«شبکه»
«شبکه» با نمایی از چهار مانیتور تلویزیونی شروع میشود که اخبار بعدازظهری چهار شبکۀ اصلی و بزرگ را نشان میدهند: شبکههای ABC، CBS، NBC و (شبکۀ غیرواقعی و داستانی) UBS. دوربین همینطور حرکت میکند و چهرۀ «هاوارد بیل» (با بازی «پیتر فینچ»)، گویندۀ خبر سالخورده و موقر اخبار بعدازظهری شبکۀ UBS را نشان میدهد. صدای راوی به ما میگوید که «هاوارد بیل» سابق بر این «مقام عالیرتبهای در تلویزیون، مرد باسابقه و بزرگ دنیای خبر، با رتبۀ ۱۶ در رتبهبندی شبکههای تلویزیونی خانوادگی (HUT) و ۲۸ سهم مخاطب (درصد خانوارهایی که در زمان پخش این برنامه به تماشای آن مشغولاند)» بوده اما در سالهای اخیر رتبههای او رو به افول گذاشته بود و در حال حاضر مدتی است که اخطاریۀ رسمی را دریافت کرده و این اخطاریه ظرف دو هفته از حالا لازمالاجرا است.
این خبر بد توسط رئیس و دوست قدیمی «بیل»، یعنی «مکس شوماخر» (با بازی «ویلیام هولدن») شخصاً به اطلاع «بیل» میرسد. دو دوست قدیمی بیمحابا و پرهیاهو مست میکنند و به یاد خاطرات روزهای جوانیشان میافتند. وقتی بالاخره و درحالیکه شب به نیمه رسیده آرام میشوند، «هاوارد بیل» یکباره میگوید: «میخوام خودمو بکشم … میخوام مغزم رو بپاشونم تو هوا، درست وسطای اخبار ساعت هفت.» «مکس» که ترجیح میدهد این پیشآگاهی را بهعنوان یک شوخی تلقی کند، گفتوشنود زیر را شروع میکند:
مکس: [اینجوری] رتبۀ درستوحسابیای میاری، این رو برات تضمین میکنم. پنجاهتا سهم که رو شاخشه. میتونیم ازش یه سریال درست کنیم: خودکشی هفته، آه، چرا خودمون رو محدود کنیم؟ اعدام هفته!
هاوارد: تروریست هفته.
مکس: خیلی خوشم اومد! خودکشی، ترور، بمبافکنای دیوونه، هیتمنهای مافیایی، تصادف و خرد شدن ماشینا. ساعت مرگ! یک برنامۀ شنبهشب عالی برای تمام اعضای خانواده. ما دیزنی لعنتی رو از صحنۀ روزگار حذف میکنیم.
اما آنطور که بعد معلوم میشود، گویا «هاوارد بیل» شوخی نمیکرده است. روز بعد، او در بین اخبار بعدازظهری به اطلاع همۀ مردم میرساند که قصد دارد خودش را بکشد:

خانمها و آقایون، میل دارم در این لحظه به اطلاع شما برسانم که من به دلیل رتبههای پایین، ظرف مدت دو هفته از این برنامه کنار گذاشته خواهم شد. ازآنجاییکه این برنامه تنها چیزی بوده که در تمام عمرم برایم ارزش داشته، تصمیم گرفتهام خودم را بکشم. من قصد دارم یک هفته بعد از امروز، در همین برنامه مغزم را متلاشی کنم. سهشنبۀ آینده روی این شبکه باشید. مسئولهای روابط عمومی باید هفتۀ پرکاری برای ارتقا دادن به سطح این برنامه داشته باشند. ما حتماً به یک رتبۀ عالی برای این برنامه میرسیم – یه سهم پنجاهدرصدی، رو شاخشه.
روزنامهنگارها و عوامل تولید برنامه در شبکۀ UBS مات و مبهوت هستند. مأمورهای حفاظت، «بیل» را از پشت میز خبر بیرون میکشند. نوعی اختلال و خرابی روی آنتن شبکه ظاهر میشود تا اینکه یک علامت «پارازیت موقت» به بینندهها میگوید که: «به گیرندههای خود دست نزنید.» رؤسای شبکۀ UBS در حلقۀ خبرنگارهای تهییجشده از روزنامهها و دیگر رسانهها گرفتار میشوند. شبکههای اصلی کشور ترتیب معمول برنامههای خود را به هم میزنند تا این داغترین خبر را پوشش دهند. «فرانک هکت» (با بازی «رابرت دووال»)، یکی از قائممقامهای شبکۀ UBS، در اوج خشم و عصبانیت به «بیل» میگوید: «تو از همین حالا اخراجی.»
