باب معنا با محوریت اظهارات مذهبی را برانگیختهاند، نظریهای که انتظار میرود راهحلی برای این معضلات فلسفی باشد.
بدیهی است که چرا جملهای مثل «خدا همهچیز را میبیند» ممکن است برای شخصی که برای سر درآوردن از معنای آن، اندیشهاش را به کار میگیرد، گیجکننده باشد. عملِ دیدن، عملی است که دربرگیرندۀ اشخاص است، یعنی، موجوداتی زنده با مردمکهای چشمی متحرک، موقعیتهای دید مناسب و دیگر جزئیات فیزیکیای که نمیتوان بهخوبی آنها را با خدا – خدا بهعنوان یک موجود غیرفیزیکی – مرتبط دانست. چطور میتوان یک موجود غیرفیزیکی را دید؟ عمل «دیدن» در چنین موقعیتی چگونه است؟ دیدن چیزی بدون جسم درست بهاندازۀ عطسه کردن یا دلدرد گرفتن بدون اینکه جسمی در کار باشد، یا درست بهاندازۀ لبخند زدن بدون اینکه چهره یا دهانی داشته باشیم، غیرممکن به نظر میرسد. به نظر نمیرسد کلمۀ «دیدن» در ارتباط با موجودات غیر-فیزیکی هیچ معنایی داشته باشد، همانطور که کلماتی مانند «عطسه»، «لبخند»، یا «لرزیدن» در چنین مواردی خالی از معنا هستند. اینکه بگوییم شخصی میبیند و از طرفی یک موجود غیرفیزیکی است، به نظر حکایت از یک تناقضگویی آشکار دارد.
یک راه رهایی از این معضل، رجوع به این تفکر است که گزارههای مذهبی نه اظهاراتی صریح و مستقیم، بلکه «استعاره»، «تشبیه»، «کنایه» یا «نماد» هستند. بر طبق این نظریۀ در باب معنا، نمیتوان جملاتی مثل «خدا همهچیز را میبیند» را بهصورت تحتاللفظی درک کرد، بلکه میباید آن را بهصورت تصاویر نمادینی تصور و ادراک کرد که تنها میتوانند بهگونهای غیرمستقیم منتقل شوند. بر این اساس، «دیدن» خدا بهنوعی شبیه به عمل دیدنی است که انسانها انجام میدهند، اما از طرفی ازاینجهت که او یک موجود فیزیکی نیست، دیدنش با دیدن انسانها متفاوت است. پرسشی که مطرح میشود این است: آیا این تفکر مشکل قابلیت فهم اظهارات مذهبی را حل میکند؟ آیا این به ما کمک میکند تا بفهمیم که چگونه یک موجود غیر-فیزیکی میتواند ببیند – یا حافظ، غضبناک، مهربان و غیره و غیره باشد؟ آیا این تفکر به ما کمک میکند تا ببینیم که چگونه یک موجود غیر-فیزیکی میتواند سیاه یا مذکر باشد؟
«ویتگنشتاین» در «کنفرانس اخلاقیات» خود در سال 1929 نقد زیر از این تفکر که اظهارات مذهبی تشبیه یا استعاره هستند را ارائه میکند:
زمانی که ما از خدا حرف میزنیم و از اینکه او همهچیز را میبیند و وقتی زانو میزنیم و به درگاه او دعا میکنیم، تمامی واژگانی که به کار میبریم و اعمالی که انجام میدهیم به نظر بخشی از یک کنایه و تمثیل باشکوه و دقیق است که او [خدا] را بهعنوان انسانی با قدرت بسیار تجسم میبخشد که تمام تلاش ما در جهت جلب عنایات اوست و غیره و غیره … . بهاینترتیب، به نظر میرسد که ما به زبان اخلاق و مذهب، مرتب و پیوسته در حال استفاده از تشبیهات هستیم؛ اما یک تشبیه باید تشبیهی برای چیزی باشد؛ و اگر من بتوانم واقعیتی را بهوسیلۀ یک تشبیه توصیف کنم باید این توانایی را نیز داشته باشم که تشبیه را کناری بگذارم و واقعیات را بدون استفاده از آن توصیف کنم. حال، در موردی که مدنظر ماست، بهمحض آنکه بخواهیم تشبیه را کنار بگذاریم و صرفاً به بیان واقعیاتی که پشت آن پنهاناند بپردازیم، متوجه میشویم که چنین واقعیاتی وجود خارجی ندارند؛ و بنابراین، آنچه در ابتدا به نظر یک تشبیه میآمد، حالا به نظر مهمل محض میآید. (2)
