زرتشت نیچه
بخش اول
داستان «زرتشتِ» «فردریش نیچه»، از برخی جهات، مجموعه اشعاری از افسانههای ملی به سبک و سیاق داستانهای اودیسه یا مسیح یا دونکیشوت است. داستان «زرتشت»، توصیفگر مردی با شخصیتی ممتاز است که با یک امر مهم مواجه میشود، کسی که در جریان پیگیری این امر، رویاروییهای درخور توجهی با دوستان و مشاوران دارد، کسی که بحرانها و دگرگونیهای قلبی و تغییر عقیدههای عمیقی را تجربه میکند، و بالاخره، کسی که در پایان به تحلیل و چارهای دست مییابد که نمایانگر نوعی احتمال معنیدار برای وجود انسانی است.
بااینوجود، برخلاف بیشتر اشعار حماسی دیگر، «چنین گفت زرتشت»، بیشتر یک سفرنامۀ معنوی است تا مجموعهای از ماجراجوییهایی خارجی. نسبت رویدادهای خارجی و رشد یا شکوفاییهای معنوی (درونی) به شدّت به نفع دومی سنگینی میکند. بیش از نیمی از کل متن دربرگیرندۀ نطقها و تفکرات فلسفی «زرتشت» است، هرچند این تفکرات بیشتر بهواسطۀ افسانههای کهنالگویی و زبان شعر، بیان و منتقل میشوند تا بهواسطۀ تجزیهوتحلیل. بااینهمه، پیرنگ داستان «زرتشت» حائز اهمیت است. اظهار عقیدۀ رسمی و فلسفی «زرتشت» را نمیتوان بدون در نظر گرفتن آن در بافت رویدادهای خارجی خاص، بهطور کامل درک کرد. برای درک «چنین گفت زرتشت» میباید هم سیر وقوع رخدادها و هم سیر تفکرات داستان را دنبال کرد.
در پیشدرآمد، به خواننده گفته میشود که «زرتشت» در سن سیسالگی، «خانه و دریاچۀ زادگاه خود را ترک کرد و به کوهستان رفت. آنجا از تنهایی و حالات روحی خود بهخوبی بهره میبرد و به مدت ده سال بدون خستگی از این شرایط لذت برد.» بااینوجود، بعد از این دورۀ دهساله، «زرتشت» تصمیم میگیرد انزوای کوهستانی خود را ترک کند تا بتواند خرد و دانش بهتدریج انباشتهشدۀ خود را در اختیار دیگر اعضای جامعۀ بشریت بگذارد. هدف او طرح رسمی «زبرمرد» است، یک موجود انسانی که قرار است به همان اندازه که انسانهای امروزی نسبت به میمونهای انساننمای اولیه برتری دارند، از انسانهای امروزی برتر باشد. وضعیت انسانیت مدرن در نظر «زرتشت» به وضعیتی میماند که گویی یک آرمان راهبر نوین بهفوریت برای آن موردنیاز است – یک الهام و القای نیروبخش که نیرو و معنای تازهای به انسانهایی ببخشد که، خسته و دلسرد، در باتلاق یک لمیزرع فرهنگی فرورفتهاند.

بیشتر کسالتهای معنوی حاضر بهواسطۀ عاملی است که «زرتشت» از آن بهعنوان «مرگ خدا» یاد میکند. نه اینکه «زرتشت» تصور میکرد که خدا اصلاً وجود داشته است، بلکه او به این نکته واقف بود که در آن زمان، ایدۀ وجود خدا نوعی الهام با بیشترین درجۀ اهمیت بود که بدون آن، بیشتر فرهنگ غربی (و نیز بیشتر فرهنگ غیر-غربی) هرگز امکان ظهور نمییافتند. بههرروی، با بسط و توسعۀ عصر جدید با گرایشهای سکولاری آن، ایدۀ یک خدای قادر متعال به شکلی روزافزون اعتبار و نیروی پدیدآورندگی خود را از دست داد، و زمانی که خردورزی علمی به سبک فکری غالب جامعه تبدیل شده بود، فکر اینکه یک خدای شبهانسان بتواند چیزی شبیه به یک ارباب واعظ-قانونِ یک دنیای کامل و نظمیافته و معنیدار باشد، به شکلی ناامیدانه خام و نابجا به نظر میرسید. جهان بنا بر آنچه علم مدرن توصیف میکند، بیش از آن وسعت یافت که بتوان آن را حتی در کلیت آن درک کرد و یافتن هرگونه اساس و مبنای معتبری برای یک نظام اخلاقی اصیل، یا برای چیزی بیش از یک معنای قراردادی از زندگی، برای افراد تحصیلکرده روزبهروز دشوارتر شد. پوچگرایی به یک معضل آزارنده برای انسانیت مدرن بدل گشت و همین مسئله است که فلسفۀ «زرتشت» قصد حل کردن آن را دارد. «زبرمرد» پاسخ «زرتشت» به این لمیزرع فرهنگی است.
