پیشزمینه فلسفی: سقراط و زندگی خوب
بهطورکلی «سقراط» را اولین فیلسوف برجستۀ تمدن غرب میدانند. پیش از او متفکرین یونانی بسیاری میزیستهاند که در اصطلاح، «پیشاسقراطیان» نامیده میشوند و آنها نیز از حدود 600 سال قبل از میلاد مسیح آثار قابلتوجهی از خود برجای گذاشتهاند؛ اما بخش اندکی از این آثار به دست ما رسیده است. «سقراط» اولین فیلسوف غربی است که اطلاعات نسبتاً خوبی از او در دست است؛ شخصیتی که موضوع بحث و توجه گستردۀ یونانیان همعصر خود بود و همچنان بهعنوان چهرۀ شاخص عقل و خرد در تاریخ تفکر غربی مورد وثوق است. اساساً بهواسطۀ او است که غرب به این ایدۀ چیستی فلسفه و چگونگی یک زندگی فلسفی داشتن دست یافته است. به عبارتی میتوان گفت که «سقراط» تعریفی فلسفی از زندگی خوب به ما ارائه کرده است.
«سقراط» در 470 پیش از میلاد به دنیا آمد و در سال 399 قبل از میلاد از دنیا رفت. او تمامی سالهای عمرش را در آتن زندگی کرد. در طول این سالها، هم شاهد «عصر طلایی» شهر زادگاهش بود و هم شکست مصیبتبار آتن در پایان جنگ طولانی و خانمانبرانداز «پلوپونز» را به چشم دید*. «عصر طلایی» شهر آتن بهواسطۀ پیروزی چشمگیر یونانیان بر دو ارتش پارسی مهاجم در سالهای 490 و 480 پیش از میلاد آغاز شد. آتن، از دل این پیروزی، نهتنها بهعنوان یکی از مهمترین مراکز تجاری کشورهای حوزۀ دریای مدیترانه، بلکه بهعنوان رهبر و پیشگام یک ائتلاف نظامی بینالمللی ظهور کرد که بهسرعت در حال تبدیلشدن به یک قدرت دریایی مقتدر بود. آتن، با کنترل وجوه حاصل از این ائتلاف، موفق شد بخش قابلتوجهی از عواید و کمکهای متحدان خود را در جهت راهاندازی یک برنامۀ ساختوساز در مقیاس وسیع به کار اندازد که همین، شهر را به یک مرکز باشکوه معماری و فرهنگی بدل کرد. معبد «پارتنون» و دیگر سازههای باشکوه تاریخی، تحت نظارت و سرپرستی سنگتراش مشهور، «فیدیاس»، در «آکروپولیس» بنا شدند؛ و دورتادور «آگورا» – مرکز خرید و همایشگاه شهر – بیشمار پرستشگاهها، عمارتهای قضایی، معابد و مجسمهها محیطی را شکل دادند که بهعنوان مرکز مدیریتی و اطلاعات بصری یک کلانشهر سلطنتی روبهپیشرفت و رونق ایفای نقش میکرد.
*به مجموعه جنگهای تاریخی و مهمی اطلاق میشود که در فاصله سالهای ۴۳۱ تا ۴۰۴ قبل از میلاد میان «اسپارت» و «آتن» ادامه داشت و به تخریب «آتن» و انحطاط تمدن آن منتهی گردید.

در فاصلهای نهچندان دور از «آگورا»، سالن نمایش «اودئون» و تئاتر «دیونوسوس» فضایی را برای ساخت هنرهای ظریف و استادانۀ موسیقیایی و نمایشی فراهم کرده بود. هرساله، نمایشنامهنویسانی چون «سوفوکل»، «یوریپیدس (اوریپید)» و «آریستوفان» در دو نوبت با اجراهای باشکوه خود در حضور هزاران تماشاچی برای کسب جوایز باهم رقابت میکردند. در جریان جشن و سرورهای رسمی، بازدیدکنندگان بیشماری از سرتاسر دریای مدیترانه به «آتن» میآمدند و عجایب فرهنگ آتنی را میستودند.
آتن، در طول بیشتر سالهای قرن پنجم، یک حکومت مردمی بود. درحالیکه گرایش غالب به این سمت بود که رهبری شهر از بین خواص و اقشار متمکن جامعه باشد، اما حتی اشرافزادۀ برجستهای مثل «پریکلس» نیز چارهای نداشت جز آنکه بر طبق اصول دموکراسی و توسط مجمع عمومی – مجلس قانونگذاری اصلی شهر که در آن تمامی شهروندان ذکور حق رأی دادن داشتند – برای یک پست مردمی انتخاب شود. بهعلاوه، بیشتر پروندههای قضایی توسط هیئتهایمنصفۀ بزرگی متشکل از شهروندان عادی مورد بررسی و قضاوت قرار میگرفتند. این روند، مهارتهای نطق عمومی تأثیرگذار و مباحثۀ جدلی را برای هر شخصی که تمایل داشت در عرصههای گوناگون زندگی اجتماعی موفق باشد، به یک عامل بسیار مهم بدل میکرد. بر همین اساس، تعداد بیشماری از مدرسین نطق عمومی و بحث جدلی – که با عنوان «سوفیست» شناخته میشدند – از نقاط مختلف یونان جذب «آتن» شدند؛ ثروت رو به رشد شهر میتوانست از عهدۀ هزینههای کلان خدمات آموزش خصوصی این افراد برآید.
حضور تعداد زیادی سوفیست در شهر، یکی از دلایل اصلی تغییر شکل یافتن «آتن» و تبدیلشدن آن به مرکز اصلی حیات فکری یونان بود. سوفیستها تنها به آموزش پسران اقشار بالای جامعه نمیپرداختند، بلکه در کنار این، آثار متفکرین یونانی – و شاید خارجی – حاضر در بین خود را جذب و در مورد آنها مباحثه میکردند و بهاینترتیب جوّی از تبادل فکری آزاد-اندیشانهای را خلق کردند که پایهگذار یک تمدن چندملیتی گشت. درحالیکه بسیاری از شهرهای کوچکتر و مناطق دورافتاده (نسبت به مرکز) خاستگاه متفکرین و هنرمندان برجستهای بودند، اما در «آتن» بود که فکرهایی از هر نوع میتوانستند با یکدیگر رودررو شوند و به صیقل دادن آثار خود بپردازند. این ذهنهای گوناگون، از طریق امتزاج و بارورسازی و رقابت در بافت یک کلانشهر روبهپیشرفت و قدرتمند، استعدادها و دستاوردهای خود را تا درجات بالایی از کمال ارتقا دادند، کمالی که بهواسطۀ آن، آتن باستان، موقعیت خود را بهعنوان اولین مرکز اصلی و مهم تمدن غربی به اثبات رساند.
فضای متلاطم و پرهیاهوی «عصر طلایی» آتن در ستایش به-کرّات-نقلشدۀ «پریکلس» از این شهر در 431 قبل از میلاد بهخوبی نمایان شد. «پریکلس» یک سخنگوی مسلط و سیاستمداری متبحر بود. در طول مراسم تشییع عمومی اولین قربانیان جنگ «پلوپونز»، رهبر محبوب شهر، با اطمینان دادن به همشهریان خود مبنی بر اینکه آنها بهترین هستند و اینکه «آتن» به شکلی فوقالعاده، برتر از تمامی دموکراسیهای اطراف است، تملقگویی آنها را کرد. بدین گونه، او در میان بسیاری مطالب دیگر، اذعان نمود:
قانون اساسی ما رونوشتی از قوانین دیگر ملّتها نیست: ما الگویی هستیم برای دیگران، نه مقلّد آنها. حکومت این شهر طالب بسیار است و نه کم، به همین دلیل است که آن را دموکراسی میگویند. قوانین ما عدالت یکسان و برابری برای همگان فراهم میکند. موفقیت در زندگی اجتماعی (مردمی) به قابلیت و شایستگی افراد و نه اصالت و طبقۀ اجتماعی آنها، وابسته است. همچنین، فقر مانعی بر پیشرفت هیچکس نیست … ما مکتب تمام یونانیان هستیم. شک دارم که دیگر کشورهای جهان بتوانند انسانی بسازند که بهاندازۀ یک آتنی، مستعد و باذوق، مبتکر و کاردان و متکی به نفس باشد؛ و این فقط یک خودستایی و لاف تشریفاتی نیست، بلکه واقعیت محضی است که بهواسطۀ قدرت این دولت که مبتنی بر چنین ویژگیهایی است، به اثبات میرسد. چراکه در بوتۀ آزمایش، آتن در میان تمامی شهرهای جهان بسیار برتر از شهرت خود نشان میدهد. (1)
«عصر طلایی» بهواسطۀ جنگ «پلوپونز» بود که به پایان عمر خود رسید. جنگ از سال 431 قبل از میلاد تا 404 قبل از میلاد به طول انجامید. مسبب اصلی شروع جنگ، تکبر سلطنتمآبانهای بود که آتن با آن نهتنها با متحدان خود که با دیگر دولتهای شهری «یونان» که تحت کنترل دولت «آتن» نبودند، رفتار میکرد. برخی از متحدان «آتن» خواستار کنارهگیری از این ائتلاف بودند، برای مثال به این دلیل که آنها تمایلی به پرداخت هزینه تشریفات پرزرقوبرق این شهر سلطهجو از طریق کمکهای سالانۀ خود برای تأمین بودجۀ دفاع نبودند؛ اما «آتن» با بهکارگیری نیروی نظامی و تحریمهای اقتصادی مانع چنین تجزیهطلبیهایی میشد و بهاینترتیب تعداد زیادی از کشورهای عضو را در قالب شبه-مستعمرههایی تنزل داد. «آتن»، همچنین، «متحدان» بیشتری را به امپراطوری خود اضافه کرد تا ببیند که آیا این تازهواردان، اتحاد در قالب این امپراطوری را میپذیرند یا خیر. در آن زمان، شهرهای مستقل بیشتر و بیشتری این هراس را پیدا کردند که آنها نیز درنهایت مغلوب و ضمیمۀ آتن شوند. آنها برای پیشگیری از این رخداد، اتحادیۀ مخصوص به خود را شکل دادند و [شهر] «اسپارتا» را با ارتش هولناکش، بهعنوان رهبر نظامی خود انتخاب کردند. بهاینترتیب، شهر بهوضوح ضد-دموکراتیک «اسپارتا»، به شکلی تناقضآمیز، به قهرمان بهشدت ستایششدۀ جبهۀ آزادی «یونان» تبدیل شد.
