قوانین شراب‌خانه

کارگردان: لاسه هالستروم | مؤلف کتاب - فیلم‌نامه‌نویس: جان اروینگ | اکران: 1999 | با بازی مایکل کین، توبی مگوایر، شارلیز ترون، دلروی لیندو و دیگران

بخش اول داستان در یتیم‌خانۀ «سنت کلودز» در روستای «مین» اتفاق می‌افتد. «سنت کلودز» مکان به نسبت غمبار و ملال‌آوری است. تصاویر افتتاحیه و معرفی‌کنندۀ محل، محوطۀ گل‌آلود یک ایستگاه قطار کوچک، چشم‌اندازی تاریک و پوشیده از برفی زودهنگام و ساختمان‌های آجری و سبک-ویکتوریایی یتیم‌خانه و کلینیکی را به ما نشان می‌دهند که تمام این‌ها می‌توانند عوامل خلق لوکیشنی برای یک فیلم ژانر وحشت به سبک و سیاق متعارف آن باشند. صدای روی صحنۀ راوی به ما اطلاع می‌دهد که اینجا محلی برای نگهداری کودکان رهاشده و زنانی است که ناخواسته باردار شده‌اند. هرازگاهی ملاقات‌کننده‌هایی به این محل سر می‌زنند – یا برای سپردن یک کودک یتیم دیگر و یا برای بر عهده گرفتن سرپرستی یکی از آن‌ها. هیچ‌یک از این دو رخداد ضرورتاً اتفاق خوشایندی نیست. زنانی که کودکی را می‌گذارند و می‌روند اغلب از احساسات متناقضی که گریبانشان را می‌گیرد، رنج می‌برند و وقتی والدین احتمالی‌ای که قرار است سرپرستی کودکی را بر عهده بگیرند، در طول صف جوانان قدم می‌زنند تا از بین آن‌ها یکی را انتخاب کنند، نومیدی را در چشمان کودکانی که سعی می‌کنند جذاب به نظر برسند، اما درعین‌حال می‌دانند که به‌احتمال‌زیاد آن‌کسی نیستند که درنهایت انتخاب می‌شود، می‌بینیم.
اگر «سنت کلودز» محلی است که میل به ترک کردن آن به‌واسطۀ خودش در دل ساکنینش القا می‌شود، به این خاطر نیست که به شکل بدی مدیریت می‌شود. دکتر «ویلبر لارچ» (با بازی «مایکل کین») مسئول این مؤسسه است و آن را، با وجود محدودیت‌های ناشی از منابع به نسبت اندکی که در اختیار دارد، به بهترین نحوی که در توان دارد – با کمک دو پرستاری که خود را عاشقانه وقف بچه‌های یتیم‌خانه و رئیسشان کرده‌اند – اداره می‌کند. این سه نفر پرسنل موسسه، صادقانه به مراقبت از تک‌تک نوجوانان می‌پردازند – در اندوه و پریشانی، آن‌ها را تسلی می‌دهند، در شرایط نومیدی با آن‌ها همدردی می‌کنند و هر زمان که امکان داشته باشد اسباب تفریح و شادی آن‌ها را فراهم می‌کنند. دکتر «لارچ» اصرار دارد با کودکان یتیمِ آسیب‌پذیر به نحوی رفتار شود که گویی از خانواده‌های سلطنتی هستند. به همین خاطر است که او هرروز را با شادمانه ادا کردن این جملات به پایان می‌رساند: «شب بر شما شاهزاده‌های «مین» و پادشاهان نیوانگلند خوش.»

کار در یتیم‌خانه، توان‌فرسا است. پرسنل، این کار را با حسی از وظیفۀ اخلاقی و یا به این خاطر که این کار بخشی از یک زندگی مذهبی است، انجام می‌دهند. پرستار «ادنا» (با بازی جین الکساندر) همیشه روز را با دعای معروف کاردینال «نیومن» شب می‌کند: «پروردگارا، در تمام ساعات روز از ما حفاظت کن تا آنگاه‌که سایه‌ها کشیده شوند و غروب از راه برسد و دنیای پرهیاهو در آرامش و سکوت فرورود و تب زندگی قطع گردد و کار ما پایان یابد. سپس، با لطف و رحمت خودت سرپناهی امن و آرامشی مقدس و در پایان صلح را بر ما عطا کن.» دکتر «لارچ»، برخلاف او، آسایش و آرامش را با استنشاق هرازگاهیِ مقدار نسبتاً کمی از اتر جستجو می‌کند. او برای بیشتر لذت و بهره بردن از این تجربه، گاهی اوقات به صفحه گرامافون لرزانی از ترانه‌ای دربارۀ یک بانوی یوکوله‌له‌-نواز (یوکوله‌له، سازی شبیه به گیتار) از سواحل بندر «هونولولو»، گوش می‌دهد. هیچ‌چیز تأثیرگذارتر از این استمداد و میل وافر و عطش‌آلود به بهشتی دور از دسترس و نامتعارف، بر فضای سودازده و غمگین «سنت کلودز» صحه نمی‌گذارد.
در همین ابتدا یک یتیم خاص هم به ما معرفی می‌شود: «هومر ولز» (با بازی توبی مگوایر). «هومر» یکی از یتیم‌هایی است که نتوانسته است در منزل هیچ پدر و مادری به‌طور دائم جایی برای خود پیدا کند. اولین زوجی که «هومر» را به فرزندی قبول کردند، او را پس آوردند چون او که آن زمان نوزاد بود «هیچ صدایی از خود درنمی‌آورد.» نظر دکتر «لارچ» در آن زمان این بود که «هومر» چنان کودک شاد و سرزنده‌ای است که هرگز گریه نمی‌کند. زوج دوم ناچار شدند خود را از شر «هومر» خلاص کنند چون او وقتی با آن‌ها بود به‌هیچ‌وجه دست از گریه کردن برنمی‌داشت – چون به شکلی وحشیانه از دست آن‌ها کتک می‌خورد. بعدازآن، «هومر» در یتیم‌خانه ماند و نوعی رابطۀ پدر-پسری بین او و دکتر «لارچ» پا گرفت. زمانی که بیننده با اطلاعاتی که فیلم به او می‌دهد با «هومر ولز» آشنا می‌شود، او دیگر مرد جوان و از آب و گل درآمده‌ای شده است که به شکلی تمام‌عیار به‌عنوان یک متخصص امر زایمان و بیماری‌های زنانه آموزش دیده است و این در حالی است که او وقت چندانی را صرف شرکت در کلاس‌های دبیرستان هم نکرده است. صدای راوی روی تصویر به ما می‌گوید که «او یاد گرفته است که به کودکان رهاشده و بی‌سرپرست رسیدگی کند و نوزادان ناخواسته را به دنیا بیاورد» و او همچنین توجه زیادی به سهم خودش از کتاب خواندنِ وقت خواب شبانه در خوابگاه برای پسران دارد. دکتر «لارچ» به او گفته است، «هومر، اگه قصد داری در «سنت کلودز» بمونی، انتظار من از تو اینه که مفید باشی.» «هومر» به‌طورقطع در یتیم‌خانه عضو مفیدی است. او وظایف متفاوتی که بر عهده‌اش گذاشته‌شده‌اند را با وظیفه‌شناسی و با دقت کامل انجام می‌دهد و باقی کارکنان یتیم‌خانه درست به‌اندازۀ یتیم‌های آنجا به او علاقه دارند.