«هاوارد بیل» تنها کسی نیست که اخیراً رتبه از دست داده است: چندین سال است که کل بخش خبری شبکۀ UBS در حال پول از دست دادن است و مقامهای اجرایی شبکه در حال طی مراحلی برای تغییر جهت دادن به این روند هستند. «دیانا کریستنسن» (با بازی «فی داناوی») مسئول برنامهریزی و برنامهسازی شبکه میشود و مصمّمانه و قاطعانه به دنبال جایگزین کردن فهرست برنامههای سنتی و قدیمی تلویزیون با برنامههای مبتکرانه و مهیج است. «دیانا» بر مبنای این اصل عمل میکند که پیروی از مسائل احساساتی و شورانگیز و صحنهسازی میتواند تعداد بسیار زیادی از بینندهها را پای دستگاههای تلویزیونشان و پای برنامههای شبکۀ UBS بنشاند. او با گروههای حاشیهای سیاسی متعددی در ارتباط مستقیم بوده و هست و قصد دارد از آنها در وقت مقتضی در تلویزیون استفاده کند. او بهطور خاص، مجذوب و علاقهمند به تکهفیلمی است که گروهی موسوم به «ارتش آزادیخواه عام» از یک جریان سرقت از بانک گرفته است که خودشان بهعنوان بخشی از برنامههای انقلابیشان مرتکب شدهاند. «دیانا کریستنسن» ایدۀ استفاده از چنین عملهای غیرعادی و خیرهکنندهای که باید بهطور مرتب برای سرگرم کردن مخاطبان تلویزیون تهیه شوند را اینطور برای همکارانش توضیح میدهد:
دیانا: به نظر من ما میتونیم از دل این جریان یه فیلمِ هفتۀ عالی دربیاریم، یا حتی شاید یه سریال … ببینید، ما با دار و دستهای از تندروهای دزد و موذی طرفیم که بهشون میگن ارتش آزادیخواه عام و این ور و اون ور میرن و از خودشون در حال سرقت بانکها فیلم میگیرن. شاید بعدها از خودشون در حال دزدیدن یه وارث، هواپیماربایی بوئینگهای ۷۴۷، بمبگذاری روی پلها و ترور سفیرها هم فیلم بگیرن. در این صورت ما بخش مربوط به هر هفته رو با اون فیلم اصلی و معتبر شروع میکنیم، چند تا نویسنده استخدام میکنیم تا یه داستانی دربارۀ پشتصحنۀ اون فیلم خاص بنویسن و برای خودمون یه سریال دستوپا میکنیم…
بوش: یه سریال دربارۀ یه مشت پارتیزان بانک-زن؟
شلزینگر: میخوایم اسمش رو چی بذاریم – ساعت [پخش برنامۀ] مائه تسه تونگ؟
دیانا: چراکه نه؟ اونا نیروهای ضربتی، نیروهای اجرای عملیات و سوات (سلاحها و تاکتیکهای ویژه) دارن. چرا [اونا رو] چگوارا و اون گروه کوچیکش در نظر نگیریم؟
دراینبین، «هاوارد بیل» فرصتی به دست میآورد تا خروج موقرانهتری از دورۀ چندینسالۀ خدمتش در شبکۀ UBS داشته باشد. او به «شوماخر» قول میدهد چند کلامی بیحاشیه و آرام صحبت کند و بعد برنامه را به جانشین خودش تحویل دهد؛ اما نطقی که او درواقع ایراد میکند، تبدیل به یک بمب خبری دیگر میشود:
عصر بخیر. امروز چهارشنبه، بیست و چهارم سپتامبر و این آخرین پخش برنامه توسط من است. دیروز، من در همین برنامه اعلام کردم که قصد دارم درملأعام دست به خودکشی بزنم که مسلماً عمل دیوانهواری ست. بسیار خوب، به شما میگویم چه اتفاقی افتاد. من فقط مزخرفاتم ته کشید. [منظورم از] مزخرف تمام دلایلی ست که ما برای زندگی کردن میتراشیم و اگر نتوانیم هیچ دلیلی از درون خودمان برای خودمان متصور شویم، همیشه با ایدۀ مزخرف «خدا» سروکار داریم … اگر ایدۀ مزخرف «خدا» را نمیپسندید، نظرتان راجع به ایدۀ مزخرف انسان چیست؟ انسان یک موجود شریف و اصیل است که میتواند به جهان خودش نظم بدهد. چه کسی به خدا نیاز دارد؟ خوب، اگر کسی هست که میتواند به نقطهنقطۀ مسلخ دیوانهوار دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم نگاه کند و به من بگوید که انسان موجودی شریف و اصیل است، باور کنید، آن مرد پر از مزخرفات است…