بسیاری از یونانیان تمایلی به شرکت در یک جنگ بزرگ نداشتند. حتی در «آتن» هم بسیاری از مردم از تصور چنین دورنمایی بیزار بودند. مذاکرات صلح با «اسپارتا» صورت گرفت؛ اما «پریکلس» که بسیار مصممانه به دنبال آن بود که «آتن» را رهبر دنیای یونانی کند، پیدرپی جرقۀ خصومت و درگیریهای مسلحانه را روشن میکرد. او نهتنها یک مدیر و ژنرال شایسته و باکفایت، بلکه یک عوامفریب مکار و سوءاستفادهگر از افکار عمومی بود؛ او میدانست که چگونه بذر نوعی از میهنپرستی را در میان شهروندان عادی بکارد و پرورش دهد که تصور کنند که یک آتنی هر چه که باشد همیشه بهتر از هر چیز دیگری است. تمایل اکثریت رأیدهندگان آتنی آن بود که از «پریکلس»، به هرجایی که جاهطلبیهای او، آنها را بکشاند، پیروی کنند. گذشته از هر چیز، این امپراطوری، بیشمار پول حاصل از باج و خراج، مستعمرات بسیار، زمین برای اسکان در مناطق کشورهای بیگانه را همراه با رضایتمندی احساسی از تسلط بر زندگی مردمان دیگر در اختیار آنها گذاشته بود. آتنیها، با در نظر گرفتن نیروی دریایی مقتدر و منابع وافر خود، دلایل قابلقبولی برای این نوع تفکر داشتند که میتوانند «اسپارتا» و متحدان او را در کوتاهمدت، مقهور و مطیع خود کنند و بهاینترتیب با تبدیل کردن خود به پیشوای افضل «هیلاس» (نام دیگری برای یونان)، دستاوردهای پیشین خود را به اوج کمال برسانند.
جنگ نهتنها برای «آتن»، بلکه برای بیشتر بخشهای یونان، یک فاجعه بود و بیشتر ازآنچه هرکسی انتظارش را داشت به طول انجامید. جنگ، تلفات انسانی زیادی به بار آورد (از هر ده نفر یکی را کشت)، نزاعهای داخلی متعددی را باعث شد، شهرها را بهکلی محو کرد، صنعت و تجارت را تا حد زیادی از بین برد، زندگی یونانی را به وحشیگری کشاند و در درازمدت، بخش اعظم «یونان» را تحت کنترل قدرت امپراطوریها و حکومتهای خارجی قرار داد. امر خطیری که «پریکلس» آن را بهعنوان کمال غایی شکوه و جلال «آتن» و «یونان» باور داشت، خود را به شکل تلاشی درازمدت برای خود-تخریبی نشان داد. به لحاظ سیاسی، «یونان» هیچگاه نتوانست بهطور کامل، از مصاف رویدادهای بین سالهای 431 و 404 قبل از میلاد، قد راست کند. تنها دستاورد آتنی که آسیبندیده از جنگ جان سالم به در برد، فرهنگ عقلی و فکری یونانی بود. این فرهنگ در کنار زبان یونانی، بهعنوان زبان بینالمللی افراد تحصیلکرده، موقعیت خود را بهعنوان نیروی غالب و مقتدر زندگیساز در کشورهای حوزۀ مدیترانه، برای چندین قرن در پیش رو به اثبات رساند.
دستاوردهای درخشان فرهنگ «آتن» و «یونان»، کار چندانی برای ممانعت از وحشیگریهای درگیری مسلحانه نکرد. سبعیتهای بی حدّ و حصری در جریان جنگ «پلوپونز» به وقوع پیوست. یکی از این رویدادها به شکلی خاص به بدنامی شهره شد: فتح و نابودی شهر کوچک و جزیرهای «مِلوس». این رویداد به این دلیل مشهور شد که «توسیدیدس»، ژنرال و تاریخنویس آتنی، گزارشی از آن را در تاریخ جنگ خود آورده است – و این در کنار نوعی از تفکر متکبرانهای بود که سیاستمداران آتنی، حین تلاش برای صحبت با شهروندان «مِلوس» برای تسلیم بیچونوچرا شدن، از خود نشان میدادند. اشاره به این رویداد خالی از لطف نیست، چراکه نشان میدهد که سایۀ این اتفاق تا چه اندازه سیاه بود که جنگ بر شهری مستولی شد که شکوه و جلال فرهنگی «عصر طلایی» را ایجاد کرده بود.

«مِلوس» تا سال 415 قبل از میلاد بیطرف بود و تهدیدی نه برای «آتن» و نه برای «اسپارتا» محسوب نمیشد. در آن سال، «آتن»، قبل از آنکه به شهر بهمراتب قدرتمندتر «سیراکیوز» در «سیسیل» نیز یورش ببرد، خواستار آن شد که این جزیرۀ کوچک، بخشی از امپراطوری او و همیار او در جنگ شود. مردم «مِلوس» استدعا کردند که آنها را به حال خود رها کنند؛ آنها تمایلی به جنگیدن در هیچیک از دو جبهه نداشتند. آتنیها تهدید کردند که جز درصورتیکه مردم «مِلوس» با خواستهشان موافقت کنند، به آنها حمله خواهند کرد. در جریان آخرین گفتوگوی دو نفره [بین آتن و مِلوس]، سفیر آتن، استدلال بدبینانۀ زیر را ایراد کرد:
ما تا جایی که به خودمان مربوط میشود، از عبارات موهومی استفاده نخواهیم کرد که بیانگر آن باشد که برای مثال، ما نسبت به امپراطوری خود حقی داریم به این دلیل که پارسیها را شکست دادهایم، یا اینکه حالا علیه شما قیام میکنیم به خاطر صدماتی که شما به ما وارد کردهاید – حرفهای پرطمطراقی که بههرحال هیچکس آنها را باور نخواهد کرد؛ و از شما تا جایی که به شما مربوط میشود، میخواهیم که تصور نکنید که میتوانید ما را با گفتن این حرف که شما که زمانی مستعمرۀ اسپارتا بودهاید، در جنگ به اسپارتا ملحق نشدهاید، یا اینکه هرگز آسیبی به ما وارد نکردهاید، تحت تأثیر قرار دهید. در عوض، پیشنهاد ما این است که شما چیزی را به دست آورید که به دست آوردن آن بهواقع برایتان امکانپذیر است و آنچه هر دو ما واقعاً به آن فکر میکنیم را مدنظر قرار دهید. به این خاطر که شما درست مثل ما به این امر واقف هستید که در جایی که این مسائل توسط افراد علمی موردبحث قرار میگیرد، استاندارد عدالت درواقع وابسته به قدرت وادار کردن [طرف مقابل به پذیرش چیزی] است و اینکه قدرتمندان کاری را میکنند که برای انجام دادن آن قدرت دارند و ضعیفان چیزی را میپذیرند که مجبور به پذیرش آن میشوند. (2)
آتنیها با مشاهدۀ اینکه مردم «مِلوس» همچنان قصد مقاومت دارند، برای چند ماه آنها را در محاصرۀ بیقیدوشرط و تحتفشار گرسنگی قرار دادند. سپس، مجمع عمومی «آتن»، رأی بر این داد که تمامی مردان بالای چهارده سال «مِلوس» را بکشند و زنان و کودکانشان را برای جبران هزینۀ عملیات نظامی به بردگی بگیرند. بعدازاین عملیات اعدام جمعی، قلمرو جزیره، ضمیمۀ «آتن» شد و در اختیار 500 مهاجر مقیم آتنی قرار گرفت. (این درواقع پاسخی بود به رویدادی که در «مِلوس» رخ داده بود و «یوریپیدس»، نمایشنامۀ ضد-جنگ خود با عنوان «زنان تروی» را بر مبنای آن نوشته بود، نمایشی مجلل و تاریخی از بدبختی و فلاکتی که زنان دربند را در حالی به تصویر میکشید که همراه با دیگر غنیمتهای جنگی، بهعنوان بردههای کالایی یا جنسی به گاری بسته شده بودند. «یوریپیدس» که در ابتدای جنگ، یک میهنپرست پرشور و جدی بود، درنهایت چنان از «آتن» منزجر شده بود که در سالهای پایانی عمرش جلای وطن کرد و شهر زادگاهش را ترک گفت.)