وقتی «زرتشت»، در میان مردم، هیچ فرصتی را برای دفاع از دیدگاه خود از دست نمیدهد: انسانیت، بهعنوان یک کل، باید بر وضعیت حدّ وسطی فعلی و تمدن فروپاشیده شدۀ خود غلبه کند تا موفق به خلق زبرمرد شود: «انسان چیزی است که باید بر او غلبه کرد. تو برای غلبه بر او چه کردهای؟» بااینوجود، پذیرش و استقبالی که از فلسفۀ «زرتشت» میشود، بههیچوجه دلگرمکننده نیست. مردم در ابتدا این پیامبر جدید را با عضوی از یک گروه سیرک اشتباه میگیرند. و بهمحض آنکه آنها آنچه «زرتشت» قصد انجامش را دارد را درک میکنند، بسیار صریح به او میگویند که مطلقاً به چیزی شبیه به این زبرمرد نیازی ندارند و اینکه آنچه آنها بهواقع به آن علاقهمند هستند یک زندگی خوب و راحت است. مردم میخندند و میگویند «تو میتوانی زبرمرد را برای خودت داشته باشی.» وقتی زندگی هیچ معنای والاتری ندارد، هیچچیزی نیست که آنها به خاطرش ثانیهای از خواب خود غافل شوند. خوشبختی به شکل لذت، والاترین هدف آنها است – به بیان سودگرایان: «بالاترین خوشبختی برای بالاترین تعداد مردم.» (هیچ فلسفهای وجود ندارد که تفکر «زرتشت» به نحوی مستقیمتر از تضادش با سودگرایی، با آن مغایر باشد. بهندرت پیش میآید که «نیچه» با لحنی جز استهزاء دربارۀ «جان استوارت میل» سرپهن*، نظریهپرداز اصلی سودگرایان، صحبت کند.)
*لقبی که نیچه به جان استوارت میل داده بود. «ماهی سرپهن» کنایه از آدم بیفکر و بیپروا. م.
ازاینجا به بعد، «زرتشت»، حسی جز نفرت و اهانت نسبت به تودههای مردمی ندارد، گرچه مرتب دچار وسوسۀ دلسوزی و کمک به آنها میشود. حس انزجار او نهتنها نسبت به آن دسته از طبقات اجتماعی که بهطور سنتی از مزایای تحصیل و آموزش برتر، مستثنا شدهاند، بلکه نسبت به افرادی که زندگی خود را محدود به آرمانهایی در جهت دستیابی به چیزهای کماهمیت و رفاه و آسایش کردهاند، بسط مییابد. این گروه دوم بیشتر هنرمندان و نویسندگان، بیشتر شاگردان و اساتید، بیشتر ژورنالیستها و سیاستمداران – اکثریتی که، به عبارتی، گاهی «نخبگان فرهنگی» نامیده میشوند – را در برمیگیرد. این گروه از افراد بههیچوجه قابلیت رشد و پرورش جدی پتانسیلهای شخصی یا انسانی خود را ندارند. در عوض، «زرتشت» شروع به جستجوی معدود افراد برجسته و ممتاز میکند، افرادی که ذاتاً تشنۀ چیزی بیشتر از برآوردن امیال میانمایه و پیشپاافتاده در زندگی هستند. «زرتشت» به دنبال جویندگان است و برای پیدا کردن و جذب چنین افرادی با هیچ مشکلی مواجه نیست. در این نقطه، کار او بهعنوان یک معلم، با جدیت تمام آغاز میشود.
بخش اول از «چنین گفت زرتشت» شامل تقریباً بیستودو نطقی است که «زرتشت» خطاب به شاگردان و مریدان خود ایراد میکند. این نطقها شرح استادانهای بر فلسفۀ زبرمرد هستند. خط فکری اصلی این خطابهها را میتوان در قالب شش نکتۀ زیر خلاصه کرد:
1.بنیادیترین مباحثۀ «زرتشت»، تکذیب همهجانبۀ تمامی باورهای متافیزیکی است – ردّ جامع این ایده که یک دنیای «واقعی» در «پس» این جهان فیزیکی وجود دارد، جهان افضل و برتری که ورای دنیای حواس ما است. ازنظر «زرتشت»، تنها یک جهان وجود دارد و آن جهان از اساس و بنیاد فیزیکی است. بهعبارتدیگر، «زرتشت» یک مونیست ماتریالیست (وحدتگرای معتقد به اصالت ماده) است و ثنویت را هم به لحاظ فلسفۀ آن و هم ازنظر قالبهای مذهبی آن نفی میکند. «افلاطون»، «دکارت» یا «کانت» درست بهاندازۀ مسیحیت یا هر مذهب متافیزیکی دیگر در نظر او غیرقابلقبول هستند. او بهکرات و بهطور مداوم شاگردانش را پند میدهد که: «به زمین وفادار باشید!»
«زرتشت» در چندین خطابۀ خود، دلالتهایی بر این مباحثۀ بنیادین میکند. برای مثال، او مجتهدین مذاهب متافیزیکی را «واعظین مرگ» مینامد، به این دلیل که آنها در آموزههای خود این موضوع را القا میکنند که چیزی بهتر از زمین و سبکهای زندگی آن وجود دارد. آنها حرمت واقعی زندگی را از بین میبرند، آنها این کار را میکنند به این خاطر که از زندگی هراس دارند، یا به این دلیل که قادر به سازش و کنار آمدن با آن نیستند.
2.ویژگیای که «زرتشت» همطراز با مونیسم ماتریالیستی خود دارد، تکذیب ایدۀ سنتی ثنویت بدن و ذهن است: انسانها دارای بدن نیستند، بلکه آنها خود، بدن هستند. انسانها ترکیبهایی از یک مادۀ فیزیکی و یک مادۀ غیر فیزیکی نیستند، بلکه ارگانیسمهایی کامل هستند، گرچه این ارگانیسمها اغلب بسیار هوشمند و قابلیت درک احساسات عمیق را دارا هستند. رفتار انسانی، درصورتیکه بهعنوان رفتاری از جانب بدنها، و نه رفتاری که از ذهنهای محض نشئت میگیرد، درک شود، بسیار ملموستر و قابلفهمتر است. مردم در کل – بنا بر آموزههای متافیزیکی — بسیار فیزیکیتر از بیشتر افراد، و مستعد پذیرش خویشتن خود یا دیگران هستند.