عوامل تولید در استودیو آماده میشوند تا یکبار دیگر برنامۀ «بیل» را قطع کنند، اما «شوماخر» تصمیم میگیرد که به او اجازه دهد حرفهایش را تمام کند: «اگر دوست داره اینجوری تمومش کنه، خوب [خودش] همینجوری تموم میشه.» اما در پایان روز مشخص میشود که نطق طولانی و شدیداللحن «بیل» ازنظر مخاطب عام یک موفقیت بزرگ بوده است. رتبهبندیها شگفتانگیز هستند و «دیانا کریستنسن» به مافوقها و کارمندان زیردستش میگوید که بینندهها خیلی بیشتر از هر گزارش خبری واقعی دیگری دربارۀ رویدادهای مهم جهان، به برونفکنیهای احساسی «بیل» علاقهمند هستند. باوجود جهانی غرق در ناآرامی و آشوب – جنگهای طغیانگرانۀ داخلی، فعالیتهای غیرقانونی سازمان سیا، بهای نفت که روز به روز به طرز چشمگیری بالا میرود، بدهیهای فلجکننده و مشکلات اقتصادی اساسیای که در پیش رو داریم – داستان و خبر اصلی در تمام رسانهها، «بیل» و یاوهسراییهایی رک-گویانۀ او است. «بیل» احساس واقعی مردم در مورد جهان و یاوهگوییهای هرروزۀ رسانهها را به زبان میآورد. مردم به خاطر وضعیت کشور و جهان، آشفته و بیقرار و از این بابت که به نظر میرسد هیچ کاری از دست هیچکسی در این مورد برنمیآید، عصبانی هستند. سخنرانی «بیل» در مورد «مزخرفات» به شکلی مؤثر، خشم و درماندگی فروخوردۀ مردم را بیرون میریزد.
این گویندۀ خبر از-کوره-دررفته دقیقاً متناسب با تعریفی است که «دیانا کریستنسن» از برنامهسازی مبتکرانه دارد. «دیانا» به «هکت» پیشنهاد میدهد که «بیل» در همین حالت یاوهسرایی و لفاظیاش به پای ثابت یک برنامۀ خبری روزانه تبدیل شود. مسلماً این کار روال مرسوم پخش خبر را بهنوعی سیرک تبدیل میکند، اما از طرف دیگر میتواند میلیونها مخاطب جدید را جذب کند و شبکۀ UBS را هم از وضعیت رکود و سکون مالیای که گرفتارش شده، درخواهد آورد. «دیانا» به «هکت» اصرار میکند که این فرصت منحصربهفرد را از دست ندهد:
ما فقط ظرف یکشب بیست، سی میلیون نفر رو به مخاطبامون اضافه کردیم. هاوارد بیل دیشب رفت رو آنتن و چیزی رو گفت که احساس هر آمریکایی بود، اینکه از تمام این مزخرفات خسته شده. … من هاوارد بیل رو به شکل یه پیامبر امروزی میبینم، یه چهرۀ باشکوه مسیحگونه که با حرفهاش علیه ریاکاریها و تزویرهای زمان ما حمله میکنه – یه ساوونارولای* حقیقتگو، از دوشنبه تا جمعه. اینرو از من داشته باش فرانک، این میتونه ما رو به اوج برسونه.
* ساوونارولا (۱۴۹۸ – ۱۴۵۲) راهبی از اهالی فلورانس بود که علیه پاپ مواضع تندی گرفت و او را به خاطر انجام کارهای ناشایست مورد نکوهش قرار داد. درنتیجه، پاپ در سال ۹۷ او را تکفیر کرد. یک سال بعد، پسازآنکه او حاضر نشد از عقایدش دست بکشد، به همراه بیست تن از یارانش اعدام و جسدش سوزانده شد. م.