بهاینترتیب، شکوه و فر «عصر طلایی» همراه با سبعیت جنگ «پلوپونز»، بافت اجتماعی و فرهنگیای بود که «سقراط» در آن زندگی کرد. به خاطر سپردن و توجه داشتن به این ساختار اجتماعی-فرهنگی از این لحاظ حائز اهمیت است که تا حد بسیار زیادی ماهیت کار و آثار این فیلسوف را توضیح میدهد. همانطور که در ادامه خواهیم دید، «سقراط» با فرهنگ روزگار خود احساس نزدیکی نمیکرد. اینکه فکر کنیم که «سقراط» چیزی شبیه به «نمایندهای از فرهنگ عصر خود» بوده است، یک سوءبرداشت جدی است. تمام زندگی و نوع تفکر او درواقع بیانگر بازتابی ژرف از جنبۀ تاریک و نیز وجه بهظاهر روشن «یونان باستان» است. درک کردن «سقراط» فیلسوف، درک کردن ایستادگی او در برابر ماهیت مذکور فرهنگ عصر او است. «سقراط»، در بین همطرازان آتنی و یونانی خود یک بیگانۀ خودخواسته و یک غریبۀ فکری (ازنظر فکری با دیگران متفاوت) بود و فاصلۀ جدی و بحرانی او از فرهنگ و اجتماعی که پیرامونش را فرا گرفته بود بخش مهمی است ازآنچه او را بهعنوان یک فیلسوف تعریف میکند. بهتر است این نکته را با نگاهی دقیقتر به برخی ویژگیهای برجستۀ زندگی و تفکر او، روشن کنیم.
«سقراط»، برخلاف بسیاری از دوستان و مریدان ثروتمند و اشرافزادۀ خود، اصالتاً از قشر متوسط جامعه بود. پدرش یک سنگتراش یا مجسمهساز و مادرش یک قابله بود. باید ملک نسبتاً خوبی به ارث برده باشد که امکان پیگیری حرفۀ واقعیاش (علاقۀ واقعیاش)– یعنی پژوهشهای فلسفی – را به او داده است. بااینوجود، او که تمام زندگی خود را وقف پیگیری جدی و عمقی دانش و خرد کرد، درنهایت تا جایی چشم خود را بر جنبۀ اقتصادی زندگیاش بست که تقریباً به فقر کشیده شد. این واقعیت، شخصاً او را نمیآزرد، اما مسلماً زندگی را برای همسرش، «زنتیپی*»، (به معنی زن غوغایی و ستیزهجو) که مجبور بود امور خانه را اداره و سه پسرشان را بزرگ کند، سخت میکرد. در آن زمان، چونان بعدها، مردم به لحاظ میزان مواد و کالاهایی که برای یک زندگی خوب نیاز داشتند، متفاوت بودند. «زنتیپی» نظرات شخصی خود را در رابطه با این موضوع داشت و احتمالاً تنشهای زناشویی زیادی، به این سبب، بین آنها وجود داشته است.
*Xanthippe
بسیاری از نویسندگان عهد باستان علاقه داشتند «زنتیپی» را بهعنوان زن غُر زنندۀ مشهوری توصیف کنند که بههیچوجه شرایط شغل بزرگ-منشانۀ همسرش را درک نمیکرد. بنا بر گفتۀ «زنوفون»، شاگرد «سقراط»، یکبار از این فیلسوف سؤال شده بود که چطور میتواند خلقوخوی اغلب طوفانی «زنتیپی» را تاب بیاورد. پاسخ «سقراط» این بود:
مردانی که میخواهند اسبسواران ماهری شوند، نه اسبهای رام و مطیع، بلکه اسبهای سرکش و پرشور را انتخاب میکنند. آنها باور دارند که اگر بتوانند این اسبها را مهار کنند قادر خواهند بود هر اسب دیگری را نیز مهار کنند. من همچنین نگرشی دارم. من میخواهم قادر به کنار آمدن با تمامی افراد بشر باشم. الآن باید با «زنتیپی» کنار بیایم. سازگاری با او به من این اطمینان را میدهد که بتوانم در آینده با باقی انسانها به آسایش سر کنم. (3)
«سقراط»، مانند تمامی شهروندان ذکور آتن، ناگزیر بود در ارتش خدمت کند و به همین علت در چندین نبرد از نبردهای جنگ «پلوپونز» شرکت کرد. باوجوداینکه او هیچگاه اشتیاقی به هیچ درجۀ رفیعی از نظام نداشت، اما به نظر میرسد با شهامت و طاقتی که در شرایط سخت از خود نشان داده بود، شایستگیهای خود را به نمایش گذاشته بود. در سال 406 قبل از میلاد، وقتی نوبت به او رسید، در ادارۀ کل دموکراتیک شهر، مسئولیت ادارۀ دفتر کوچکی را بر عهده گرفت. بهجز این [شرایط تحمیلی]، «سقراط» به شکلی آگاهانه خود را از مسائل سیاسی شهر، حوزهای که بیشتر آتنیهای جاهطلب سعی داشتند شایستگیهای خود را در آن نشان دهند، دور نگه میداشت. کمکی که او آرزو داشت به پیشرفت زندگی در آتن کند، از نوع دیگری بود. شهرتی (بدنامی) که «سقراط» در بین همشهریان خود از آن برخوردار بود کاملاً بر مبنای کار فلسفیاش شکل گرفته بود.
خوب، این کار چه بود؟ با توجه به اینکه «سقراط» هیچگاه کتابی ننوشت، پس واقعاً چهکاری انجام داد؟ او بهطور مرتب یا به «آگورا» (همایشگاه شهر)، یا به یکی از ورزشگاههای خارج از دیوارهای شهر میرفت تا با دوستانش ملاقات کند و پیرامون پرسشهای بنیادین خاصی با آنها به بحث و تبادلنظر بپردازد. گاهی رهگذران و آشنایانی که بهطور تصادفی آنها را میدیدند نیز در مباحثات شرکت میکردند. روش معمول «سقراط»، مطرح کردن سؤالاتی مثل «عدالت چیست؟»، «زیبایی چیست؟»، «دانش چیست؟»، «دوستی چیست؟»، «پرهیزکاری چیست؟» و پرسشهایی ازایندست و نیز دعوت دیگران به ارائۀ پاسخهای خود جهت تحقیق و بررسی موضوع بود. مردم که بهطورمعمول از دانش فرضی خود اطمینان خاطر داشتند، پاسخهایی را ارائه میکردند و «سقراط» این پاسخها را تجزیهوتحلیل میکرد و با ذکر جزئیات نشان میداد که چرا تعاریف مطرحشده کافی و درخور نیستند. تعریفهای جدید و اصلاحشدهای پیشنهاد میشد و «سقراط» آنها را نیز باطل اعلام میکرد. بعد از شاید چندین ساعت که به چنین دیالوگهایی میگذشت، همه، ازجمله شخص «سقراط»، ناگزیر بودند بپذیرند که واقعاً نمیدانند عدالت یا زیبایی یا دانش چه هستند – آنها بهوضوح نسبت به آنچه تصور میکردند میدانند، جاهل بودند.
جای هیچگونه تعجبی نیست که چنین پذیرش جهلی، خوشایند هیچیک از افرادی که مجبور به این پذیرش، آنهم در شرایطی که میباید در بین جمعی از مخاطبینی صورت میگرفت که پوزخندهای شادمانه بر لب داشتند، نبود. باوجوداینکه «سقراط» در بین کسانی که ارزش واقعی یک بحث فکری و عقلانی را میدانستند، دوستان و ستایشگران بسیاری داشت، اما درعینحال، افراد به نسبت زیادی را نیز در بین افرادی که منّیتهایشان در سیر این مباحثات خدشهدار میشد، دشمن خود ساخته بود. برخی خشم خود را با بدزبانی در خلال مباحثات ابراز میکردند؛ دیگران بغض و کینه را تا سالهای سال بعد، در دل خود نگه میداشتند. «سقراط» در درازمدت بهای سنگینی برای به چالش کشیدن انگارهها و جلوهفروشیهای مردم به روشی که خود در پیش گرفته بود، پرداخت.