«زرتشت» در خطابههایی با عناوین متنوع، مریدان خود را به کسب آگاهی از طبیعت و ماهیت فیزیکی خود و به زندگی و بهرهوری کامل از نیرو و منابع آن ترغیب میکند. برای مثال، کتابهایی که «با خون نوشته» میشوند بهتر از اثرهای بهظاهر عاری از تعصب و بهکلی فکری بیشتر تحصیلکردهها هستند، و آثار هنری که از نیروهای پیش-عقلایی (مقدم بر عقل و منطق) ذهن ناخودآگاه مدد میگیرند ژرفتر و بسیار بسیار قدرتمندتر از آن دسته آثار هنری هستند که بهواسطۀ ذهن عقلایی خلق میشوند. هوسها و هیجانات غریزیای که از دل ساختار فیزیکی ما نمود مییابند و رشد میکنند نسبت به بیشتر سازههای عقل و هوش، عوامل واقعیتری در زندگی محسوب میشوند. (در اینجا، یادآوری آنچه «نیچه» در کتاب تولد تراژدی خود در باب منشأ هنر مینویسد، خالی از لطف نیست: تراژدی یونان تا زمانی قدرتمند بود که از دل سکر «دیونیسی» و دیدگاههای رؤیایی «آپولونی» رشد و نمو مییافت. این روند زمانی روبهزوال گذاشت – در زمان آموزههای «سقراط» – که نمایشنامهنویسان بهجای آنکه رؤیاپردازانی الهامگیرنده باشند، به صنعتگرانی حسابگر بدل شدند.)
3.«زرتشت» از نوعی فردگرایی خود-ابرازگرایانه دفاع میکند که ازنظر بسیاری از استانداردها میتواند بیمحابا و غیراخلاقی تلقی شود. «زرتشت» علاقهای به فضیلتهایی که موجبات ارتقاء سطح صلح و آسودگی اجتماعی را فراهم میآورند، یا فرهنگی که در آن مردم ارزش والایی برای عدمتخطی و تجاوز به حریم یکدیگر قائل هستند، ندارد. آسودگی خاطر، وضعیت مشکوکی است به این خاطر که میتواند به بهای خفقان نیروهای واقعی زندگی تمام شود. افرادی که تفکرات و اعمالشان در جهت دستیابی به درجات عالی است میباید دل به اعماق واقعی زندگی بزنند: «با یک شخص بودن مثل با یک درخت بودن است. هر چه بیشتر، شخص، آرمان و آرزوی رفعت و نور را در سر داشته باشد، ریشههای او با قدرت بیشتری در جهت حرکت بهسوی زمین، به سمت پایین، به دل تاریکی، به عمق – به درون اهریمن جهد میکنند.» روانهای برجسته و ممتاز میباید چشم خود را بر قوانین اخلاقی و حساسیتهای این «گله» فروبندند. «و بر حذر باشید از نیکوکاران و مردم عادل! آنها تمایل دارند کسانی را که فضیلت شخصی برای خود ابداع میکنند را به صلیب کشند – آنها از آدمهای تنها متنفرند.» هرچقدر افراد در پیروی از الهامات فردی خود جسارت مصالحهناپذیرتری داشته باشند، نتایجی که به دست میآورند قابلتوجهتر خواهد بود. یک دیدگاه و درک واقعی از زندگی بههیچوجه در سایۀ ابهامآلود قراردادهای اخلاقی قرار نمیگیرد: زندگی در نابترین و رفیعترین جلوههای خود «ماورای خیر و شر» وجود دارد.

4.بهای این نوع از فردگرایی یک همستیزی و ناسازی فراگیر در رابطه با نیروها و مردم است، که شاید حتی «نوعی جنگ همه در برابر همه» (به بیان «تامس هابز») بهحساب آید. اما این موضوع از دید «زرتشت» چیز بدی نیست. هر موجود زندهای بهواسطۀ نوعی «اراده بر قدرت»، بهواسطۀ نوعی اراده بر اثبات خویشتن، انگیزه مییابد و منازعه، تجلّی اجتنابناپذیری از زندهبودن است. «هراکلیتوس» زمانی در مقام موافقت با این تفکر «زرتشت» که هیچچیز ارزندهای [که تاکنون بهدستآمده] بدون کشمکش و نزاع به دست نمیآمد، نوشت، «جنگ، پدر همهچیز است.» «مخاطرهآمیز زندگی کنید!» توصیهای است که «زرتشت» به دوستان خود میکند. حتی در رابطههای عشقی نیز میباید خطر کرد. ضربه خوردن در یک رابطۀ عاشقانه چیزی نیست که از آن بترسید یا کامتان را تلخ کند، بلکه فرصتی است برای رشد و پاسخگویی خلاقانه. «جنگ» نهتنها یک وسیلۀ قابلقبول، بلکه بهخودیخود یک هدف والا و مهم به شمار میرود. «شما میگویید هدف نیک است که حتی جنگ را مقدس میسازد؟ من میگویم: این جنگ خوب است که هر هدفی را مقدس میسازد.» بهعنوان یک جنگجو زندگی کردن سبک افضلی از بودن است.
بااینوجود نباید این نکته را بهعنوان حمایت از نوعی توسعهطلبی جنگگرایی و ناسیونالیستی که در حدود اواخر قرن نوزدهم رو به رواج گذاشت، سوءبرداشت کرد. «جنگجو»یی که «زرتشت» آن را موردستایش قرار میدهد یک انسان اونیفورمپوش، یا بخشی از ماشینآلات جنگی مکانیزهای که به نشان و عیار جنگاوری مدرن تبدیل شده است، نیست. «زرتشت» در خطابۀ خود با عنوان «در باب بت نو» صراحتاً منکر ویژگیهایی چون میهنپرستی یا احساس یگانگی و همزادپنداری با یک وضعیت ملی خاص بهعنوان شکل مبتذلی از بیگانگی-از خود میشود: «تنها در جایی که این وضعیت به پایان میرسد است که انسان زیستن بهعنوان کسی را آغاز میکند که زیادی نیست.»