جان کلام نقد «ویتگنشتاین» این تذکر اوست که میگوید یک تشبیه باید تشبیه برای چیزی باشد. این مورد را در نظر بگیرید: این امکان وجود دارد که سیستم امنیتی اتوماتیک یک ساختمان را به نحوی توصیف کنیم که گویی یک شخصیت فوقبشری است. میتوان در مورد آن گفت که «امشب خیلی عجیبوغریب رفتار میکند» یا نظری در مورد چشمهای الکترونیک آن بدهیم، اینطور که «سیستم، تمام افرادی که به ساختمان وارد و از آن خارج میشوند را میبیند». همچنین میتوان گفت که این سیستم، ورود مراجعین را، بسته به اینکه حروف درجشده روی کارتهای معین با شیارهای متناسب آنها همخوانی داشته باشد یا خیر، «تائید» یا «رد» میکند. میتوان گفت که کامپیوتر تنظیمکنندۀ سیستم، زمانی که با دادههای پیشبینینشده تغذیه میشود «بهتزده» میشود. روشن است که در این مورد و مواردی شبیه به این، عبارات انسانانگارانهای چون «دیدن»، «رفتار کردن» یا «بهتزده شدن» در معنای تحتاللفظیشان به کار نمیروند، بلکه مفهومی استعارهای دارند. سیستم امنیتی یک ساختمان واقعاً نمیبیند، بهتزده نمیشود و…، بلکه به شیوهای عمل میکند که از زوایای خاصی قابل قیاس با اعمالی است که انسانها هنگام دیدن، مانع ورود شدن، گیج شدن و غیره، انجام میدهند؛ بنابراین، عباراتی مثل «دیدن»، وقتی خارج از دامنۀ فعالیتهای انسانیای به کار میروند که در ارتباط با آنها بسط مییابند و بهطور عادی درک و اعمال میشوند را میتوان تشبیه در نظر گرفت.
آنچه در اینجا و در خصوص مباحثۀ «ویتگنشتاین» حائز اهمیت است این واقعیت است که عبارات استعاری را میتوان با توصیفهای لفظبهلفظی ازآنچه بهواقع در سیستم امنیتی بالا اتفاق میافتد، جایگزین کرد. میتوانیم بهجای گفتن اینکه سیستم، ورود و خروج افراد را «میبیند»، عملکرد سلولهای حساس به نور، پالسهایی که از طریق سیمها به کامپیوتر تنظیمکننده منتقل میشوند و عملیات مکانیکی مشابه را توضیح دهیم. بهعبارتدیگر، میتوان عملکرد سیستم امنیتی را یا با استفاده از واژههای استعارهای و یا با بهکارگیری واژههای غیر-استعاری توضیح داد و هر زمان پرسشهایی در رابطه با فهمپذیری استعاره به وجود بیاید، میتوان به توصیف غیر-استعارهای رجوع کرد. همین امکانپذیری برای رجوع به زبان غیر-استعارهای است که «ویتگنشتاین» جای آن را در مورد مربوط به زبان مذهبی خالی میبیند؛ بنابراین، درحالیکه روشن و مشخص است که خدا به همان شیوهای که نوع بشر چیزها را میبیند، نمیبیند، بههیچوجه روشن و مشخص نیست که خدا وقتی «میبیند» درواقع چهکاری انجام میدهد.

«ویتگنشتاین» در «رسالۀ منطقی-فلسفی» خود مینویسد: «درک یک جمله، آگاهی از این موضوع است که اگر جمله درست باشد، شرایط آن چگونه است.» (3)؛ اما وقتی شخصی میگوید که «خدا میبیند» ما اطلاعی از چگونگی این عمل نداریم. به دنبال این عدم آگاهی، ما درکی نیز از متنی که در آن نوشتهشده است «خدا همهچیز را میبیند» نداریم. همچنین به دنبال این عدم درک، ما از چیزهای دیگری که در باب کارهای خدا، تغییرمکانهای او و برنامههایش گفته میشود نیز درکی نداریم، چراکه هیچیک از این گزارشهای انسانانگارانه را نمیتوان در قالب توصیفهایی مستقیم و غیر-استعارهای از واقعیات منتسب به متافیزیک ترجمه کرد. چیزی که ما نمیدانیم، صرفاً این است که دیدن بدون اینکه چشمی باشد، یا حس کردن بدون اینکه بدنی باشد، یا برنامهریزی برای آینده بدون یک بافت اجتماعی و فیزیکی مناسب، چگونه عملی میتواند باشد. ممکن است ما در تلاش برای اندیشیدن در خصوص چیزهایی مثل عمل دیدن توسط خدا، برای چند لحظۀ گذرا تصاویری از هر نوع (مانند تصویر «میکلآنژ» از خداوند درحالیکه از بالا به آدم (ابوالبشر) نگاه میکند) را به خاطر بیاوریم، اما هیچکدام از این تصاویر آنچه میباید نشان داده شود را نشان نمیدهند. یک موجود غیر-فیزیکی نمیتواند شناور باشد، با خشم و غضب صحبت کند، یا با دستانش انسانها را لمس کند. افسوس، ما هیچ تصوری ازآنچه بتواند شبیه به چنین موجودی باشد، نداریم. در آخر، جملهای مانند «خدا همهچیز را میبیند» نمیتواند کاری کند جز آنکه ما را گیج کند – بهشرط آنکه ما به معنای فرضیای از این جملات و اظهارات که از قرار معلوم مردم با بیدقتی بسیار به شایع کردن و بر سر زبانها انداختن آنها تمایل دارند، توجه نشان دهیم.