«هومر» و دکتر «لارچ»، با وجود ارتباطی که به‌طورکلی بر پایۀ احترام و عشق و علاقۀ عمیق بین آن‌ها وجود دارد، اما بر سر یک سری مسائل مهم باهم اختلاف‌نظر دارند. دکتر «لارچ»، درنتیجۀ آنکه با بدبختی و فلاکت زنان و یتیم‌های بی‌شماری در شهرهای بزرگ مواجه بوده است، پزشکی است که در صورت تقاضای زنانی که تمایل به سقط‌جنین دارند، این کار را برای آن‌ها انجام می‌دهد – حتی باوجوداینکه این کار درزمانی که داستان فیلم در آن جریان دارد، یعنی سال‌های 1943 تا 1945، یک عمل غیرقانونی به شمار می‌رود. «لارچ» به‌واسطۀ عمل‌های سقط زیرزمینی خود، تلفات و مرگ‌ومیرهای دردناک بسیار زیادی را به چشم دیده است و از سرنوشت معمولی که بچه‌های ناخواسته را وادار به پیروی از قانونی می‌کند که توسط یک اکثریت اونیفورم‌پوش و غالباً بی‌فکر پذیرفته‌شده است، آگاهی کامل دارد. بااین‌وجود، «هومر» بیشتر اوقات، از وقتی برای اولین بار نگاهش به جنینی افتاد که وظیفه داشت آن را به کورۀ مخصوص سوزاندن زباله‌ها و اجساد ببرد، تصمیم گرفته است در این عمل مشارکتی نداشته باشد. دکتر «لارچ»، درعین‌حالی که تصمیم‌گیری شخصی در این مورد را بر عهدۀ خود او می‌گذارد، اما بااین‌حال، سعی می‌کند شاگرد و جانشین احتمالی خودش در یتیم‌خانه را متقاعد کند تا در موضعی که برای خود انتخاب کرده تجدیدنظر کند. چیزی شبیه به یک بحث و مجادلۀ همیشگی بین این دو وجود دارد.
یک‌بار وقتی دو زن به کمک و توجه آن‌ها نیاز داشتند – یکی برای زایمان و دیگری برای سقط – دکتر «لارچ» با لحنی که رنگ و بویی از طعنه و ریشخند دارد به «هومر» می‌گوید: «گمون کنم تو ترجیح میدی زایمان رو انجام بدی.» و «هومر» جواب می‌دهد: «تمام حرف من این بود که نمی‌خوام عمل‌های سقط رو انجام بدم، هیچ بحثی با شما برای انجام دادنشون ندارم.» دکتر «لارچ» اصرار می‌کند که: «تو می‌دونی چطور میشه به این زن‌ها کمک کرد. چطور نمی‌تونی اضطرار کمک کردن به اونها، وقتی دستشون به هیچ جای دیگه‌ای بند نیست، رو حس کنی؟»
یک روز، بچه‌های یتیم‌خانه، زن بسیار جوان و بیماری (با بازی «کیسی بری») را درحالی‌که کنار کورۀ مخصوص سوزاندن زباله و اجساد کز کرده است، پیدا می‌کنند. زن به خود می‌لرزد، هذیان می‌گوید و از درد شدیدی رنج می‌برد. وقتی او را به اتاق جراحی می‌برند، دکتر «لارچ» به‌وضوح می‌تواند ببیند که دخترک در حال مرگ است. رحم او پاره شده است؛ یک جنین که نتوانسته‌اند او را کاملاً از رحم خارج کنند و شیئی که به نظر یک میل قلاب‌بافی می‌رسد در رحم او وجود دارند. دختر، پیش از آنکه از هوش برود، به آن‌ها می‌گوید که شخصی که تظاهر می‌کرده پزشک است، سعی کرده عمل سقط‌جنین او را انجام دهد.
دکتر «لارچ» به شاگردش می‌گوید: «هومر، می‌خوام این‌رو ببینی.» حال «هومر» با دیدن صحنۀ رنج کشیدن دختر و نتیجه‌ای که عمل سقط وصله‌ و پینه‌ای از خود بر جاگذاشته، بد می‌شود. دکتر «لارچ» بر سر او فریاد می‌زند: «اگر این دختر چهار ماه قبل اومده بود پیش تو و ازت می‌خواست یک عمل «دی اند سی» (دیلاتاسیون و کورتاژ) ساده براش انجام بدی، تو تصمیم می‌گرفتی چه‌کاری واسش بکنی؟ هیچ کار؟ اینه نتیجۀ هیچ کاری نکردن تو، «هومر». این یعنی اینکه یه شخص دیگه باید این کار رو انجام بده – یه احمقی که نمی‌دونه چطور انجامش بده!» برای یک‌لحظه به نظر می‌رسد که «هومر» در اعتقاد راسخ خود دچار لرزش می‌شود، اما هیچ نشانه‌ای از این‌که او بخواهد نظرش را تغییر دهد، نیست.
وقتی در حال دفن کردن دختر در گورستان یتیم‌خانه هستند، «باستر» (با بازی «کیه‌ران کولکین»)، یکی از بچه‌های یتیمی که در کندن زمین به آن‌ها کمک می‌کند، می‌پرسد: «از چی مرد؟» دکتر «لارچ» نعره می‌زند: «از پنهون‌کاری مرد، از نادونی مرد…»؛ و بعد از مدتی، برای کمک به بهتر شدن حال «هومر» حرفش را این‌طور ادامه می‌دهد: «اگر از مردم انتظار داری که در قبال بچه‌هاشون مسئولیت‌پذیر باشن، باید این حق رو بهشون بدی که تصمیم بگیرن که اصلاً می‌خوان بچه داشته باشن یا نه. قبول نداری؟» «هومر» جواب می‌دهد: «چطوره از مردم انتظار داشته باشیم که اونقدر مسئولیت‌پذیر باشن که خودشون رو برای به جریان افتادن این اتفاق کنترل کنن؟» دکتر «لارچ» در پاسخ و درحالی‌که به تابوت اشاره می‌کند، فریاد می‌زند: «این دختربچه رو چی می‌گی؟ ازش انتظار داری مسئولیت‌پذیر باشه؟» «هومر» جواب می‌دهد: «من منظورم اون نبود. من دارم راجع به آدمای … بالغ حرف می‌زنم. شما می‌دونین منظور من چیه.»