5.آزادی اراده (خودمختاری) در تمامی سطوح فلسفۀ «زرتشت» نقش حساس و حیاتی دارد. آزادی اراده، بیتردید، در دیگر فلسفهها نیز کمال مطلوب و مهمی به شمار میرود، بهویژه در فلسفۀ عصر روشنگری، جنبشی که از جهات مختلف با تفکر «زرتشت» مغایر و ناسازگار است. آنچه وجه اشتراک عصر روشنگری و «زرتشت» محسوب میشود این ایده است که نمیتوان یک نظام اخلاقی را از خارج – و توسط قدرتها، برای مثال، قدرتهای اجتماعی یا سنتها و رسومات – بر انسانها تحمیل کرد. اما آزادی اراده در فلسفۀ «زرتشت» به مفهوم بسیار ریشهایتری ازآنچه در مکتوبات «کانت» یا دیگر متفکران عصر روشنگری آمده است، بدل میشود. چراکه در اخلاقیات «کانت»، هدف همچنان یافتن قوانین و قواعد اخلاقی است که «بهطور واقعی و عینی» معتبر هستند، قوانینی که برای تمامی موجودات ناطق (عقلایی) الزامآور تلقی میشوند، چراکه این قوانین ریشه در همین طبیعت عقلایی دارند.
در نظر «زرتشت» نه یک قدرت الهی که بتواند ارزشهای الزامآور را تحمیل کند، و نه یک نظام کیهانی شناختپذیر که بتوان ارزشهای عینی را بر مبنای آن قرار داد، و نه عقلانیتی که در همۀ انسانها مشترک باشد، وجود ندارد. ازاینرو، انسانها نهتنها به شکلی مستقل مسئول زندگی کردن به فراخور استانداردهای اخلاقی هستند، بلکه ابتدابهساکن مسئولیت خلق چنین استانداردهایی را بر عهده دارند. در نظر «زرتشت» هیچچیز «مفروض» نیست، نه یک نظام اخلاقی، و نه معنای از پیش-تعریف و تثبیتشدهای برای زندگی و یا جهان. هر چیزی ازایندست میباید بهواسطۀ ارادۀ خلاق افرادی محقق شود که قادر به انجام امور خارقالعاده هستند، افرادی چون موسی یا قانونگذارانی مشابه او. بهعبارتدیگر، آزادی اراده صرفاً به تجربۀ خودمختاری در یک جهان ساختیافته و تثبیتشده مربوط نمیشود، بلکه با چیزی تقریباً شبیه به خلق جهانی از دل هرجومرجها در ارتباط است.
یک نشانه از چنین آزادی ارادۀ دور از دسترسی، مرگ اختیاری است. یک انسان بهواقع خودمختار منتظر نمیماند تا مرگ «مثل یک دزد پنهانی وارد زندگی او شود»، بلکه آزادانه و اختیاری تصمیم میگیرد که چه زمانی وقت رفتن است – که نباید بیشازحد زود یا بیشازحد دیر باشد. زمان مرگ شخص باید مرتبط با امور معنادار زندگی او، و مرتبط با کارهایی باشد که شخص، انجام دادن آنها را انتخاب کرده است. وقتی این اهداف محقق شده باشند و زمانی که دیگر هیچ کار مهمی برای انجام دادن باقی نمانده باشد، آنوقت، فرد مقتدر و مستقل به انسانها و زندگی بدرود میگوید، و منتظر نمیماند تا زندگیاش به تباهی پوچی و هیچی کشیده شود. نکتۀ مهم در اینجا، فعال بودن در جایی است که مردمان پیشین منفعل بودهاند. امور کمتری نسبت به آنچه همواره فرض میشده است، مفروض هستند. چشماندازی از نوعی انسانیت میباید [مدنظر بوده باشد] که تااندازهای تحت تسلط خویشتن باشد که هیچگاه در گذشته حتی تصور آنهم نمیشده است.
6.زندگی یک جریان است، نه یک وضعیت. یک شخص نیز بهنوعی جریان است و نه یک موجود ایستا. اینکه خود را مجاب کنیم که ما یک موجود، یک ماده هستیم، اشتباه است. زندگی کردن بهنحویکه گویی شخص یک بودن است و نه یک شدن، بهنوعی تحریف وجود شخص است که با توهم یک زندگی جاویدان در یک جهان «برتر» بیارتباط نیست. زیستن با توقف کردن، با رویهم انباشتن چیزها و دانشها تکامل نمییابد، بلکه بهواسطۀ غلبۀ مداوم و همیشگی بر خویشتن و تغییر شکل یافتن یا گذر کردن از هر چیزی که شخص به دست میآورد، کامل و محقق میشود.
«گوته» زمانی نوشت، «هر چیز ناپایداری جز یک نماد (از چیزی ابدی و جاویدان) نیست.» «زرتشت» اینگونه در مقابل این گفتار اظهار عقیده میکند، «هر چیز پایداری جز یک نماد نیست.» و برای مزید فایده اضافه میکند: «شعرا بیشازاندازه دروغ میگویند. تنها بسته به زمان و شدن است که زیباترین لبخندها سخن میگویند: بگذارید [این لبخندها] ستایش و توجیهی بر هر چه ناپایداری است باشند.»
«زرتشت» به مریدان خود میگوید، «شما حتماً میخواهید در شعلههای خودتان بسوزید» – یک ایدۀ «هراکلیتوسی» که ما به ازای آن را در شعری از «نیچه» با عنوان «اینک انسان» مشاهده میکنیم:
آری! میدانم از چه تباری هستم!
سیریناپذیر چون آتش، سخت میگدازم و خویش را از میان میبرم.
نور است هر آنچه به دست میسایم،
و خاکستر، هر آنچه وا مینهم:
بهراستی من آن آتشم که خاموش نگردد.