این مباحثات، درحالیکه برای بسیاری از شرکتکنندگان در آن چیزی بیشتر از یک ورزش فکری، یا در بهترین حالت فرصتی برای پرورش مهارتهای خود در پیشبرد مباحثات قضایی نبود، برای شخص «سقراط» و دوستان نزدیکش، این قبیل پرسش و پاسخهای فلسفی از اهمیت وجودی (اگزیستانسیال) برخوردار بود. «سقراط» با منتهای جدیت خود متعهد به تعریف ضروریات واقعی حیات و بهواسطۀ آن، کشف خویشتن حقیقی خویش بود. دوستانی مثل «افلاطون» (که خود تبدیل به یک فیلسوف حرفهای شد) و «زنوفون» (که تبدیلشدن به یک سرباز جویای نام و ثروت و یک نویسندۀ محبوب شدن را برگزید) خود را وقف او و پرسش و پاسخهای پژوهشگرانۀ او کرده بودند چراکه میخواستند معنای یک زندگی بهواقع خوب داشتن را یاد بگیرند. آنها مردان جوانی بودند که خود را در ابتدای راهی که در پیش گرفته بودند میدیدند، کسانی که دنبالهروی صرف خطمشیهای نسل گذشته یا جریان اصلی زندگی آتنی آنها را راضی نمیکرد و کسانی که به دنبال یک مبنای باطنی و فلسفی برای سیر و سلوک خود بودند. در نظر آنها، فلسفه راهی برای تعریف خودآگاهانۀ ماهیت وجودیشان بود و «سقراط» معلمی بود که یک الگوی فلسفی برای پرسش و پاسخ صادقانه و راستین و سیر و سلوک بیعیب و نقص را در اختیار آنها قرار داد.
«سقراط»، با تحقیق در باب عدالت حقیقی، زیبایی حقیقی، یا دوستی حقیقی، به نحوی اجتنابناپذیر این سؤال را مطرح میکرد که آنچه بهطور عام و وسیع بهعنوان عدالت، زیبایی، دوستی و مفاهیمی ازایندست پذیرفته و باور میشود، چیست. «سقراط»، بدون ایجاد شبهه و تردید جدی در رابطه با خرد و دانش سنتی و آنچه پسازآن تبدیل به باور و شعور جمعی شد، نمیتوانست فیلسوف باشد. او با هر سؤالی که مطرح میکرد ناگزیر بود اصول و اعتقادات راسخ و عمیقاً پذیرفتهشده را به لرزه درآورد. او میبایست قدرت و اختیار پدران، دوامپذیری سنت، صحت باورهای عمومی، صدق و اعتبار افسانههای مذهبی، دانش و خرد مقامات با موقعیتهای تثبیتشده و اعتبار عرفهای دیرپا را زیر سؤال ببرد. بر این اساس بود که بسیاری از آتنیها او را آشوبگر خطرناکی قلمداد میکردند که براندازی پایههای از پیش تثبیتشدۀ دولت آنها را پیشۀ خود ساخته است. برخی از بزرگترهای «آتن»، با مشاهدۀ هواداری و علاقۀ مفرطی که بسیاری از مردان جوان آتنی در پیروی از استاد چالشطلب خود نشان میدادند، شروع به گفتوگو در رابطه با بحثهای فلسفی «سقراط» کردند و این نوع مباحثات را مسبب «فساد ذهن جوانان» نامیدند.
تمامی این اتفاقات در بافتی از یک سنت فرهنگی فراگیر رخ میداد که در شرایطی که آتنیها خود را از یک شهر درجهدو به یک قدرت دریایی و مرکز تجارت بینالمللی قدرتمند تبدیل کرده بودند، تخطی از آن غیرممکن شده بود. آتن حجم کلانی از مشروبات، زیتون و ظروف سفالی را به اقصی نقاط جهان [آن-زمان] شناختهشده صادر میکرد و برای بقای جمعیت رو به رشد خود به گندم و محصولات دیگری متکی بود که میباید از نقاط دوری چون «سیسیل»، «مصر» و «دریای سیاه» وارد میشدند.

کشتیهای جنگی «آتن» برای حفظ امنیت فرایند تجارت، در مسیرهای دریایی گشت میزدند. درنتیجه، ملوانان و تجّار آتنی روز به روز با فرهنگ و رسوماتی که با باورهای خودشان تفاوت داشت بیشتر آشنا و با آنها سازگار میشدند، درحالیکه بیگانههایی که از سرتاسر منطقۀ مدیترانه به آتن مهاجرت و در آن ساکن شده بودند، آیینهای نامتعارف و دیدگاههای بیگانهای را به شهر رو به شکوفا شدنی معرفی میکردند که آن را برای زندگی انتخاب کرده بودند. بهعلاوه، این احتمال نیز وجود دارد که جمعیت رو به رشد بردهها نیز سهم به سزایی در بینالمللی کردن جامعۀ «آتن» داشته است. واقعیت اصلی آن است که «آتن»، ظرف چند دهه، از جامعهای با سنتهای بومی بهدقت تعریفشده به کلانشهری با نظام چندملیتی و چندفرهنگی تبدیل شده بود.
همگام با این پیشرفتهای اجتماعی و فرهنگی، «سوفیست»ها (که بیشتر آنها اهل آتن نبودند)، اشاره به تنوع و تعدد وسیع فرهنگهای انسانی و نسبیت آشکار تمامی ارزشهای اخلاقی، نظامها و احساسات را ویژگی عادی و همیشگی آموزههای خود قرار دادند. برخی از سوفیستها، درواقع، نتیجهگیریهای نسبتاً پوچگرایانهای (نیهیلیستی) از دیدگاههای نسبیتی خود میکردند. بعضی از آنها تصور میکردند که چیزی بهعنوان حق و ناحق (درستی و نادرستی) وجود ندارد و یا اینکه حق هر آن چیزی است که قویترین افراد یا گروهها آن را حق اعلام کنند. (ایراد نطق آتنی در جریان مذاکرات با «مِلوس» که در بالا نقل شد، نمونهای است از نحوۀ بهکارگیری دکترین «حق با کسی است که زور دارد» توسط مقامات رسمی آتنی.)
آموزههایی ازایندست و فرسایش واقعی ارزشهای سنتی «آتن» بهواسطۀ روند روزافزون بینالمللی شدن سبک زندگی آتنی، بسیاری از شهروندان محافظهکارتر را دلسرد و مرعوب کرده بود. علیرغم فراخاندیشی کلی و شکیباییای که ویژگی بارز جامعۀ «آتن» بود، تعداد بسیار زیادی از آتنیها کاملاً نسبت به سوفیستها و آموزههای غیر-سنتی آنها جبههگیری خصمانهای کردند. برخی از سوفیستها و فلاسفه، درواقع، از شهر بیرون رانده شدند و کتابهایشان درملأعام به آتش کشیده شد.
بااینکه «سقراط» به هیچ تعبیری «سوفیست» نبود (او در ازای پول تدریس نمیکرد و بسیاری از مباحثاتش تلاشهای پرشوری در جهت مبارزه با نسبیتگرایی و نیهیلیسم سوفیستهایی بود که به بدنامی شهره بودند)، مردم عادی تمایل داشتند پای او را به این عرصه بکشانند. در سال 423 قبل از میلاد، «آریستوفان» نمایشنامهنویس، کمدی مشهور خود با نام «ابرها» را نوشت که در آن «سقراط» به نحوی هجوگونه در قالب یک سوفیست بیاخلاق و همچنین یک دانشمند دیوانه و کافر معرفی میشد. این نمایشنامه تمامی باورهای کلیشهای که مردم عادی بهطورکلی در رابطه با سوفیستها، فلاسفه و روشنفکرها در ذهن داشتند را تقویت میکرد. وقتی در پایان نمایش، شهروندان به خشمآمده، «اتاق فکر» «سقراط» و همراهانش را به آتش کشیدند، این حرکت احتمالاً همراه با خشنودی وافری از سوی حریقافکنانی بود که جدی و پرشور، این فیلسوف را محکوم میکردند و صدای آنها به گوش تماشاگر میرسید: «آهای تو … تو به خدایان فحاشی کردی! تو سطح ماه رو مطالعه کردی! بیاید بگیریمشون، رفقا! تا میخورن بزنیدشون! چه بلایی سرشون بیاریم، اون حرومزادهها رو، با کفرگوییها و توهینهای کافرانهشون چه کنیم … » (4)
بااینکه درواقع «ابرها»، هجویهای است که اساساً برای خنداندن مردم تولید شده بود، اما خشم مهلک حریقافکنان به خصومت عمقی و دیرینهای، شکل بیانی داد که بسیاری از آتنیها آن را در خود نسبت به مردی که به پسرانشان مطرح کردن پرسشهای حساس در رابطه با ارزشها و سبک زندگی آنها را میآموخت، حس میکردند. جای شکی نیست که «آریستوفان» با ارائۀ کاریکاتوری از «سقراط» بهعنوان هدف-نفرتبرانگیز نمایشنامۀ خود، کمک بسیار زیادی به شکلگیری سرنوشت آتی این فیلسوف کرد.