وقتی به ساختمان یتیم‌خانه برمی‌گردند زوج جوان و آراسته‌ای را می‌بینند که تازه از راه رسیده‌اند: «کندی» (با بازی «شارلیز ترون») و «والی» (با بازی «پل راد»). آن‌ها به اینجا آمده‌اند تا جنین داخل رحم «کندی» را سقط کنند. ظاهر خوشایند و ماشین کروکی لوکس آن‌ها، زندگی‌ای را در ذهن «هومر» تداعی می‌کند که هیچ‌گاه آن را نداشته و هرازگاهی رؤیای آن را می‌بیند. در طول زمان توقف کوتاهی که این زوج در محل دارند، «هومر» تصمیم می‌گیرد یتیم‌خانه را ترک کند و در جای دیگری «تو این دنیا» زندگی جدیدی را از سر بگیرد. او هرگز چشمش به اقیانوس نیفتاده است؛ درواقع بعد از دو باری که اقدام برای سپردن سرپرستی او ناکام ماند، هیچ‌وقت «سنت کلودز» را ترک نکرده است. «والی» و «کندی» قبول می‌کنند او را با ماشین تا ساحل، جایی که خودشان زندگی می‌کنند، برسانند.
تصمیم ناگهانی «هومر» برای بچه‌های یتیم‌خانه که بیشترشان احساس طردشدگی از سوی او را دارند، شوک بزرگی است. ازنظر بعضی از بچه‌ها این کار «هومر» حتی نوعی خیانت است. از دید دکتر «لارچ»، رفتن «هومر» آن‌قدر دردناک است که حتی نمی‌تواند حرکت شاگردش به سمت ماشین را با نگاهش بدرقه کند. پرستار «آنجلا» (با بازی «کتی بیکر») برای کم کردن از بار اندوه و دلسردی دکتر، به او می‌گوید که این اتفاقی بود که بالاخره یک روز می‌افتاد: «هومر» مرد جوانی است که باید زندگی خودش و جایگاهش در این دنیا را پیدا کند. دکتر «لارچ» درحالی‌که جلوی فروچکیدن اشک‌هایش را می‌گیرد بر این موضوع پافشاری می‌کند که «هومر» هنوز «یک پسربچه» است.

بخش دوم داستان، زندگی جدید «هومر» را به‌عنوان یک سیب‌جمع‌کن در باغ‌های سیب مادر «والی» به تصویر می‌کشد. «هومر» به همراه سیب‌جمع‌کن‌های سیاه و معمولی‌ای که هرساله از جنوب به «مین» مهاجرت می‌کنند، در خانه‌ای در شراب‌خانه (باغ سیب) زندگی می‌کند. اختلاط نژادها برای آن زمان غیرمعمول است. آقای «رز» (با بازی «دلروی لیندو»)، سرکارگر باغستان، درحالی‌که به تنها کارگر سفیدپوستی که وارد جمع کوچک شراب‌خانه شده است خوش‌آمد می‌گوید، این‌طور اظهارنظر می‌کند: «من باور دارم که ما داریم تاریخ رو رقم می‌زنیم.»
وقتی معلوم می‌شود که «هومر» تنها فرد در شراب‌خانه است که سواد خواندن و نوشتن دارد، یکی از کارگرها از او می‌خواهد که یک سری از قوانین تایپ‌شده‌ای که به ستونی در خوابگاه کارگران سنجاق شده است را با صدای بلند بخواند. «هومر» قوانین را این‌طور می‌خواند که سیگار کشیدن در رختخواب ممنوع است و اینکه افرادی که الکل مصرف کرده‌اند اجازۀ انجام عملیات آبگیری سیب (کار با دستگاه سیب‌فشار) را ندارند. کارگرها به این قوانین می‌خندند. بعضی از آن‌ها درحالی‌که به صدای «هومر» که قوانین را می‌خواند گوش می‌دهند، در حال سیگار کشیدن در رختخواب هستند و همگی این قوانین را «نامعقول و اهانت‌آمیز» می‌دانند. قبل از آنکه «هومر» بتواند به خواندن باقی قوانین ادامه دهد، آقای «رز» با لحنی تند به او می‌گوید که بس کند: «اینا قانون‌های ما نیستن. ما اونا رو ننوشتیم. دلیلی نمی‌بینم که بخونیمشون.»

درعین‌حالی که «هومر» در طول هفته‌های بعدی، با راهنمایی‌های آقای «رز»، یاد می‌گیرد که چطور یک سیب‌چین ساعی و ماهر شود، رابطۀ دوستی صمیمی و گرمی بین او و «کندی» و «والی» شکل می‌گیرد؛ اما «والی» برحسب برنامه‌ریزی کاری‌اش باید بمب‌افکن‌های 24-بی آزادی‌بخش را بین هندوستان و چین، به پرواز درآورد؛ او از روی حس ماجراجویی برای انجام این عملیات ویژۀ خطرناک در ارتش نیروی هوایی داوطلب شده است. وقتی «والی» آن‌ها را برای رفتن به آسیا ترک می‌کند، رابطۀ بین «هومر» و «کندی» بیشتر و جدی‌تر می‌شود. «کندی» احساس خود را این‌طور بیان می‌کند، «من حس خوبی به تنها بودن ندارم. چرا «والی» داوطلب شد؟» و این اتفاق که «هومر» و «کندی» به لحاظ جنسی به یکدیگر نزدیک شوند حتمی است.

«هومر» از زندگی جدیدش لذت می‌برد. او باوجودآنکه به طرز چشم‌گیری به‌عنوان یک سیب‌جمع‌کن «فوق‌ماهر» شده است، اما در باغستان از هر وقت دیگری پیش‌ازاین، خوشحال‌تر و راضی‌تر است. «هومر» تماس مکاتبه‌ای‌اش با دکتر «لارچ» که اصرار دارد او به یتیم‌خانه برگردد – به این خاطر که در «سنت کلودز» تعهدات اخلاقی‌ای وجود دارد که برای او مفید است و به این خاطر که او در بین زنان و کودکان نیازمند، کارهای به‌مراتب مهم‌تر و کاربردی‌تری دارد تا در بین درختان سیب – را حفظ می‌کند؛ اما «هومر» عمیقاً عاشق جایی است که در حال حاضر در آن است؛ و به نظر می‌رسد تمام علاقه‌اش به اینکه زمانی بخواهد به‌عنوان یک پزشک کار کند را از دست داده است.