در پایان بخش اول، «زرتشت» مریدانش را ترک میکند تا به غار کوهستانی خود بازگردد. دلیل اصلی او برای این کار آن است که شاگردانش میباید خود را پیدا کنند – میباید به مرید بودن خود پایان دهند. گذشته از هر چیز، بخشی از ایدۀ زبرمرد، ایدۀ زیستن، اساساً از دل خویشتن خویش، و نه بر مبنای هرگونه دکترین یا توافق عام و اجتماعی، است. «زرتشت» برای صادق بودن در آموزههای خود، میباید به آموزگار بودن خود پایان دهد. تمام کاری که او میتواند بهعنوان پیامآور زبرمرد انجام دهد، کاشتن بذر ایدۀ خود، و سپس مشاهدۀ آنچه به بار خواهد نشست، است.
بخش دوم
سالها بعد، «زرتشت»، یک رؤیا دارد: کودکی آینهای را در برابر او بالا میگیرد. «زرتشت» در این آینه خود را نمیبیند، بلکه اهریمنی با خندهای استهزاآمیز را مشاهده میکند. این رؤیا «زرتشت» را عمیقاً مشوش میکند. او این رؤیا را بر این معنا تفسیر میکند که روند آموزش او در حال تحریف شدن است. «زرتشت» مشتاقانه تصمیم میگیرد به نزد مریدانش بازگردد و دوباره با آنها – و نیز با دشمنان خود – صحبت کند. احساس میکند سرشار از خرد و دانشی است که میخواهد آن را ابلاغ و دیگران را در آن سهیم کند. «زمان مدیدی است که با انزوا خو گرفتهام؛ ازاینروست که خاموش بودن را فراموش کردهام.» خواننده این احساس را درک میکند که «زرتشت» بسیار مشتاقتر از آن است که بتواند حرفۀ استادی و آموزش خود را از سر گیرد. درواقع، شاید «زرتشت» تعبیر نادرستی از رؤیای خود کرده باشد و شاید اشتیاق او برای ایراد خطابههای بیشتر نزد مریدانش پوششی باشد بر چیزی که سعی در جلوه دادن خود بهواسطۀ رؤیای آینه دارد.
«زرتشت» به جزایر مقدس، جایی که مریدانش زندگی میکنند، و جایی که از او برای توسعۀ بیشتر شاخههای فلسفهاش استقبال میشود، نزول میکند. یکی از مواضع اصلی و جدید تفکرات او مفهوم «اراده بر قدرت» است، مفهومی که بر تمام بخش دوم حاکم است. «زرتشت» اراده بر قدرت را بهعنوان اساسیترین نیروی محرک در وجود تمامی موجودات زنده میداند که در مقام اهمیت حتی از محرک بنیادینی چون اراده بر زندگی تفوق میجوید. اراده بر قدرت، خود را به شیوههای بیشماری نشان میدهد – به شیوهای که افراد خاصی خود را در جامعه تثبیت میکنند، و نیز در قدرتی که کشیش ریاضتکش نسبت به امیال خود دارد یا اربابی و سلطه یک هنرمند نسبت به عناصر کاری که خلق میکند. حتی علم را هم نمیتوان بهعنوان انعکاس بیغرضانهای ازآنچه موردنظر است دانست، بلکه علم، ساختار قدرتمندی از دادهها در راستای مفاهیم ازپیش-متصورشدۀ معینی (مانند ساختار منسجم فیزیک نیوتونی) است.
بااینوجود، در نیمههای بخش دوم، «زرتشت» در «ترانۀ شبانه» به عبارتی لحن کلام خود را تغییر میدهد. آنچه او در ابتدا میسراید، مرثیهای است بر بیشازحد حامل نور بودن، بر بیشازحد دهندۀ دانش بودن. حلقۀ بسیار مهمی در زندگی او مفقود است. «زرتشت» تشنۀ تاریکی – و شاید تشنۀ جنبۀ غریزی یا ناخودآگاه وجود انسانی – است. سیر و سلوک او تا حد بسیار زیادی شبیه به «آپولو» (خدای آفتاب و زیبایی و شعر و موسیقی) است و کمترین شباهت را به «دیونیسوس» دارد. او بهجای آنکه استادی برای یک تمدن جدید باشد، نیازمند تجربۀ ازخود بیخود شدگی و درد و رنجهایی است که در پی فرورفتن سکرآلوده در عرصههای ابتدایی زندگی بر انسان وارد میشوند.
«زرتشت» در «ترانۀ رقص»، عدم اعتمادبهنفس خود را تشدید میکند. او درعینحالی که رقص گروهی از زنان جوان را میستاید و آنها را تشویق میکند، از خود میپرسد که آیا واقعاً زندگی را میفهمد. او تلویحاً در مورد صحت و اعتبار سبک خشن و سرسختانۀ آموزش خود دچار تردید میشود. و در «ترانۀ گور» با تردید و محتاطانه تصدیق میکند که حقیقت زندگی، خود را، نه از طریق فلسفهسازی و آموزش، بلکه در قالب جلوهگریهای غریزیای چون آوازخوانی و رقص، به او نشان خواهد داد.