به نظر میرسد عدم حصول هیچگونه پاسخ نهایی به سؤالاتی که «سقراط» در مباحثات متعدد خود مطرح میکرد، ویژگی عادی این شخصیت تاریخی بوده. (بهطورقطع، در گفتوگوهایی که بین سقراط و دیگران صورت میپذیرفت و «افلاطون» و «زنوفون» متن آنها را یادداشت میکردند، پاسخهایی به برخی از این پرسشها داده میشده است؛ اما بیشتر اندیشمندان بر این تصورند که این پاسخها از سوی دانشپژوهان و نه شخص «سقراط» مطرح شده است.) طرح پرسش، در نظر «سقراط»، همواره از اهمیت بیشتری نسبت به دریافت پاسخ برخوردار بود. کار اصلی او نه آموزش هرگونه خطمشی خاصی، بلکه به فکر واداشتن مردم بود. «سقراط» با القای حرفۀ مادری در وجود خود، خود را با قابلهای قیاس میکرد که به بیرون کشیدن و ارائۀ ایدههای دیگر افراد و نه ایدههای شخصی خودش، کمک میکرد. تا جایی که به دانش شخص «سقراط» مربوط میشود، او هرگز تلاشی در جهت جار زدن جهل خود نکرد.
یکبار، یکی از دوستان «سقراط» از پیشگوی معبد «دلفی» سؤال کرد: خردمندترین مرد یونان کیست؟ بنا بر قول آن شخص، پاسخ پیشگو این بود: «سقراط». وقتی این مطلب به گوش «سقراط» رسید، متحیّر شد. بارها و بارها به این موضوع فکر کرد و همچنان اصرار داشت که او هم درست بهاندازۀ هر شخص دیگری نادان است. تنها زاویهای که او میتوانست خود را از دریچۀ آن عاقلتر از دیگران ببیند، این بود که میدانست نادان است، درحالیکه بیشتر مردم [در مورد خودشان] فکر میکردند که نادان نیستند. «من میدانم که نمیدانم» شاهبیت دانش و خرد «سقراط» بود.
ممکن است برای برخی این سؤال پیش آید که اگر برآیند پرسشها حصول هیچگونه پاسخ نهایی نبوده، پس فایدۀ طرح آنها چه بوده است. درواقع، مختومه اعلام کردن فلسفه (موضوعات فلسفی) بهطورکلی بر این پایه متداول شده است که به نظر میرسد فلاسفه به شکلی پایانناپذیر به بحثوجدل در رابطه با ایدههای مختلف میپردازند و این راهی است برای طفرهرفتن دائمی از تائید یا تکذیب آن ایدهها. اگر این نکته درست باشد که امکان ارائۀ هیچ پاسخی برای پرسشهای فلسفی «سقراط» وجود نداشته باشد، بازهم عمل زیر سؤال بردن و به چالش کشیدن فرضیات و تجزیهوتحلیل نقادانۀ پاسخهای محتمل به آنها بههیچوجه اتلاف وقت بهحساب نمیآید. برای مثال، مشاهدۀ اینکه برخی پاسخها به سؤالات از درجۀ اعتبار ساقط هستند، میتواند آگاهی و بینش مهمی باشد، حتی اگر امکان دسترسی به پاسخهای معتبر وجود نداشته باشد؛ و علاوه بر این، کسب مهارت در پرسش و پاسخهای انتقادی بهواقع میتواند به شخص در پالایش درک کلی او از مسائل کمک کند.
آنچه درنهایت بیشترین اهمیت را در خصوص پرسش و پاسخهای «سقراط» داشته است، بهواقع، تجربۀ لاینقطع و عادت به نقّاد و حساس و متفکر بودن – در این رابطه که نسبت به پیشفرضها و اعتقادات راسخ ولی بیپایه و اساس خود کور نبودن – بوده است. اندیشمندی و خودآگاهی منتقدانه بهعنوان راه و روشی برای زندگی، چیزی است که «سقراط» مدافع آن است. به همین دلیل است که او شعار «خود را بشناس» را بهعنوان قاعدۀ کلی و اصلی زندگیاش اتخاذ کرده بود و نیز به همین دلیل است که مشهورترین اظهار عقیدۀ رسمی او این است: «زندگی ناآزموده ارزش زندگی کردن را ندارد.» زندگی، طبق عقیدۀ او، چیزی نیست که صرفاً ناگزیر باشیم آن را زندگی کنیم – با پیروی کورکورانه و بدون تفکر از ابتداییترین غرایز ذاتی، اعتقادات عامی یا رسوماتی که درگذر زمان دارای ارزش و اعتبار شدهاند، آن را زندگی کنیم. زندگی خوب آن زندگی است که به مسائل بیندیشد و در مورد آنها سؤال کند؛ این یک زندگی مملو از تعمق، خودآزمایی و تحیّر روشنفکرانه است؛ بنابراین، زندگی خوب یک زندگی باطنی است – زندگیای شکلگرفته از تحقیق و پرسش و ذهن همواره رو به گسترش.
در پرتو چنین مفهومی از وجود انسانی، جای هیچگونه شکی باقی نمیماند که «سقراط» اهمیت چندانی به سبک زندگی همعصران خود نمیداد. «آن شکوهی که» آتن «سردمدار آن بود» تا حدی در نظرش شبههناک بود و اشتیاق بدونفکر و اعتمادبهنفس بیچون و چرایی که بیشتر هموطنانش با تکیه بر آن به دنبال ثروت مادی و شکوه نظامی بودند از دید او گمراهی مطلق بود. شکوه و جلالی که «آتن» و دیگر نقاط کشور «یونان» به او تقدیم میکردند تا حد بسیار زیادی یک زندگی دروغین بود. مفهوم این نکته زمانی روشن میشود که به تصوری که «سقراط» در رابطه با مشغولیات ذهنی رایجی چون پول، موقعیت اجتماعی و رابطۀ جنسی داشته است، توجه کنیم.

شغل اصلی در «آتن»، بهعنوان یک کلانشهر تجاری بزرگ و مرکزی، تجارت بود و بندرگاه رو به رونق آن در «پیرایوس» فرصتی برای مشارکت در دادوستدهای کلان و پرسود را در اختیار تعداد بیشماری از سرمایهگذاران قرار میداد. ثروتمند شدن و یک زندگی اجتماعی مجلل و مرفه داشتن، یک هدف قابلاحترام برای هر مرد جوان یونانی به شمار میرفت که میباید به هر طریقی به آن دست مییافت. در طول سالهای قرن پنجم، تولیدکنندگان سلاح، معدنچیان، بانکداران، تجّار واردکننده-صادرکننده و انواع و اقسام تجارتپیشههای داخلی درست بهاندازۀ طبقۀ اشراف زمیندار سنتی «آتن»، در سلسلهمراتب اجتماعی این شهر، ثروتمند و بانفوذ شدند و تجارت همواره رو به گسترش و رونق شهر در نظر ساکنین اصلی آن یک ویژگی درخشان به شمار میرفت.
«سقراط»، در اوج اندوه و آزردگی خاطر تجّار برجستۀ شهر، آشکارا تمامی این عوامل را رد میکرد. در نظر او، زندگی تجاری چندان شایستۀ نام یک زندگی نبود. او بهطور مکرّر سرمایهگذاری کلی شور و انرژی و وقت انسان در تجارت را بهعنوان عاملی توصیف میکرد که سزاوار یک نجیبزادۀ واقعی و یک عاشق دانش و خرد نبود. «سقراط»، مدافع یک زندگی ساده، یک زندگی ساده با صرفاً کمترین میزان تولید و مصرف بود – یک زندگی شامل نوعی فقر خودخواسته، بهنوعی که امروزه نامیده میشود. بنا بر عقیدۀ او، تولید و مصرف مادی نمیتوانست بهخودیخود یک هدف جدی برای زندگی باشد، بلکه در بهترین حالت، یک وسیلۀ صرف برای دستیابی به چیزی با اهمیت و ارزش بیشتر بود. بر همین اساس بود که او به پسر «آنیتوس»، سیاستمدار بانفوذ آتنی توصیه کرد که حرفۀ خانوادگی را که دباغی بود دنبال نکند و در عوض، زندگی خود را وقف مطالعات فلسفی کند – توصیهای که بعدها برایش گران تمام شد.