«سنت کلودز»، از جهات مهمی پیشرفت می‌کند. هیئت پزشکی‌ای که بر کار این موسسه نظارت دارد مصمم است تا سرپرست دیگری برای یتیم‌خانه پیدا کند. دکتر «لارچ» به‌درستی احساس می‌کند که این طبیب جدید، درنهایت جانشین او خواهد شد. بعضی از اعضای هیئت پزشکی تمایل دارند پزشکی را بر سرکار بیاورند که بیشتر از این روح آزادی که در حال حاضر مسئول موسسه است به دستورالعمل‌های مسیحیت پایبند باشد. بااینکه به‌طور مستقیم به این موضوع اشاره‌ای نمی‌شود، اما مسئلۀ سقط‌جنین در پس ذهن برخی از اعضای هیئت پزشکی چهرۀ هولناکی از خود نشان می‌دهد.
دکتر «لارچ» به روش خودش این وضعیت را مدیریت می‌کند. او از قبل یک سری مدارک مکتوب تهیه‌کرده است که یک روز گواهینامه‌ها و توصیه‌نامه‌های کافی‌ای را در اختیار «هومر ولز» قرار می‌دهد که در اختیار گرفتن بالاترین مقام یتیم‌خانه را برای او ممکن می‌سازند. دکتر «هومر ولز»، بر طبق این مدارک، متخصص فوق ماهر زایمانی است که در حال حاضر به‌عنوان یک مبلغ مذهب مسیحیت در هندوستان مشغول به کار است. دکتر «لارچ» این مدارک را به جلسه‌ای که با حضور هیئت پزشکی تشکیل‌شده است ارائه می‌دهد، ولی این‌طور وانمود می‌کند که علاقه‌ای به دارندۀ این گواهینامه‌ها ندارد. او به‌خوبی می‌داند که این مخالفت و خصومتش با «هومر ولز» به‌عنوان یکی از نامزدهای این پست، اعضای هیئت پزشکی را به سمتی سوق می‌دهد که احتمال انتخاب او را منتفی بدانند. در پایان دسیسه‌چینی‌های دکتر «لارچ»، دیگر به‌واقع چیزی برای «هومر»، جز تمایلش برای دست کشیدن از زندگی شادی که در ساحل دارد و بازگشتش به یتیم‌خانه، در «سنت کلودز» باقی نمی‌ماند.
پرستارها به‌نوعی از شیوۀ غیرمعمول و غیراخلاقی‌ای که رئیسشان در پیش‌گرفته است، مبهوت و متحیرند. پرستار «آنجلا» در ابتدا با تعجب فریاد می‌زند: «اما این مدارک غیرقانونی‌ان.» دکتر «لارچ» به او می‌گوید: «قانون تابه‌حال اینجا واسه ما چی کار کرده؟» درنهایت پرستارها در بازی دکتر «لارچ» در کنار او قرار می‌گیرند. آن‌ها می‌دانند که رئیسشان مرد خوبی است و اینکه کار و اهداف او در جهت کمک به مردم درمانده است؛ و آن‌ها می‌دانند که «هومر» درست به‌اندازۀ بهترین دانشجویان پزشکی در مسائل پزشکی آموزش‌دیده است. آن‌ها، بعد از سال‌ها کار با دکتر «لارچ» و شاگردش، شواهد و دلایل قانع‌کننده‌ای دارند برای آنکه به این نتیجه برسند که عمل غیرقانونی‌شان بسیار بسیار انسانی‌تر و به لحاظ اخلاقی بهتر از آن چیزی است که قانون فعلی الزام می‌کند.
فصل دوم زندگی در باغستان برای «هومر» آغاز شده است. پرسنل قدیمی اهل جنوب سیاه هستند، اما به نظر می‌رسد اتفاق شومی رخ‌داده است. «هومر» و «کندی» کم‌کم متوجه می‌شوند که «رز رز» (با بازی «اریکا بادو»)، دختر سرکارگر، باردار است و اینکه پدر خود او، پدر بچه است. «هومر» این واقعیت‌ها را به روی آقای «رز» می‌آورد اما سرکارگر به او می‌گوید که سرش به کار خودش باشد. «تو خودت گندهای زیادی داری که باید بهشون برسی، هومر. مگه نه؟» تمام کارگرها از ارتباط «هومر» با «کندی» باخبر هستند و آقای «رز» فکر نمی‌کند «هومر» در جایگاهی باشد که بخواهد در باب اخلاقیات او را موعظه کند. آیا «هومر» با خیانت به دوستش «والی»، مردی که او را به اینجا آورد و کسی که حالا زندگی‌اش را به خاطر کشورش به خطر انداخته و حالا نامزدش با کس دیگری سر و سر‌ی پیداکرده، «پا روی قوانین» نگذاشته است؟
یک‌شب، «رز رز» سعی می‌کند باغستان را ترک کند. پدرش او را پیدا می‌کند و به او التماس می‌کند که بماند. «هومر» مخفیانه بحث‌وجدل از سر درماندگیِ آن‌ها را گوش می‌دهد و پیشنهاد کمک می‌دهد. «رز رز» مستأصل است. او این بچۀ نامشروع (که حاصل ارتباط با محارم است) را نمی‌خواهد و «هومر» تصمیم می‌گیرد دست از اصول اعتقادی قدیمی‌اش بکشد و عمل سقط‌جنین را انجام دهد. دکتر «لارچ» قبلاً یک کیف تجهیزات پزشکی با ابزارآلات موردنیاز برای او فرستاده بود – به عبارتی می‌توان گفت به‌عنوان یک دعوت رسمی و معتبر به این‌که درنهایت نقش واقعی خودش در زندگی را با تبدیل‌شدن به مقام ارشد یتیم‌خانه بر عهده بگیرد. «هومر» عمل جراحی را با موفقیت انجام می‌دهد.