بعد از این تجربۀ بحرانی، «زرتشت» برای مدتی خطابهسراییهای خود را از سر میگیرد، اما در بخشی در «طالعبین»، یکبار دیگر با عدم اعتمادبهنفس خود مواجه میشود. «طالعبینم، یک ناطق مجابگر در رابطه با ایدههای پوچگرایی است که از همه سو به انسانیت مدرن حملهور میشود. پیام او این است که درنهایت همهچیز پوچ و عبث است. او ارائهگر نوعی خستگی و بیزاری همهجانبه و حالتی از سرخوردگیای است که «زرتشت»، خود، نمیتواند از آن رهایی یابد: بهواقع، چه معنایی دارد که چنان سخت برای تحقق زبرمرد تلاش کنی؟ آیا کاری که او میخواهد انجام دهد واقعاً با تمام تلاشهای فرهنگی دیگری که امروز تنها یک گذشتۀ منسوخ را شکل دادهاند، فرقی دارد؟

«زرتشت»، در یک رؤیای حزنانگیز، خود را به شکل حافظ بقایای فرهنگهای گذشته در «دژ کوهستانی مرگ» میبیند. در رؤیای او، ناگهان طوفانی، دروازههای دژ را با شدّت باز میکند و باعث واژگونی تابوت سیاهی میشود که «کودکان، فرشتگان، جغدها، دیوانهها و پروانههای عظیمالجثه»ای در حال دهنکجی کردن از آن فرار میکنند. «زرتشت»، وحشتزده از خواب میپرد. اینکه این رؤیا چه معنایی میتواند داشته باشد او را حیران میکند. نظر یکی از شاگردانش این است که طوفان نماد کار «زرتشت» – انهدام و نسخ یک فرهنگ مرده، و رها کردن انرژیهای جدید – است. اما، «زرتشت» مردّد است. او مطمئن نیست که خود بهنوعی بخشی از این «دژ مرگ» نباشد. او حتی بهعنوان تعلیمدهندۀ زبرمرد میتواند بیشتر بخشی از این تمدن کهنه باشد تا بخشی از نیروهای آزادیبخش آینده.
«زرتشت» در ادامۀ سفر خود به همراه مریدانش به موقعیتی برای گفتوگو با یک گوژپشت نسبتاً تیزبین دست مییابد. این گوژپشت جلوی روی شخص «زرتشتم به او میگوید که «آنچه زرتشت به شاگردانش میگوید با آنچه به خود میگوید فرق دارد.» این اتفاق سرانجام به «زرتشت» تفهیم و ثابت میکند که یک جای کار بهطورجدی اشکال دارد. چیزی هست که او به مریدانش نمیگوید، چیزی که او حتی آن را به خود نیز اعتراف نمیکند، حتی باوجوداینکه به نظر میرسد تصور مبهمی از آن دارد. کاملاً روشن است که روزهای استادی «زرتشت» به شمارش معکوس افتادهاند.
در «خاموشترین ساعت»، آخرین قسمت از بخش دوم، «زرتشت» با «صدای بیصدا» به بحث مینشیند، صدایی که او را به این ادراک میرساند که «میوههای زرتشت رسیده هستند، اما زرتشت [بهاندازه کافی] برای میوههای خود پخته نیست.» نوعی ناهمخوانی بین آموزهها و وجود/بودن او وجود دارد، و کاملاً برای او محرز میشود که لازم است تغییر کند. «زرتشتم در یک حالت عمیقاً ملول و پریشان تصمیم میگیرد یکبار دیگر مریدانش را ترک کند.
بخش سوم
ازاینجا به بعد، «زرتشت» تنها است. او «متحیّر»ی است که سعی میکند برای رویارویی با دشوارترین امری که میباید در زندگیاش با آن مواجه شود، آمادگی لازم را به دست آورد. «در برابر رفیعترین کوه کوهستانم میایستم و در برابر دیرینترین سرگردانیام. برای نیل به این هدف ابتدا باید به درهای ژرفتر ازآنچه تابهحال نزول کردهام، هبوط کنم – به اعماق درد ژرفتر ازآنچه تابهحال به آن نزول کردهام، به اعماق سیاهترین سیلاب آن.» بااینکه «زرتشت» هیچگاه خود اینگونه توصیف نمیکند، اما درواقع، او خود را برای فوت و فنا شدن در خویشتن کهن خود بهعنوان تعلیمدهندۀ زبرمرد و برای تبدیلشدن به آن نوع جدید از بودن آماده میکند. «و اگر اینک تمامی نردبانها از دستت رفته باشند، پس باید بدانی چگونه روی سر خودت بالا روی؛ جز این چگونه میخواهی رو به بالا روی؟ روی سر خودت و بهدوراز قلبت … بالا روی تا آنجا که حتی ستارگانت زیر پایت باشند!»
«زرتشت» بلافاصله به انزوای غار کوهستانی خود بازنمیگردد، بلکه یک سفر طولانی در سطح دریا و از دل شهرهای بزرگ را آغاز میکند. او در حال عبور از دامنۀ یک کوه برای رسیدن به بندر بعدی، سلوک کردن با «روح جاذبه»ای را شروع میکند که مدام در حال خم کردن پشت او است – «روح پلید و دشمن بزرگ من، نیمی کوتوله، نیمی کورموش، افلیج، فلجکننده، سربچکان در گوشم، فکرهای سربی در مغزم.» آنچه این روح در این نقطه ارائهگر آن است، فکر و تصور بیهودگی کار «زرتشت» است، بیهودگیای که «طالعبین» پیشازاین به آن اشاره کرده بود: «تو، سنگ فیلسوف،» روح جاذبه ریشخندکنان در گوش او زمزمه میکند، «تو خودت را خیلی بالا پرتاب کردهای، اما هر سنگی که پرتاب میشود باید سقوط کند.»
«زرتشت» این موجود کوتوله را از پشت خود میکند و این کار را با رویارویی با او و با خودش با تفکری انجام میدهد که در گذشته برای فکر کردن به آن بسیار اکراه داشته، اما به نظر میرسد گاهگاهی آن را در ذهن خود داشته است – فکر تکرار و بازرخداد ابدی همهچیز. این فکر و معانی ضمنی مشوشکنندۀ آن، موضوع اصلی و حاکم بر بخش سوم چنین گفت زرتشت هستند. بر طبق این مفهوم فلسفی، هر چیزی در جهان هستی مقدر به تکرار خود به شکلی بیپایان است چراکه زمان نامحدود است، درحالیکه حجم مواردی که در زمان موجود هستند محدود است. شاید تعداد وضعیتهای محتمل عناصر پیوسته در حال تغییر ماده بیشمار باشد، اما درنهایت آنها ناگزیر به تکرار خود خواهند بود. هر چیزی که موجود است میباید از قبل موجود بوده باشد؛ آینده مانند گذشته است: در یک مقیاس کیهانی هیچگونه پیشرفتی را نمیتوان متصور بود. زمان خطی نیست، بلکه همواره در چرخههایی در حال حرکت است. موجود کوتوله تائید میکند، «هر چیز راست و مستقیمی، دروغ است. هر حقیقتی نادرست است. زمان، خود یک چرخه است.»