در مذهب، تصاویر، بسیار مهم هستند؛ احساسات، ثباتِ قدم و تعهد افراد، اغلب بهواسطۀ تصویرسازی زنده و روشن، تخیل و مکاشفههای قوی یا رؤیاهای تکاندهنده بالوپر میگیرند و همواره با این عوامل، عجین هستند. ایدۀ کلی «جهان دیگر» که به یک قلمرو معنوی «ماورای» این جهان مادی اشاره دارد تا حد زیادی بهصورت مجموعهای از تصاویر – یعنی بهواسطۀ آنچه به نظر یک استعارۀ دقیق و استادانه میآید – حفظ میشود. مراسمهای خاص تدفین که هزاران سال است جزئی از تمدنهای انسانی به شمار میروند، آموزنده هستند. در بسیاری از فرهنگها، رؤسای قبایل و سلحشوران با سلاحهایشان و همراه با غذا، آب و نوشیدنی و گاهی بردههایی دفن میشدند که به رفتگان کمک کنند تا سفرشان به جهان دیگر را بهسلامت پشت سر بگذارند. وایکینگها قایقی را تجهیز میکردند و یک جنگجوی مرده را با آن روانۀ راهش میکردند. رسومات تدفینی مثل این بیانگر آن هستند که همسفر به یک دنیای دیگر و هم جهان دیگر بر مبنای الگوی سفر و بهسلامت طی کردن آن در این دنیا تصویرسازی و تجسم میشدند. تصویری که از زندگی پس از مرگ در ذهن افراد نقش میبست به صورتی بود که شباهت بسیار زیادی با زندگی قبل از مرگ دارد. تمامی عناصر زندگی تجسمشده در جهان دیگر تصاویری از زندگی هستند که ما آنها را حالا و در اینجا (این دنیا) میشناسیم. به همین دلیل است که فیلسوفی به تقدم «گزنفون» (که در حدود 570 سال پیش از میلاد متولد شد) به ما در خصوص آمادگیمان برای تفسیر مسائل الهی بر مبنای الگوهای انسانانگارانه – اینکه بهراحتی خدایانی را در قالب و صورت بشر بسازیم – هشدار داده است:
بههرروی، موجودات فانی بر این باورند که خدایان متولد میشوند و جامه به تن میکنند و صدا دارند و بدنی شبیه بدن خودشان.
اگر گاوهای نر و اسبان و شیران دست داشتند و میتوانستند نگارگری کنند و آثاری شبیه به آنچه بشر خلق میکند را به وجود بیاورند، اسبان، شکل خدایان را شبیه به اسب و گاوها شبیه به گاو نر میکشیدند و همگی، خدایان را بهصورت نوع و گونۀ خود خلق میکردند.