«سقراط»، در کنار خوار شمردن تجارتگرایی «آتن» در کل، مخصوصاً در ازای تدریس خود هیچ وجهی دریافت نمیکرد. بیشتر سوفیستها در قبال مشاوره دادن، تدریس خصوصی، دورههای درسی یا حتی برای کمک فکری دادن در جلسات بحث غیررسمی، هزینههای قابلتوجهی دریافت میکردند. برخی از آنها، دیر یا زود، تبدیل به سرمایهگذاران موفقی نیز میشدند و درنتیجه توانایی ثروتاندوزی را به دست میآوردند. در چنین محیط و فضایی، بیشتر سوفیستها رقابت حریصانه برای جذب دانشپژوهانی که قادر به پرداخت هزینه برای آموزش دیدن را داشتند را یک امر طبیعی میدانستند و به مردی که دانش خود را بهرایگان در اختیار دیگران میگذاشت نگاه محبتآمیزی نداشتند. «آنتیفون»، سوفیستی که به شکلی خاص متهور بود، روزی با قصد تطمیع شاگردان «سقراط» نزد او آمد. او در مقابل این مشتریان بالقوۀ خود اینطور گفت:
سقراط، من این اطمینان را میدهم که هدف از فلسفه ارتقای سطح خوشبختی شخص است. آنچه تو از عشق ورزیدن به خرد و دانش به دست میآوری، اما کاملاً متفاوت است. طوری که تو زندگی میکنی حتی میتواند بردهای را به سمت ترک کردن ارباب خودش سوق دهد. خوراک و آشامیدنی تو فقیرانه است. ردای تو نهتنها ژنده و نخنما است بلکه در تابستان و زمستان هرگز عوض نمیشود؛ و تو حتی پیراهن بیآستین نمیپوشی. از دریافت پول سر باز میزنی، چیزی که فقط به دست آوردن آن خود یک لذت است و صاحب آن بودن مرد را مستقل و شاد میکند. خوب، آیا این درست نیست که معلمها سعی میکنند الگویی برای شاگردان خود باشند؟ اگر این مورد درست باشد، پس تو استاد مسلّم غم و بدبختی هستی. (5)
البته، «سقراط» شادی و خوشبختی را نتیجۀ وفور نعمت و مصرف مادیات نمیدانست. یک ذهن غنی و فعال، بسیار بسیار بیشتر از یک مصرفکنندۀ غذاهای وافر و پوشاک فاخر شاد است. او در جریان رویارویی فوقالذکر به «آنتیفون» میگوید: «عقیدۀ من بر این است که خواستهای نداشتن محشر است و کمترین چیزهای ممکن را داشتن نزدیک به محشر است.»
ایدۀ سادهزیستی خودخواسته که بعدها به یکی از میراثهای ماندگار از آموزههای «سقراط» تبدیل شد، یک بعد سیاسی مهم نیز داشت. «سقراط»، طبق آنچه در رسالۀ «جمهور» «افلاطون» آمده است، جای هیچ شکی را باقی نمیگذارد که در نظر او یک حکومت سالم یک حکومت کمینه است – حالتی از ساده گرایی یا مینیمالیسم اقتصادی. او، بر همین اساس، به دوست خود، «گلاکون» که دلیلی برای درگیر نشدن مردم در مادیگرایی و تجمل، نمیبیند، میگوید:
به نظر من، اساسنامۀ واقعی و سلامت دولت، اساسنامهای است که پیشازاین آن را توضیح دادم [جامعهای که در آن تنها نیازهای اولیۀ تمامی افراد تأمین میشود]؛ اما اگر بخواهید نگاهتان را متوجه یک جامعۀ در تبوتاب کنید، من اعتراضی ندارم. چراکه گمان میکنم سبک سادهتر زندگی، بسیاری از مردم را راضی نخواهد کرد. آنها به دنبال اضافه کردن مبلهای راحتی و میز و دیگر اسباب و اثاثیه خواهند بود؛ همچنین به دنبال خوراکهای لذیذ و عطریات و عود و فاحشه و کیک و تمام اینها نه از یک نوع، بلکه از انواع و اقسام آنها. ما باید پا را فراتر از نیازهای اولیهای بگذاریم که در ابتدا راجع به آنها صحبت کردم، نیازهایی مثل خانه و لباس و کفش. [در غیر این صورت] باید هنر دکوراتور و کسی که گلدوزی میکند را به جریان انداخت و به دنبال کسب طلا و مروارید و انواع و اقسام مادیات رفت … و بهاینترتیب ما باید مرزهای خود را گسترش دهیم، چراکه دولت سالم اصیل دیگر کفایت نمیکند. (6)
طبق برآورد «سقراط»، یک دولت ثروتمند دولت سلامتی نیست. دولتی که برای تأمین امنیت یک زندگی مرفه و تجملاتی برای شهروندان خود برقرار است، محکوم به آن است که درنهایت برای بهرهبرداری از منابع محدود بجنگد و در سیاستها و جنگهای توسعهطلبانه شرکت کند. [در چنین دولتی] بهطورقطع نابرابری و بیعدالتی حاکم میشود. نتیجۀ نهایی (بنا بر آنچه «سقراط» بیان میکند) دولتی شبیه به «آتن» و امپراطوری پردردسر آن خواهد بود: دولتی که روز به روز مورد هراس و نفرت مردمان بیشتری است، همواره مستلزم حفظ یک نیروی نظامی عظیم برای پیادهسازی دستورات و امنیت است، پیوسته دلمشغول انباشتن ثروت بیشتر است و بههیچوجه در مقابل شکست و فاجعۀ احتمالی ایمن نیست. در نگاه «سقراط»، آتنی که وقف توانگری و توسعۀ قلمرو امپراطوری شده بود، خیانتی به طبیعت بهتر شهر و اتلاف غمانگیز نیروهای بالقوۀ انسانی و فرهنگی آن بود.
«سقراط» در مورد سیاست «آتن» هم درست بهاندازۀ دنیای تجارت فراگیر آن، زبان اهانتگری داشت. در ارتباط و ادغام با سیاست بود که بحثوجدلهای خستگیناپذیر «سقراط» علیه فن سخنوری و خطابه و سفسطه به شدّت برّنده بود. خوارشماری نوعی از تقلّب و فریب و اغوا در سطح وسیع که در بخش بزرگی از حوزۀ سیاست رایج است، بهخوبی در ابتدای رسالۀ مکالماتی «منکسنوس» «افلاطون» بیان میشود. «سقراط»، با توجه به نطقهای میهنپرستانهای که بر سر گور کشتهشدگان در جنگ ایراد میشد (مانند نطقی که «پریکلس» در سال 431 قبل از میلاد ارائه کرد) بهطور کنایهآمیز میگوید:
آه منکسنوس، مرگ در جنگ بهطورقطع و از جوانب بسیاری چیز باشکوهی است. یک مرد مرده صاحب مراسم تدفین آبرومندانه و پرهزینهای میشود، هرچند که ممکن است [قبل از مرگ] فقیر بوده باشد و نطق استادانهای دربارۀ او از زبان مرد خردمندی ایراد میشود که از مدتها پیش خود را برای آنچه باید بگوید آماده کرده است، حتی اگر آنکسی که موردستایش قرار میگیرد چندان هم شایستۀ این ستایش نبوده باشد. سخنران، او را بابت آنچه به انجام رسانده و بابت آنچه انجام نداده ستایش میکند – این زیبایی کار آنها است – و آنها با کلمات آراسته و پیراستۀ خود روح ما را از ما جدا میکنند. آنها به هر شکل متقاعدکنندهای شهر را میستایند و کسانی را تحسین میکنند که در جنگ مردهاند و تمامی نیاکان ما که قبل از ما از این دنیا کوچ کردهاند را و خودمان که هنوز زندهایم را نیز ستایش میکنند تا جایی که حس میکنیم تحت تأثیر ستایش و تمجید آنها کاملاً از زمین بلند شدهایم و من میایستم و به حرفهای آنها گوش میدهم منکسنوس و تسخیر آنها میشوم و در یک آن، خودم را مردی بزرگتر و نخبهتر و باشکوهتر ازآنچه پیشازاین بودهام تصور میکنم. (7)
طبق گفتۀ «سقراط»، گرایش نطقهای میهنپرستانۀ آراسته به تحریف واقعیت از طریق القای نوعی حس متکبرانه از ارزش قائل شدن برای خود به کسانی است که به آنها گوش میدهند. هر یک از افراد شنونده، با متقاعد کردن خود بهعنوان عضوی از یک جمع قدرتمند و شکوهمند، احساس میکند خیلی بالاتر از آن چیزی است که بهواقع است. افرادی که به شکلی سست و ضعیف پرورش یافتهاند، بهطور خاص، میتوانند ضعفها و عیوب خود را پشت نمای ظاهری یک نوع بدنۀ اجتماعی شاهانه پنهان کنند. اگر آنها بهعنوان فرد بیاهمیت باشند، میتوانند بهعنوان اعضای شهر بزرگ «آتن» در رابطه با خود احساس خوب و غرورآمیزی داشته باشند. بهاینترتیب، دنبال گله راه میافتند و ازآنچه بهواقع میتواند آنها را قوی کند – اتکا به خود فردی و استقلال درونی – دست میکشند. احساساتی که سخنرانان عوامفریب و متقلب در آنها برمیانگیزند، آنها را به اینسو و آنسو میبرد و آنها به ابزار حاضر و آمادهای در دستان سیاستمداران جاهطلب تبدیل میشوند. آنها همان کمپینهای لافزنیای را به راه انداختند که فجایع جنگ «پلوپونز» را به بار آورد.