این فکر برای «زرتشت» عمیقاً مشوشکننده است، چراکه به معنای آن است که حتی فرهنگی از زبرمرد که به شکلی موفق ایجاد شده باشد نیز چیزی شبیه به فلاتی نیست که بتوان هرگز از آن به درجات رفیع دستاوردهای انسانی دستیافت، بلکه صرفاً مرحلهای در یک چرخه است که در زمان خود حتی کندترین مراحل پیشرفت انسانی را نیز به عقب بازخواهد گرداند. این تفکر که رخداد هر چیزی تکرار میشود به نظر، هرگونه انگیزهای برای تلاش را از بین میبرد. چرا باید برای رسیدن به زبرمرد تلاش کرد اگر بعدازآن چیزی جز همان انحطاط دیرین را جلوهگر نمیشود؟
انزجار عمیق «زرتشت» از دورنمای رخداد مجدد و ابدی سبکهای پست انسانیت، خود را در رؤیای او از چوپان جوانی نشان میدهد که در حال بالا آوردن روی مار بزرگی است که به گلوی او خزیده است. تلاش برای بیرون آوردن مار بزرگ، بیهوده و بینتیجه است. سرانجام «زرتشت» فریاد میزند: «سرش را گاز بگیر!» و چوپان کاری را میکند که به او گفته میشود. چوپان بعد از بیرون انداختن سر مار از دهانش انسان جدیدی میشود، انسانی که خندۀ مهیب و فاحشی از آزادی بر لب دارد. «زرتشت»، از لحظۀ مشاهدۀ این رؤیا به بعد یک آرزوی جامع و غالب دارد: رسیدن به این خندۀ از سر آزادی، و در پی آن رهایی همیشگی از روح جاذبه.
«زرتشت»، به سفر خود ادامه میدهد – سفری از دل لمیزرع تمدن مدرن. در پایان، او درمییابد که فرهنگ کممایه و انزواگر همعصرانش حتی ارزش نقد کردن یا ردّ و تکذیب را ندارد؛ نه اندیشمندان و نه ادبا (چه رسد به خبرنگاران) هیچیک حتی به سلوک کردن با پرسشهای بهواقع مهم زندگی نزدیک هم نمیشوند. عبور کردن از هر چیز در خاموشی مطلق در نظر او بسندهترین پاسخ است. «زرتشت» به کوهستان بازمیگردد تا روی خود کار کند. او در عین دوباره تبدیلشدن به یک زاهد گوشهنشین، مراقب است پشت خود را به زندگی نکند. او بهجای صحه گذاشتن بر فضیلتهای سنتی فقر راهبان ریاضتکش، نجابت و پاکدامنی و تمکینپذیری، به دفاع از قدرتمندانه زیستن با هر چیزی که ایجاب میکند، ادامه میدهد. «زرتشت»، همچنان موافق با آن چیزی است که در بخش دوم گفته بود: «هرگز به چهرۀ مضحک شر مجال آن را نمیدهم که به مدد کمرویی شما چهرۀ مرا مخدوش سازد. خوشوقتم از اینکه عجایبی را شاهد هستم که بهواسطۀ ببرهای لمیده در آفتاب داغ، درختان نخل و مارهای زنگی جلوهگر میشوند. در بین انسانها نیز، یک آفتاب سوزان نسل زیبایی را میپروراند و چیزهای بسیار شگفتانگیزی در کسانی وجود دارد که شر هستند.» «زرتشت» همچنان با هدف خلق زبرمرد بهپیش میرود.

بخش سوم با بیرون آمدن موفقیتآمیز «زرتشت» از بحرانش به پایان میرسد. شیوهای که او برای غلبه بر مفهوم ضمنی و تفکربرانگیز رخداد مجدد و ابدی چیزها در پیش میگیرد، زیستن با قاطعیت در زمان حال است. اگر زمان یک چرخه است، بهواقع اهمیتی ندارد که شخص در کدام بخش از این چرخه حضور دارد، یا انسانیت در کدام مرحله از توسعۀ آن، خود را مییابد. «بودن در هرلحظه آغاز میشود … مرکز همهجا است» این نکتهای است که حیوانات کهنالگویی «زرتشت»، یعنی مار و شاهین، آن را به آواز سر میدهند و «زرتشت» با آن موافق است. بیشتر مردم در گذشته، و یا به عبارتی در سایۀ حدومرزهای سنتها، اخلاقیات موروثی و غیره، زندگی میکنند. و «زرتشت» عادت به زندگی کردن در آینده داشت، یعنی زندگی کردن در انتظار فرهنگی که هیچگاه پیشازاین وجود نداشته است و میتواند بخشی از یک سیر پایانناپذیر پیشرفت باشد. اما حالا، این تعلیمدهندۀ زبرمرد میداند که درنهایت، گذشته و آینده ارتباطی با یکدیگر ندارند، اینکه زندگی کردن یک شخص چیزی است که میباید اکنون اتفاق افتد و نه در هر زمان دیگری. اکنون است که کشمکش درمیگیرد، و حالا است که زندگی خود را در شدّت و سختی و تلاشهای شخص جلوهگر میسازد. مفهوم رخداد مجدد و ابدی دیگر یک تفکر فلجکننده نیست، بلکه رؤیای لذتبخشی از نوع جدیدی از ابدیت دنیوی (غیرروحانی) است.