حبشیان میگویند که خدایان آنها سیاه هستند و بینی کوتاه و پهن و سربالا دارند؛ تراکیهایها میگویند خدایانشان چشمهای آبی و موی قرمز دارند. (4)
وقتی بحث به حوزۀ متافیزیک میرسد، تصاویر بهظاهر استعارهای و الگوهای انسانانگارانه به شکلی نظاممند و باقاعده، گمراهکننده میشوند. این تصاویر و الگوها القاگر جهانی هستند که احتمالاً قادر به نمایش دادن فیزیکی آن نیستند. جهانی که ما در آن زندگی میکنیم و زبان یاد میگیریم از بسیاری جهات یک جهان فیزیکی و به عبارت خاصتر دنیایی از چشمها است، درحالیکه گفته میشود جهان دیگر یک قلمرو غیر-فیزیکی است. حتی گفته میشود که این جهان دیگر «ماورای فضا و زمان» موجود است. این بدان معناست که هیچ قایق احتمالیای وجود ندارد که بتواند از جهان ما به آن جهان طی مسیر کند و هیچگونه تجهیزاتی وجود ندارد که بتواند به یک شخص مرده کمک کند تا [در این مسیر] زنده بماند. حتی وایکینگها نیز میباید از این واقعیت آگاه بوده باشند که یک قایق و یک جسد نمیتوانند به همان شیوهای که قایقها و مسافران این دنیایی در سواحل کشورهای دیگر به خشکی مینشینند، در جهان دیگر به ساحل مقصد برسند. شاید بتوان تصویری از یک مسیر را تصور کرد اما وقتی سعی کنیم به آن بهعنوان ترسیمی از یک حالت متافیزیکی از امور بیندیشیم، این تصویر، عاری از هرگونه معنایی میشود. میتوان این تصویر را استعارهای برای رویدادهای متافیزیکی نامید، البته مادامیکه شخص، اهمیتی به جزئیاتی که مشمول طی مسیر به جهانی دیگر میشود، یعنی جزئیاتی که دربرگیرندۀ فضا، زمان و وضعیتهای فیزیکی است، ندهد. بهعبارتدیگر، تصاویر و تصورات انسانانگارانه تنها در صورت عدم مطالعۀ دقیق و توجه منتقدانه میتوانند قدرت القاگر خود را حفظ کنند. نکتۀ آخر اینکه اینها صرفاً تصویر هستند و نه تصاویری از چیزی متافیزیکی.
با مطرحشدن پرسشهای انتقادی، کل مفهوم «جهان دیگر» – شامل نوعی برتری متافیزیکی – مستعد ازهمپاشیده شدن میشود. بازهم نه به این خاطر که هیچگونه گواه مؤیدی بر وجود آن در دست نیست، بلکه به این دلیل که نمیتوان حتی تصور کرد که چنین جهانی چگونه میتواند باشد. افرادی که در باب «زندگی پس از مرگ» صحبت میکنند، بهطور مرتب تصاویری از فضاهای سه-بعدی و زمانهایی را تصور و تجسم میکنند که زندگی در آن میتواند، نسبتاً مشابه با زندگی روی زمین، جریان پیدا کند؛ اما با فرض اینکه «جهان دیگر» غیر-فیزیکی و «ماورای زمان و مکان» باشد، هیچکدام از توصیفاتی که در باب آن ارائه میشود معنا نخواهند داشت. مادامیکه شخص به جهان دیگر بهعنوان چیزی شبیه به یک کشور یا منطقۀ دیگر و یا هر نوع مکانی با ویژگیهای فیزیکی، بیندیشد، چیزی وجود دارد که او بتواند در تصورات خود مجسم کند؛ اما بهمحض آنکه شخص در مورد ماهیت متافیزیکی صفت «ماوراء» جدی شود، تمامی این تفکرات و تصورات متوقف خواهند شد. «جایی که شخص نمیتواند سخن بگوید، آنجاست که باید خاموش باشد.»
ازآنجاییکه امکان اندیشیدن به غیرممکنها وجود ندارد، نمیتوان چیزی را در رابطه با «جهان دیگر» تائید یا تکذیب کرد؛ به لحاظ لغوی چیزی وجود ندارد که دربارۀ آن بحث شود؛ بنابراین، مسئلهای که خداباوران و مخالفان ملحد آنها از دیرباز و با جدیت تمام آن را به چالش کشیدهاند و بر سر آن کشمکش دارند، یعنی این پرسش که آیا خدایی و برتری متافیزیکیای وجود دارد یا خیر، هرگز پاسخ داده نشده و حل نشده است، بلکه به شکلی لاینحل باقی است – لاینحل بهواسطۀ ارائۀ مفهوم یک برتری متافیزیکی بهعنوان یک امکانناپذیری منطقی بهعنوان مقولهای که هیچکس قادر به تفکر در رابطه با آن نیست. هیچگونه ردّ پای مفهومی در جهت تلاش برای اثبات یا انکار وجود مجردهای متأهل یا اشخاص غیر-فیزیکی وجود ندارد، همانطور که جای هیچگونه تأملی در باب برتری متافیزیکی نیست. زمانی که این موضوع روشن شود، بخش عمدهای از پرگوییها در این زمینه به پایان میرسد و یک سکوت هوشمندانه مستولی میگردد.
[1] Jabberwocky
[2] آتهئیستها
[3] آگنوستیکها
به قلم دکتر جورن کی. برامان
گروه فلسفه دانشگاه ایالتی فراستبورگ