سومین جنبۀ اصلی زندگی یونانی که «سقراط» در آموزههای خود اقدام به براندازی آن کرد این بود: طرز فکر باستانی زیباییاندام و ارزشهای متعدد مرتبط به آن. بیشتر مردان یونانی، بهواسطۀ جنگهای مکرری که در آنها شرکت داشتند و نیاز به نیروهای نظامی از شهروندان خوب-آموزشدیده، عادت تناسباندام و قدرت بدنی را، بهویژه در طول سالهای جوانی خود، ترویج کردند. ورزشهای سازماندهی شده مثل بازیهای المپیک، یکی از نتایج مستقیم این مشغولیت ذهنی بود. علاقۀ عمومی به ورزشکاران برجسته و مشهور، بسیار زیاد بود؛ دستمزدی که به قهرمانان رقابتهای المپیک اهدا میشد نهتنها مبلغ قابلتوجهی بود، بلکه اغلب از جیب عموم مردم تأمین میشد. مجسمههای ورزشکاران اغلب زینتبخش پرستشگاهها و آگوراها بود. در کمال تعجب و حیرت پارسیها و دیگر خارجیها، تمرینها و مسابقات ورزشی با تن عریان صورت میگرفت و برهنگی در هنرهای بصری بهجای آنکه یک استثناء باشد، یک قاعده بود. هنرمندان بهطورمعمول از ورزشکاران خوشاندام بهعنوان مدلهایی برای تصاویری که از خدایان میکشیدند، استفاده میکردند (و این در حالی بود که از یک فاحشۀ خانگی خوشسیما برای تصاویر مربوط به الههها بهره میبردند). زیبایی بدنی در کنار شور جنسی (که با ظرافت طبع در یک شعر غنی بیان میشد) تا حد بسیار زیادی هستۀ مرکزی فرهنگ یونان باستان را شکل میداد.
«سقراط»، با تأکید مصرانۀ خود بر ذهن و زندگی باطنی به تمامی این عوامل به دیدۀ تحقیر نگاه میکرد. ترویج عمومی و پرشور و هیجان ظاهرهای زیبا در نظر او تصنعی بود و اغلب، پرداختن وسواسگونه به مشغولیتهای جنسی در نگاه او نوعی بدویّت بهحساب میآمد که یک شخص تحصیلکرده میبایست در زودترین زمان ممکن از مرحلۀ آن پا فراتر میگذاشت. به عقیدۀ «سقراط» خویشتن واقعی یک شخص در گوشت و هیجانات شهوانی او تعریف نمیشد، بلکه در نیروی عقلانی و مشغولیتهای غیرعینی او جای داشت. حتی احساسات عاشقانه نمیباید نسبت به اشخاص دیگر در فردیت فیزیکی آنها شکل میگرفت، بلکه میباید در جهت عشق به ایدهها پرورش مییافت. بهعبارتدیگر، قدرت خام انرژی جنسی میباید به فعالیتهای ذهنی تغییرشکل میداد و متعالی میشد.

«سقراط» از اینکه ظاهر فیزیکی خودش تا چه حد بسیار زیادی از ایدئال زیبایی یونان باستان فاصله داشت، بهخوبی مطلع بود. اندام کوتاه و چهارشانه و زمخت «سقراط»، چشمهای برآمده، شکم برجسته و بینی کوتاه و پهن او بهشدت با مدل زیباییای که در مجسمههای مشاهیر «عصر طلایی» ترویج و ارجحیت داده میشد، در تضاد بود. این ناهمگونی بهجای آنکه موجب ناراحتی «سقراط» باشد، او را سرگرم میکرد. دوستش، «افلاطون» در جایی ابراز کرده بود که دقیقاً همین عدم جذابیت ظاهری «سقراط» است که زیبایی واقعی او، زیبایی ذهنش را آشکارتر میکند. باوجوداین، «سقراط»، به گفتۀ شاگردانش، جذاب بود اما این نوع جدیدی از جذابیت بود، جذابیتی که در مباحثات درخشان و تفکرات نفوذگر او تجلی میکرد.
آموزۀ «سقراط» در خصوص بیاهمیتی نسبی بدن، پایهگذار ارزیابی نوینی است که میرفت تا فرهنگ یونانی را به شکلی عمیق تحت تأثیر قرار دهد. درواقع، این آموزه میرفت تا فرهنگ غربی را در حالت کلی آن شکل دهد. این امر، «افلاطون» را بر آن داشت تا تمام واقعیت را به دو قلمرو از بیخ و بن مجزا یعنی جهان احساسات و جهان ایدهها تقسیم کند و اعلام کند که جهان ایدهها تنها حوزۀ حائز اهمیت است. در عوض، دوگانهگرایی افراطی «افلاطون» میرفت تا مسئلۀ متافیزیک حکمت الهی مسیحی را مطرح کند، متافیزیکی که بهطورکلی دنیای اکنون و اینجا را بیارزش میشمارد و زندگی درونی را تنها مورد تفوق و برتری غیر-فیزیکی اعلام میکرد. تحت خطمشی حکمای الهیات مسیحی بود که صدها سال بعد از «سقراط»، مجسمههای یونان باستان بهعنوان عوامل پوچ و گناهآلود و نمادهای خطرناکی از اتصال نادرست به بدن و دنیای فیزیکی خرد یا ناقص شدند.
محاکمۀ سقراط
فاصلۀ «سقراط» از زندگی سیاسی و عملی «آتن» و نیز دوری باطنی او از سبک زندگی همشهریان خود، معیاری از فردیتگرایی اصولی او به دست ما میدهد. کل زندگی و کار او بهعنوان تضادی شدید بین فرد و جامعه و نیز بهعنوان عدم وابستگی فردی به هرگونه فشار اجتماعی به رسمیت شناخته شده است. بااینوجود، «سقراط» بهواسطۀ فردیتگرایی خود، متفکر ضد-اجتماعی نبود؛ خودستایی انزواگونه، نه سبک زندگی و نه پیام او بود. او در طول کل سالهای زندگی خود نهتنها طرفدار اجتماعی کردن و ترویج دوستیهای صمیمانه بود، بلکه خود را بهعنوان یکی از شهروندان باوجدان و پیرو قانون نشان داد. نکتۀ مهم آنکه، فلسفهگرایی او در انزوای درخودفرورفته و غمافزا، مانند فضایی که فلاسفۀ غربی بعد از او برای خود ایجاد میکردند، انجام نمیشد، بلکه در جریان گفتوشنودهای زنده و بانشاط با دوستان و مخالفانش شکل میگرفت. قالب اصلی ارتباط برقرار کردن او همچنان متعلق به سنت شفاهی و نه سنت کلام در سکوت نوشتهشده، بود؛ مانند بیشتر یونانیان باستان، اجتماعی بودن در نظر او نه یک انتخاب اتفاقی، بلکه یک بخش ذاتی از طبیعت انسانی بود. بهرغم دوری «سقراط» از شیوهها و هنجارهای اکثریت جامعه، خودش را بهعنوان یک انسان سیاسی درک کرده بود. پس او چگونه این دو ادراک بنیادین از خود – «سقراط»، فردگرای مستقل و «سقراط»، عضو باوجدان جامعۀ خود – را باهم وفق داد؟
پاسخ این پرسش در ادراک او از خود بهعنوان «خرمگس» [کنایه از آدم مزاحم] نهفته است. به بیان خود او:
این بهراستی صحیح است، حتی اگر خندهدار به نظر برسد که خداوند بهطور خاص من را در این شهر مأمور کرد، مثلاینکه این شهر یک اسب اصیل بزرگ بوده است که به خاطر اندازهاش متمایل به تنبلی و نیازمند تحریک شدن توسط مگسی است که مرتب او را نیش میزند. به نظرم میرسد که خداوند من را برای این فرستاده است تا کار چنین مگسی را انجام دهم. (7)
دقیقاً بهواسطۀ فردگرایی و عدم وابستگی ذهنی «سقراط» بود که میتوانست برای جامعهاش مفید باشد. «سقراط» با عقبنشینی از وفاق و همرأیی بیدرنگ با جامعه، ازجمله هرگونه مشاجرۀ سیاسی، قادر به تأمین خدمات اجتماعی حساس و مهم خود بود. او با حفظ فاصلۀ خود از زندگی عادی و یک گام به عقب برداشتن از هر چیزی که دیگران در آن دخیل بودند، توانست پرده از آن فرضیات اصولی که معمولاً از دید بیشتر همعصران خود پنهان میماند، بردارد. بنا بر نظر «سقراط»، زیر سؤال بردن فرضیات اصولی همان چیزی بود که میتوانست جامعه را از کوری و خود-خشنودی خود-ویرانگر نجات دهد. نیشهای یک ذهن نقّاد همان چیزی است که یک فرهنگ را زنده و پویا نگه میدارد. هیچ جامعهای که بیشازحد از خود راضی و خشنود باشد در درازمدت قوی و سالم نخواهد ماند. نه نطقنویسان خود-متشکر و سیاستمداران تملقگو، بلکه شکاکان تجسسگر جامعه و منتقدان احتمالاً آشوبگر شهر هستند که ارزشمندترین دوستان آن به شمار میروند.