یکی از نشانههای مهم بهبود «زرتشت» این واقعیت است که او یاد گرفته است آواز بخواند و برقصد. خواندن و رقصیدن، در قیاس با سخنرانی کردن، حالتهای وجدآوری از بیان مقصود هستند. سخنرانی کردن اغلب یک حالت جداشدگی از ارتباطات را به خود میگیرد، درحالیکه خواندن و رقصیدن نهتنها هوش و قوۀ درک، بلکه بدن و احساسات و هوسهای آن را هم در برمیگیرد. شخصی که قادر به خواندن و رقصیدن است کامل است و زندگی در چنین شخصی بیشتر از یک معلم خطابهگر حی و حاضر است. در پرتو این تمامیت بهتازگی کشفشده است که میتوان مشاهده کرد که چرا «زرتشت» در مرحلهای، با وجود آموزههای خوشبینانۀ خود، احساس میکرد بخشی از «دژ مرگ» است.
اولین بخش از «چنین گفت زرتشت»، تحت تأثیر و استیلای رؤیای زبرمرد «زرتشت»، رؤیای یک آیندۀ درخشان و قهرمانانه، است. میتوان این رؤیا را رؤیای «آپولونی» نامید، چراکه هدف این رؤیا ساخت تمدنی از دل هرجومرج بینظمیهای فرهنگی است. اما، هیچ تمدنی ابدی و جاویدان نیست. نمیتوان سوی زیرین و تاریک و مشوش هر نظمی را نادیده گرفت، و این وجه از هر نظمی درنهایت خود را جلوهگر میسازد. روز «آپولو» بدون شب «دیونیسوس» وجود ندارد.
شب، درواقع، تاریکتر، و برای اندیشیدن، قدرتمندتر از دغدغههای خودآگاهانۀ روزانه است. ازآنجاکه نیروهای تاریک زندگی بسیار هراسناک هستند، انسانها به سمت اجتناب ورزیدن از زندگی، و نگاه کردن به آن بهعنوان چیزی دردناک یا حتی اهریمنی – چیزی که باید بر آن غلبه کنند – گرایش دارند. اثبات و تصریح زندگی بهرغم تاریکی غالب و وحشتهای بالقوۀ آن، بخشی از آموزههای «زرتشت» است. تغییر حال و احوال قهرمانی که حاکم بر آخرین بخش از «چنین گفت زرتشت» است، نمایانگر عشق زندگی است، عشقی که دربرگیرندۀ نهتنها جنبههای تاریک، بلکه حتی بیهودگی و بیجهتی غایی آن است. این عشقی است که بهواسطۀ زیستن – پس از یک دورۀ طولانی از تفکر محض و آموزش در باب آن – حاصل میشود. این یک عشق بینا است، عشقی که احساس میکند و درعینحال میفهمد:
گوش دار، ای انسان!
نیمهشب ژرف چه میگوید؟
خفته بودم. از رؤیایی ژرف برخاستم.
جهان ژرف است…
ژرفتر از آنکه روز گمان برده بود.
رنج آن ژرف است.
لذّت، اما، ژرفتر است از محنت.
رنج میگوید: دور شو!
اما لذت در پی جاودانگی است …
در پی جاودانگی ژرفِ ژرف.
بخش چهارم
اندیشمندان دربارۀ این نکته باهم بحث دارند که آیا باید بخش چهارم را بهعنوان جزء لاینفکی از «چنین گفت زرتشت» در نظر گرفت، و یا بهعنوان شروع یک دنبالۀ طولانیتر بر کتاب که «نیچه» هرگز به دنبال کتابت آن نرفت. به نسبت، محرز است که سه بخش اول کتاب متشکل از یک شروع، یک میانه، و یک پایان هستند و بخش چهارم به سبک و سیاق چیزی شبیه به یک پیوست به آنها اضافه شده است. سه بخش اول بدون هیچ مشکلی میتوانند بهتنهایی مفهومرسان باشند. بخش چهارم، اما، ازاینجهت جالبتوجه است که «زرتشت» را بهعنوان مرد سالخوردهای نشان میدهد که همچنان مصمم به تعلیم مفهوم زبرمرد است. «زرتشت»، در سرتاسر بخش چهارم هرگز کوهستان را ترک نمیکند: او این راهکار را برگزیده است که به مردم علاقهمند اجازه دهد بیایند و او را بیابند. و آنها میآیند. وضعیت فرهنگی در سرزمینهای پست چنان بد شده است که جویندگان از یافتن راه رهایی از آن ناامید و دلسرد هستند. «زرتشت» با تعداد بیشماری از «انسانهای برتر» به گفتوگو میپردازد که مدتی است به او به چشم یک قدرت معنوی نگاه میکنند. «زرتشت» به این چهرهها توصیههایی میکند و در همین مسیر، وضعیت کلی انسانیت مدرن را مورد تجزیهوتحلیل قرار میدهد، اما در پایان، به این نتیجه میرسد که حتی به این خردمندان برجسته نیز امیدی نیست: «اینها همراهان مناسبی برای من نیستند. برای آنها نیست که اینجا در کوهستانم به انتظار نشستهام.»
کتاب با ظهور یک شیر به پایان میرسد، شیری که «زرتشت» حضور آن را حمل بر این نشانه میکند که زمان آن فرارسیده که او یکبار دیگر به نزد مردم بازگردد. «زرتشت» آماده است: «او غارش را ترک میکند، شاداب و قوی مثل یک آفتاب صبحگاهی که از دل کوهستانهای تاریک بیرون میآید.»
به قلم دکتر جورن کی. برامان
گروه فلسفه دانشگاه ایالتی فراستبورگ