یک‌بار دیگر قوانین شراب‌خانه موردتوجه قرار می‌گیرند. این قوانین مثل سال‌های گذشته به ستونی در خوابگاه سنجاق می‌شوند و یک حس کنجکاوی و رنجش را در کارگرها بر جا می‌گذارند. «مادی» (با بازی «کی. تاد فریمن») به همکار سیب‌چینش، «پیچز» (با بازی «هوی دی») پیشنهاد می‌کند: «چرا اون قانون‌های لعنتی رو نمی‌ندازی تو بخاری هیزمی؟» «رز رز» تقاضا می‌کند، «من می‌خوام اول بدونم این قانون‌ها چی‌ا‌ن.» بنابراین، «هومر» یک‌بار دیگر با صدای بلند می‌خواند که سیگار کشیدن در رختخواب ممنوع، نشستن روی سقف برای ناهار خوردن ممنوع، بالا رفتن از سقف در حال مستی ممنوع و غیره. یک‌بار دیگر، آقای «رز» با عصبانیت، بی‌ربطی این قوانین را محکوم می‌کند: «کی توی این شرابخونه زندگی می‌کنه، «پیچز»؟ «اونی که هرروز براشون سیب له می‌کنه، کسیه که باید قانون‌های ما رو مشخص کنه، هرروز. درست نمی‌گم، «هومر»؟» «هومر» جواب می‌دهد، «درسته» و کاغذ را با قوانینی که روی آن نوشته‌شده داخل بخاری می‌اندازد.
«هومر» و «کندی» به‌درستی نمی‌دانند در رابطه با رابطه‌شان چه کنند. آن‌ها عاشق یکدیگر هستند اما از طرف دیگر این موضوع هم کاملاً بدیهی است که وقتی «والی» به خانه برگردد، «کندی» مال اوست. «هومر» و «کندی» شیوۀ «صبر کنیم و ببینیم چه می‌شود» را در پیش‌گرفته‌اند: آن‌ها واقعاً نمی‌دانند در این مورد چه تصمیمی باید بگیرند و آگاهانه و از روی عمد فقط در زمان حال زندگی کرده‌اند؛ اما روزی که باید تصمیمی گرفته شود از راه می‌رسد. سرگرد «وینسلو» از ارتش نیروی هوایی (با بازی «کالین اروینگ») به خانوادۀ «والی» اطلاع می‌دهد که هواپیمای «والی» سقوط کرده و اینکه «والی» که حالا علیل شده است به‌زودی به خانه بازخواهد گشت؛ خلبان جوان جسور از ناحیه کمر به پایین فلج شده است. «کندی» احساس می‌کند که وظیفه دارد با نامزدش بماند، حتی باوجوداینکه قلباً ترجیح می‌دهد با «هومر» باشد. خوشبختی سبک‌بالانۀ این دو عاشق به پایان خودش رسیده است.
روزی از همین روزها نامه‌ای از «سنت کلودز» می‌رسد. وقتی «هومر»، بعد از یک درنگ طولانی، آن را می‌خواند، متوجه می‌شود دکتر «لارچ» از اثر یک اوردوز تصادفی در مصرف اتر از دنیا رفته است. پرستار «آنجلا» که نامه را نوشته است، امیدوار است «هومر» پست خالی دکتر «لارچ» را بر عهده بگیرد. درحالی‌که «هومر» به این شکل در تنگنای یک تصمیم‌گیری مهم قرار می‌گیرد، داستان زنای با محارم در خانوادۀ «رز» هم بالاخره به یک نتیجه می‌رسد. «هومر» آقای «رز» را درحالی‌که زیر یک پتو چمباتمه زده و به‌آرامی و تا سر حدّ مرگ از او خون می‌رود، پیدا می‌کند. «رز رز» پدرش را با چاقو زده و فرار کرده است. آقای «رز» به‌جای آنکه به آمبولانس و پلیس زنگ بزند، مرگ خودش را به‌عنوان مجازاتی برای تجاوز و زنای با محارمش می‌پذیرد. او می‌خواهد «رز رز» فرار کند و زندگی جدیدی را شروع کند و از سیب‌چین‌ها قول می‌گیرد که به پلیس بگویند که او خودش – از سر افسردگی به خاطر از دست دادن دخترش – خودش را کشته است.
فیلم با ورود «دکتر ولز» به «سنت کلودز» پایان می‌یابد. سیب‌چین‌های دیگر از «هومر» دعوت کرده بودند تا با آن‌ها به جنوب گرم برود و به این شکل، زندگی در نقطۀ دیگری از این دنیا را نیز تجربه کند؛ اما «هومر» حالا می‌داند که هدف از زندگی او چیست. هر چیزی که او یاد گرفته است، در بین کارکنان و بچه‌های یتیمی که با دیدن بازگشت یاور قدیمی و دوست یتیمشان، در پوست خود نمی‌گنجند، مفید خواهد بود و به بار خواهد نشست.
خودمختاری اخلاقی
«جان اروینگ» در کتاب «حرفۀ سینمایی من: یک خاطره» می‌نویسد: «قوانین شراب‌خانه یک رمان آموزشی است.» به‌عبارت‌دیگر، این داستان صرفاً یک سرگرمی احساسات‌برانگیز نیست، بلکه هدف از نگارش آن، تعلیم دادن یک درس – یک درس اخلاقی به این شکل – به بیننده است. همین مطلب را می‌توان در مورد فیلم صادق دانست. «اروینگ» در حین تغییرشکل دادن داستان به فیلم، سعی کرده کارگردان را به‌نوعی تحت تأثیر قرار دهد تا بحث مربوط به موضوع سقط‌جنین را همچنان کانون اصلی فیلم تلقی کند و اینکه بحث اخلاقی، برای مثال، نباید تحت‌الشعاع ماجرای عشقی و رمانتیک بین «هومر» و «کندی» (که نسخۀ معمول‌تری در یک فیلم هالیوودی است) قرار گیرد. حالا، درام اخلاقی‌ای که فیلم حول محور آن پیش می‌رود، چیست؟ و درس فلسفی‌ای که از دل آن بیرون می‌آید، کدام است؟
در نگاه اول، البته به نظر می‌رسد پی‌رنگ اصلی فیلم همین مسئلۀ خاص سقط‌جنین باشد. دکتر «لارچ»، مدافع و موافق فراهم کردن امکان دسترسی زنانی که خواستار سقط‌جنین هستند، به این فرآیند است، درحالی‌که «هومر» نمی‌خواهد هیچ مشارکتی در آن داشته باشد. دو مرد، مدت‌های طولانی در رابطه با این موضوع بحث می‌کنند. «اروینگ» در کتاب خاطرات بالا می‌نویسد: «بحث دکتر «لارچ» با «هومر ولز» مجادله‌آمیز است و در پایان، این «لارچ» است که مباحثه را به نفع خود تمام می‌کند. «لارچ»، شخص اهل-مجادله‌ای است که علیه اصل موضع‌گرفتۀ زمان خودش، طغیان می‌کند.» بااین‌وجود، با بررسی دقیق‌تر موضوع متوجه می‌شویم که بحثی که توسط داستان مطرح می‌شود دربارۀ چیزی بیشتر از صرفاً مسئلۀ سقط‌جنین است. بحث فیلم در رابطه با اخلاقیات در حالت کلی آن، در رابطه با مبنا و اعتبار غایی تمامی قضاوت‌های اخلاقی است.