البته، خارجیهای محرک مانند «سقراط» بهندرت مورد تائید و استقبال سوفیستهایی بودهاند که از روش تحریک و ترغیب خود سود میبردند. خرمگسهای چالشبرانگیز، وقتی زنده و فعال هستند، اغلب قویتر از آناند که از دور خارج شوند، مورد بدگویی دیگران واقع شوند، خوار شمرده شوند یا به دام افتند و از بین بروند؛ اما معمولاً بعد از مرگ آنها است که بهعنوان قهرمان در زمرۀ مقدسین و بهعنوان شخصیتهای اصیل و ممتاز به رسمیت شناخته میشوند. وضعیت موجود در آتن هم از این قاعده مستثنا نبود. باوجودآنکه آتنیهای قرن پنجم، اغلب (و نه بدون دلیل موجه) علاقه داشتند در باب آزادیای فخر بفروشند که حاکم بر فضای درون دیوارههای شهر بود، تعداد انگشتشماری از مروّجان ایدههای جدید، لاجرم، همواره نگران آن بودند که بهواسطۀ افکارشان پای میز محاکمه کشانده شوند. در حدود سال 450 قبل از میلاد، معلم «سقراط»، یعنی «آناکساگوراس» ناگزیر بود از خود در دادگاه در برابر اتهام اهانت کردن به باورهای مذهبی دفاع کند. قانونشکنی اصلی او این نظریهاش بود که خورشید یک «سنگ سرخ داغ» است و ماه «صرفاً ماده» است. «آناکساگوراس» باور نداشت که خورشید و ماه آن خدایان شبه-انسانی هستند که آتنیها فکر میکردند بودند. دادگاه که بین محافظهکاران مذهبی دستبهدست میشد، «آناکساگوراس» را محکوم به مرگ کرد. تنها بهواسطۀ ارتباط نزدیک «آناکساگوراس» با گروه آزادیخواه مرتبط با «پریکلس» بود که این فیلسوف توانست از شهر و اعدام بگریزد.
ده سال قبل از آن، «پروتاگوراس» اهل آبدرا، سوفیستی که به خاطر حکم قضایی خود، یعنی «انسان معیار سنجش همهچیز است» به شهرت رسیده بود، در یک مهمانی در منزل «یوریپیدس» گفته بود که نمیتواند بهدرستی بگوید که آیا خدایان وجود دارند یا خیر. آتنیها به خاطر این اعتراف به لاادریگری، او را محاکمه و درنهایت حق ورود به شهرشان را از او سلب کردند. طبق برخی گزارشها، تمامی کتابهای او درملأعام سوزانده شدند. «آتن» با تمام آزادیای که داشت، میتوانست محل خطرناکی برای مردمی باشد که عقاید نامتعارف خود را نشر میدادند.
در سال 399 قبل از میلاد، «سقراط» برای دفاع از خود در برابر اتهامات «تحریف ذهن جوانان و اعتقاد به خدایان ساختۀ ذهن خود بهجای خدایانی که دولت آنها را به رسمیت میشناخت» به دادگاه احضار شد (8). این امکان وجود دارد که این اتهامات به دلایل سیاسی و شخصی بهدروغ به او نسبت داده شده باشند. «آنیتوس» که «سقراط» به پسرش توصیه کرده بود تجارت را به نفع فلسفه کنار بگذارد، شاکی اصلی او بود. «سقراط»، بهواسطۀ ارتباط شخصی نزدیکش با آتنیهای طبقۀ بالای جامعه، همچنین مظنون به طرفداری و حمایت از حزبیهایی بود که چند سال پیش از آن، کودتایی را به جریان انداخته بودند. بههرروی، اتهامات مربوط به بیدینی در آتن قرون 5 و 6 یک مسئلۀ جدی بود و «سقراط» به خاطر نوع زندگیاش پای میز محاکمه کشیده شد. پروندۀ او را هیئتمنصفۀ همیشگی متشکل از 501 شهروند میباید بررسی و در رابطه با آن تصمیمگیری میکردند. قانون به شاکیها اجازۀ طرح شکایت و به مدعیعلیه اجازۀ دفاع از خود را در یک نطق میداد. ظرف یک روز میباید حکمی در خصوص پرونده صادر میشد. هیچ استینافی وجود نداشت.

«افلاطون»، در کل جریان دادرسی حضور داشت. رسالۀ «آپولوژی» (یا همان دفاعیه) «افلاطون» که چند سال بعد از این رویداد نوشته شد، احتمالاً بر اساس نطقی است که «سقراط» در دفاعیۀ خود ارائه داد. «آپولوژی» در زبان یونانی به معنای «دفاع» است. «سقراط» در عین اینکه از خود در برابر اتهامات دفاع میکرد، بههیچعنوان بابت نقش اساسی خود بهعنوان خرمگس «آتن» حالت پوزشخواهانه نداشت:
مردان «آتن»، من شما را دوست دارم و به شما احترام میگذارم، اما از خداوند و نه شما، اطاعت میکنم؛ و تا وقتی در خود، حیات و قدرت داشته باشم، هرگز دست از تجربه و تدریس فلسفه نخواهم کشید و با هرکسی ملاقات کنم او را تشویق و به شیوۀ خودم به او خواهم گفت: «تو، دوست من – بهعنوان شهروند شهر بزرگ و مقتدر و اندیشمند «آتن» – آیا از انباشتن عظیمترین حجم پول و اعتبار و شهرت و اینقدر کم اهمیت دادن به دانش و خرد و حقیقت و بالاترین سطح ارتقای روح، چیزی که هیچگاه به آن توجه نداشتهاید یا اصلاً اعتنایی به آن نکردهاید، شرمگین نیستی؟» و اگر شخصی که در حال بحث با او هستم بگوید: «مطمئناً، ولی من واقعاً به این موضوعات اهمیت میدهم» بلافاصله به او اجازۀ رفتن نمیدهم، بلکه او را استنطاق میکنم و آزمایش میکنم و بازهم آزمایش میکنم؛ و اگر فکر کنم که او هیچ فضیلتی در خود ندارد و صرفاً به زبان میگوید که دارد، با گفتن این مطلب که او برای آنچه بهترین است کمتر از حدی که سزاوار است ارزش قائل میشود و برای آنچه ارزش کمتری دارد بیشازحد ارزش قائل میشود، به او نزدیک میشوم … چراکه من کاری نمیکنم جز آنکه راه بیفتم و تمامی شما، از پیر و جوان را ترغیب و متقاعد کنم که زیاده از حد به موقعیت اجتماعی یا اموال و داراییهای خود فکر نکنید، بلکه در گام اول و بهطور خاص به اصلاح و بهبود تأثیرگذار روح خود بپردازید. من به شما میگویم که ارزش بهواسطۀ پول به دست نمیآید، بلکه از طریق ارزش است که پول و هر چیز خوب، عمومی و خصوصی دیگری به دست میآید. این آموزۀ من است و اگر این اصلی باشد که جوانان را به انحراف میکشد، من بهواقع یک شخصیت بدسگال هستم؛ اما اگر کسی بگوید که این آموزۀ من نیست، او یک دروغگو است؛ بنابراین، مردان «آتن»، همانطور که «آنیتوس» میخواهد رفتار کنید یا نکنید و یا مرا محکوم کنید یا نکنید؛ اما هرکدام را برمیگزینید، این را درک کنید که من هرگز شیوههایم را تغییر نخواهم داد – حتی اگر مجبور باشم بیش از یکبار بمیرم… . (9)
نطق «سقراط» همهمۀ خشمگینانهای در بین اعضای هیئت منصفه به راه انداخت. بعدازآنکه او دفاعیۀ خود را ارائه داد، هیئت منصفه با آراء 280 به 221 او را در خصوص اتهامات، گناهکار اعلام کرد. قانون «آتن» ایجاب میکرد که یک مدعی علیه محکوم میتواند بهجای مجازات پیشنهادشده از جانب دادگاه قضایی، یک مجازات دیگر را برای خود پیشنهاد دهد. بعدازآن، این هیئتمنصفه بود که میبایست تصمیم میگرفت کدام مجازات، اعمال شود. «سقراط» بهجای پیشنهاد دادن چیزی مثل تبعید، یعنی چیزی که احتمالاً موردقبول هیئتمنصفه واقع میشد، پیشنهاد داد که به خرج مردم برای به رسمیت شناخته شدن بهعنوان منتقد مزاحم شهر از او نگهداری شود. درنتیجه، هیئتمنصفۀ بهخشمآمده او را به مرگ محکوم کرد – و این بار با رأی 361 به 140.
«سقراط»، پیش از آنکه مجبور به نوشیدن جام کشندۀ شوکران شود، یک ماه را در زندان به سر برد. دوستان بانفوذش پیشنهاد دادند طی یک عملیات فرار از زندان، او را نجات دهند. «سقراط» این پیشنهاد را رد کرد. استدلال او این بود که یک شخص درستکار باید به قانون احترام بگذارد، حتی اگر بهناحق محکوم شده باشد. او بهآرامی زهر را نوشید و روی دستان دموکراسیای جان داد که ثابت کرد ضعیفتر از آن است که گفتمانهای نقادانۀ یکی از برجستهترین ذهنهای خود را تاب آورد.
به قلم دکتر جورن کی. برامان
گروه فلسفه دانشگاه ایالتی فراستبورگ