جنبه‌ای از اخلاقیات دکتر «لارچ» که از شفافیت به‌مراتب بیشتری برخوردار است، خودمختاری اخلاقی اوست – خودمختاری به معنایی که «کانت» آن را تعریف می‌کند. کاملاً روشن است که سرپرست «سنت کلودز» به‌هیچ‌وجه معتقدِ فرمان‌بردار اصول قدرت‌های سیاسی یا دنباله‌رو بی‌فکرِ قوانین محرزشده نیست. او، درواقع، یک ناقض کاملاً آگاه قانون است – یک متخلف آشکار از دید بسیاری. او همچنین، بسیاری از قوانین اخلاقی رایج را، درصورتی‌که به دلایل محکم و جدی لازم بداند، زیر پا می‌گذارد. به عبارت بهتر، او تنها عمل‌های غیرقانونی سقط‌جنین را انجام نمی‌دهد، بلکه مدارک را تحریف می‌کند، جعل سند می‌کند، هیئت ناظران پزشکی را فریب می‌دهد، به بچه‌های یتیم دروغ می‌گوید و مرتب از یک مادۀ پزشکی به‌عنوان داروی تجدید‌قواکننده استفاده می‌کند. به‌عبارت‌دیگر، در نگاه اول، این پزشک بی‌قیدوبند، هر چیزی هست جز نمایندۀ قابل‌قبولی برای رفتار اخلاقی سالم.
بااین‌حال، کمتر کسی با دیدن فیلم این حس و معنا را دریافت می‌کند که دکتر «لارچ» فردی است که سزاوار سرزنش است. برعکس، به‌احتمال‌زیاد بیشتر مردم مستعد پذیرش و باور این نکته هستند که او در بده بستان‌های غیرمتعارف و عجیب خود با جهان، به اصول اخلاقی محکم و والایی معتقد است؛ و رسیدن به چنین باوری بی‌علت نیست. با دروغ گفتن‌های او به بچه‌های یتیم شروع می‌کنیم: وقتی «فازی استون» (با بازی «اریک پر سولیوان») نوجوان در برابر امراض و عفونت‌های بسیاری که بی‌وقفه او را در محاصرۀ خود می‌گیرند، از پای درمی‌آید، دکتر «لارچ» به دیگر بچه‌های یتیم می‌گوید که سرپرستی پسرک را خانواده‌ای برعهده‌گرفته است که می‌تواند از او بهتر از این یتیم‌خانه که به لحاظ مالی در مضیقه است، مراقبت کند. این نسخه [تحریف‌شده] از اتفاقی که افتاده است، اثر دلسردکنندۀ کمتری از اعلام مرگ یک کودک یتیم بر این نوجوانان دارد.

به‌عبارت‌دیگر، دروغ گفتن دکتر «لارچ» به شکل یک هدف خیرخواهانه عمل می‌کند. به اعتقاد مشفقانۀ دکتر «لارچ»، آرامش فکر و ذهن یتیم‌های جوان و آسیب‌پذیر، بسیار مهم‌تر از پیروی از قانون اخلاقی غیرعینی «هرگز دروغ نگو» از هر نوع آن است. یا: دروغ گفتن همیشه بد نیست. درواقع، دروغ گفتن، درصورتی‌که شرایط به‌گونه‌ای باشد که بیان حقیقت باعث ایجاد رنجش بی‌معنایی در افراد بی‌گناه شود، حتی خوب است.

همین مورد، احتمالاً در مورد دیگر موارد نقض قواعد اخلاقی و قوانین از پیش تثبیت‌شده توسط دکتر «لارچ» نیز مصداق دارد. او از «هومر ولز» یک پزشک معتبر و مجاز می‌سازد و با این کار تنها به مردمی کمک می‌کند که مستأصلانه نیازمند کمک هستند – بدون اینکه هیچ‌گونه آسیب و ضرری به باقی مردم برساند. او می‌داند که «هومر» درست به‌اندازۀ خودش صلاحیت دارد و امیدوار است که «هومر» درنهایت در یتیم‌خانه‌ای که اندک داوطلب‌هایی با تخصص و مهارت بالا را به خود جذب می‌کند و یا اصلاً چنین جذابیتی برای این افراد ندارد، از مهارت‌هایش به سود زنان و کودکان استفاده کند و برای این امیدواری خود دلایلی دارد. تا وقتی‌که مسئله، کمک مؤثر رساندن به افرادی باشد که در «سنت کلودز» زندگی می‌کنند، اینکه گواهینامه‌ها اصل هستند یا خیر، صرفاً هیچ ارتباط مهمی به قضیه ندارد.
به لحاظ موضوع اصلی بحث، یعنی سقط‌جنین، دکتر «لارچ» به‌روشنی [با این کار] بار درد جانکاه و رنج و عذاب الیم ذهنی را از دوش زنان برمی‌دارد و آسایش بلندمدت کودکان را ممکن می‌سازد. در جامعه‌ای که در آن، حاملگی‌های ناخواسته لاجرم منتج به عمل‌های جراحی وصله-پینه‌ای در پستوها می‌شود و در جامعه‌ای که در آن، کودکان ازنظر برخورداری از مراقبت و تربیت مناسب و صحیح با نامعلوم‌ترین سرنوشت ممکن مواجه هستند، غیرقانونی اعلام کردن عمل‌های سقط‌جنین به نظر، ظلم آشکار و مغایر با اخلاقیات است؛ و فیلم، این سؤال را مطرح می‌کند که آیا یک زن جوان مثل «رز رز» می‌باید مجبور به حمل کودکی شود که نتیجۀ زنای با محارم و تجاوز است؟ دکتر «لارچ» بنا بر تجربۀ روزمرۀ خود می‌داند که نظریه‌ای که از زبان قانون تثبیت‌شدۀ جامعه بیان می‌شود تا حد بسیار زیادی بر پایۀ تجاهل یا نوعی عدم اعتنای تعمّدی نسبت به رنج عظیمی است که این قانون تحت شرایط موردبحث ایجاد می‌کند.
در تمام طول تاریخ بشریت، قوانین، اغلب احمقانه، ظالمانه یا به طرز شرم‌آوری ناعادلانه بوده‌اند و ناقضان قانون از روی درکِ کامل از امری که در حال وقوع است، اغلب با شروع یک دوره یا عصر جدید، به‌عنوان پیشگامان و قهرمانان عرصۀ خود به شهرت رسیده‌اند. سرپرست «سنت کلودز» دلایل قاطعی برای مخالفت با قوانین علیه-سقط‌جنین زمان خود دارد و اگر تصور می‌کند که بیشتر افراد مطلع و متفکر درنهایت [و در شرایط ایمن] موافق با موضعی هستند که او برگزیده است، به‌هیچ‌عنوان به خطا نرفته است. با توجه به شرایطی که دکتر «لارچ» تحت آن با مشقّت کار می‌کند، درواقع می‌توان نقض قانون را به‌عنوان وظیفۀ مسلّم هر فرد بااخلاق و پیروی از قانون را برابر با بزدلی اخلاقی دانست (درست همان‌طور که یک شهروند مطیع-قانونِ هیتلری بودن اغلب نشانه‌ای از ضعف و زبونی اخلاقی و نه شهروندیِ ایدئال تلقی می‌شد). در رمان، دکتر «لارچ»، یکی از گزینه‌هایی که برای پُست او نامزد است را دقیقاً با این عبارات توصیف می‌کند: «یکی از همین بزدل‌های همیشگی که کاری رو می‌کنه که بهش می‌گن بکن، یکی از پزشکای محتاط و ترسوی معمول خودتون – یه شهروند مطیع قانون ناچیز که قطعاً به هیچ دردی نمی‌خوره.»
نام فیلم، «قوانین شراب‌خانه» است. این به معنای آن است که داستان ثانویۀ سیب‌چین‌ها و ارتباط آن‌ها با مقررات و قانون، دست‌مایۀ نوعی استعارۀ هدایت‌کننده به سمت داستان اولیه و اصلی دکتر «لارچ» و ارتباط او با قانون و اخلاق قرارگرفته است. اصلی‌ترین نکته‌ای که آقای «رز» در رابطه با مقررات شراب‌خانه مطرح می‌کند این است که این مقررات، بی‌ربط و نامناسب هستند چون توسط افرادی نوشته‌شده‌اند که در شراب‌خانه زندگی نمی‌کنند. بدیهی است که در اینجا موضوع اصلی، ایدۀ خودمختاری است: مردم نباید بر پایۀ مقرراتی زندگی کنند که به دست دیگران نوشته‌شده‌اند، بلکه باید مطیع مقرراتی باشند که خودشان برای خودشان وضع می‌کنند – مقرراتی بر پایۀ رضایت و عقلانیت خودشان. به‌عبارت‌دیگر، این، اصل روشنفکرانۀ (مربوط به دوران روشنگری) خودمختاری است که بخشی از فیلم که به دکتر «لارچ» می‌پردازد را به قسمتی از داستان که با سیب‌جمع‌کن‌های شراب‌خانه در ارتباط است، پیوند می‌دهد.
اینکه این اصل اساسی خودمختاری است که به‌عنوان والاترین ارزش در اخلاقیات «قوانین شراب‌خانه» معرفی می‌شود، به شکلی غیرمستقیم به‌واسطۀ این واقعیت که مقررات الصاق شده به ستون خوابگاه لزوماً در ذات خود بی‌معنا نیستند، مورد تأکید قرار می‌گیرد. سیگار کشیدن در رختخواب غالباً باعث آتش‌سوزی‌هایی می‌شود که جان افراد بی‌گناه را می‌گیرند و کار انداختن دستگاه سیب‌فشار در حال مستی می‌تواند در عین خطرناک بودن، به لحاظ ضرر و زیان‌های مواد اولیه نیز خسارت‌بار باشد. روی بام رفتن احتمالاً باعث خرابی توفال‌های سقفی می‌شود و سقوط از آن ارتفاع به خاطر مستی می‌تواند باعث صدمات و مرافعه‌های قانونی شود. به‌عبارت‌دیگر، احتمالاً حماقت و اتوریتاریانیسم پوچ و بی‌جهت دلیل نصب مقررات به ستون خوابگاه نیست. بااین‌وجود، اگر نگاه داستان «اروینگ» به این مقررات، «بیدادگرانه» و «بی‌ربط» است، پس معقول بودن نگرش سیب‌جمع‌کن‌ها را تنها می‌توان بر مبنای این اصل دموکراتیک درک کرد که هیچ شخص یا گروهی هرگز نباید ملزم به زندگی کردن طبق مقرراتی شود که توسط خودش یا خودشان وضع نشده‌اند یا با آن موافق نیستند. حتی مقررات معقول نیز درصورتی‌که بدون در نظر گرفتن رضایت مردم بر آن‌ها تحمیل شوند، خوب نیستند.
روشن است که این روند داستان، اشاره‌هایی به قوانین مخالف با سقط‌جنینی دارد که در دهۀ 1940 جاری بودند. این قوانین به دست قانون‌گذاران تقریباً منحصراً مرد تصویب‌شده بودند و سپس بر آن بخش از جامعه تحمیل شدند که مجبور به تحمل بار پیامدهای اصلی اجرای قوانین توسط آن‌ها بودند.
اشاره به این نکته هم خالی از لطف نیست که عدم اعتنای خدمه و کارکنان شراب‌خانه به مقررات این مکان، لزوماً به معنای بی‌مسئولیتی یا قانون‌گریزی آن‌ها نیست. وقتی در جریان سال اول داستان، یکی از کارگرها، رفتار غیرمسئولانه و زیانباری را از خود نشان می‌دهد و ته‌سیگارش را داخل خیساندۀ مالت می‌اندازد، آقای «رز» برخورد تند و خشنی با او می‌کند و درنهایت مطمئن می‌شود که این کارگر به خصوصش دیگر در باغ سیب کار نمی‌کند؛ و وقتی آقای «رز» در پایان داستان با رفتار غیرموجه و نابخشودنی خود نسبت به دخترش و رنجی که بر او وارد کرده است، به‌طور منطقی مواجه می‌شود، خود را با همان شدّتی مجازات می‌کند که احتمالاً قانون رسمی کشور چنین می‌کرد. کارگرهایی که برای مادر «والی» کار می‌کردند، نه دار و دسته‌ای از قانون‌شکن‌های بی‌پروا، بلکه گروه مستقل و خودمختاری بودند که اساساً برای معقول و عادلانه عمل کردن، نیازی به هیچ حکومت و نظارت خارجی‌ای نداشتند.
ایدۀ خودمختاری به شیوه‌های ماهرانه‌تر دیگری نیز در قلب داستان قرار داده می‌شود. هم دکتر «لارچ» و هم «هومر» دوست دارند برای پسرهای یتیم‌خانه، داستان «دیوید کاپرفیلدِ» «چارلز دیکنز» را بخوانند – به‌خصوص عبارات سنگین ابتدای رمان را: «آیا من باید به قهرمان زندگی خودم بدل شوم، یا اینکه این جایگاه را شخص دیگری باید تصاحب کند، این پسرها باید نشان دهند.» قهرمان داستان، شخصیت اصلی آن و مهم‌ترین بازیگر آن است. اگر در جریان داستان، این شخصیت مرکزی، هیچ تصمیم به‌واقع جدی و قاطعی نگیرد، اگر ضعیف و منفعل باشد و تنها به دیگران و رویدادهای خارجی واکنش نشان دهد و در پایان در به دست گرفتن کنترل زندگی خود عاجز باشد، پس کاراکتر مرکزی چنین داستانی یک قهرمان اصیل و واقعی نیست. در چنین شرایطی، شخص یا عامل دیگری به‌جز شخصیت اصلی داستان، این نقش را به عهده می‌گیرد، شخص یا عامل دیگری که تمام تصمیمات مهم را می‌گیرد و باکفایت و کاردانی، کنترل زندگی قهرمان شکست‌خورده را به دست می‌گیرد. درواقع، بیشتر رمان‌های کلاسیک، به‌دوراز تنشی جریان دارند که بین تلاش شخصیت اصلی برای تبدیل‌شدن به قهرمان زندگی خودش و شکست احتمالی آن تلاش وجود دارد.
تبدیل‌شدن به قهرمان زندگی خود، دقیقاً همان تبدیل‌شدن به یک فرد خودمختار و مستقل است. تصمیماتی که «هومر» در پایان فیلم می‌گیرد، هم او را به قهرمان زندگی خودش تبدیل می‌کند و هم شخصیت او را به‌نوعی فرد بالغ خودمختار مثل شخصیتی که دکتر «لارچ» داشت، تغییر می‌دهد. در تمام مراحل بالغ شدن «هومر»، موضوع سقط‌جنین همواره برای او یک سؤال باقی‌مانده بود. او اعتراضی به اجرای عمل جراحی دکتر «لارچ» نمی‌کرد، چون به‌روشنی می‌دید که استادش با این کار به مردم درمانده و نیازمند کمک می‌کند؛ اما از طرفی نمی‌توانست خودش را مجاب به انجام همین کار کند، زیرا می‌دانست یک جنین تا چه حد زیادی می‌تواند شبیه به یک بچۀ یتیم باشد. مواجهۀ او با مورد «رز رز» او را از مرداب احساسات دووجهی‌اش بیرون کشید و او را به سمت یک تصمیم‌گیری اساسی سوق داد. «هومر» با گرفتن این تصمیم و با اجرای عمل سقط‌جنین، یک مسئولیت بزرگ سالانه – خودمختاری اخلاقی خود – را برای خودش فرض قرارداد. او همچنین با این کار، نقطۀ پایانی بر سال‌ها سرگردانی و رشد خودش گذاشت: او آگاهانه جایگاهش در زندگی را معین کرد و به‌این‌ترتیب خود را به‌عنوان قهرمان اصیل داستان خودش تعریف کرد.
شاید برخی از بینندگان «قوانین شراب‌خانه» در رابطه با این بحث که موضع فلسفی دکتر «لارچ» یک موضع «کانتی» است، مردد باشند. «کانت»، در یکی از مباحثات کمتر معقول خود، نه‌تنها بیان می‌کند که شخص، هرگز نباید تحت هر شرایطی دروغ بگوید، حتی اگر بیان حقیقت از جانب او موجب آسیب رسیدن به مردم بی‌گناه باشد، بلکه به‌طورکلی به‌عنوان معلم اخلاق متعصبی شناخته می‌شود که مدافع پیروی از قوانین اخلاقی، مثل چرخ‌های ساعت (منظم و خودکار) است. برعکس، دکتر «لارچ» چندان به مقررات اهمیتی نمی‌دهد؛ رویکرد او نسبت به تصمیمات اخلاقی توسط ملاحظات دلسوزانه و نیازهای موقعیتی هدایت می‌شود. تأکید مکرر او بر «به‌دردبخور بودن» حتی می‌تواند مبیّن این باشد که او به لحاظ فلسفی به‌نوعی سودگرایی است که بیشتر از هر چیز به عواقب عملکردهای اخلاقی – و تأثیر آن‌ها بر خوشبختی یا بدبختی مردم – فکر می‌کند. گرچه، دکتر «لارچِ» قلباً اخلاق‌مدار یک معلم اخلاق از نوع معمول آن نیست – فردی که از قوانین اخلاقی پیروی و آن‌ها را تکریم می‌کند و این را راهی برای بااخلاق بودن می‌داند.
هرچند درست است که دکتر «لارچ» دارای ویژگی‌های خاصی نیست که به‌طورمعمول خصیصۀ اخلاق‌گرایان کانتی است، اما بااین‌وجود، نمایندۀ آن چیزی است که اساسی‌ترین تفکر «کانت» به شمار می‌رود: پافشاری بر خودمختاری اخلاقی و مسئولیت شخصی. «کانت» یک متفکر دوران روشنگری است و تعریف او از تنویر افکار (و روشنفکری) به‌عنوان «رهایی از قیمومیت خود-کرده» بیانگر آن است که افراد بالغ، از عقل و درایت خود در گرفتن تصمیمات اخلاقی استفاده می‌کنند – به‌جای آنکه صرفاً از قانون پیروی کنند، خود را با عقیدۀ عمومی و رایج تطبیق دهند، یا احکام وعظ‌شده توسط قدرت‌ها را رعایت کنند. دکتر «لارچ» در «قوانین شراب‌خانه» به‌واسطۀ به چالش طلبیدن جسورانۀ قانون و عقاید عمومی – نه با بی‌پروایی و دلبخواهی، بلکه بعد از تفکر عمیق و دقیق در مورد واقعیت‌های مرتبط و راه‌های ممکن – یک «کانتی» است. او درواقع الگوی استقلال و خودمختاری اخلاقی‌ای است که «کانت» پیش‌تر از این در فلسفۀ عصر روشنگری خود آن را متصور شده بود.

به قلم دکتر جورن کی. برامان

استاد ممتاز بازنشسته و مربی نیمه‌وقت
گروه فلسفه دانشگاه ایالتی فراستبورگ
بازگشت به لیست

دیدگاهتان را بنویسید