شبکۀ UBS، باوجود مقاومت وکلا و حرفهایهای قدیمی و سنتگرای بخش خبر، با برنامۀ جدید «هاوارد بیل» به کار خودش ادامه میدهد. «بیل» بهعنوان پرزرقوبرق «پیامبر خشمگینی که از تزاویر دوران ما پرده برمیدارد» معرفی و عرضه میشود. «دیانا» که به دنبال جذب همکاری «مکس شوماخر» است، در گفتوگویی که با او دارد، از استراتژی خودش اینطور دفاع میکند: «مکس، تلویزیون، تجارت برنامهست و حتی بخش اخبار هم باید یهکم فن نمایشگری داشته باشه.» وقتی «شوماخر» بر تفکیک قاطعانه و اکید اخبار جدی از برنامههای سرگرمی اصرار میکند، «دیانا» به او یاد او میآورد که برنامۀ پخش خبر حرفهای روزانۀ خود او هم بههیچوجه به آن اندازه که وانمود میکند، جدی و معتبر نیست:
من امروز اخبار ساعت شش تو رو نگاه کردم – یه خبرنامۀ زرد واقعیه. تو یک دقیقه و نیم راجع به اون خانومی حرف زدی که برهنه توی سنترال پارک دوچرخهسواری میکرده. از اون طرف، کمتر از یک دقیقه رو به خبرای جدی ملی و بینالمللی اختصاص میدادی. تمام خبرهات مربوط به س…س، رسوایی، جنایتهای حیوانی، ورزش، بچههایی با مریضیهای لاعلاج و سگهای گمشده بود؛ بنابراین فکر نمیکنم بتونم [توی برنامۀ تو] به هیچ دادخواهی و اعتراضی به استانداردهای والای خبرنگاری گوش بدم. تو هم مثل بقیۀ ما ته این چاهی و داری برای جذب مخاطب هر کاری میکنی. تمام حرف من اینه که اگر قراره زرنگبازی دربیاری، دستکم این کار رو درست انجام بده.
باوجودآنکه موضع «شوماخر» همچنان علیه سبک خبرنگاری زرد و جنجالی «دیانا» و ایده تجارت نمایشی او است، اما شدیداً مجذوب او شده است. «شوماخر» ازدواج کرده و خیلی از این قائممقام بخش برنامهسازیِ دیوانهوار-پرانرژی مسنتر است، اما «دیانا» همیشه بهنوعی خاطرخواه او بوده است و به همین خاطر «شوماخر» به خودش اجازه میدهد تا اغوا شود. همینطور که این دو با یکدیگر صمیمیتر میشوند، «شوماخر» میگوید: «احساس میکنم نونم داره میوفته تو روغن.» «دیانا» سرخوشانه جواب میدهد: «همینطوره.»
برنامۀ جدید «هاوارد بیل» در ابتدا آنچنانکه انتظار میرود و مطلوب است، اوج نمیگیرد. این گویندۀ خبر سابق هنوز بیشتر از آن غرق در قالب خبرنگاری سنتی و بحرانی است که بتواند نقش پیامبر دیوانه را خیلی خوب اجرا کند. بااینوجود وقتی «بیل» دچار یک فروپاشی عصبی میشود، همهچیز به شکلی گسترده برای شبکۀ UBS بهتر میشود. کمکم، «بیل»، درحالیکه شبها با چشمهای باز دراز میکشد، صداهایی میشنود. حالت یاوهگوییهای شبه-دیوانهوار او آتشافروزتر و تهدیدآمیزتر میشوند. او در پایان هر اجرای برنامۀ خود به حالتی از ضعف و غش نمایشی میافتد. همه مسحور اجرای پرزرقوبرق «بیل» میشوند و او حالا قادر است جمعیت عظیمی از هواداران را برای خودش به وجود آورد.
«شوماخر»، دوست «بیل»، از او میخواهد که استعفا دهد و به دنبال راهحلهای حرفهای باشد. او شبکه را به بهرهبرداری از یک مرد بیمار متهم میکند؛ اما «شوماخر» اخراج میشود و موقعیت «بیل» قاطعانهتر از قبل بهعنوان «پیامبر دیوانۀ امواج رادیوتلویزیونی» تثبیت میشود. او یک سری سخنرانیهای قابلتوجه را شروع میکند. اولین شاهکار او فراخوانی برای بینندهها است که از آنها میخواهد خشم فروخوردۀ خودشان را به یک شیوۀ محسوس و ملموس ابراز کنند. او بعدازآنکه اقتصاد رو به سقوط، نرخ تهدیدآمیز بیکاری، خشونت روزافزون، مخاطرات زیستمحیطی و دیگر نشانههای آرامشبرهمزنندۀ زوال و نابودی را به بینندههای تلویزیونی یادآور میشود، به آنها میگوید: «پس ازتون میخوام که همین حالا بلند شوید. از همۀ شما میخوام که از روی صندلیهاتون بلند شوید. ازتون میخوام که همین حالا بلند شوید و به سمت پنجره بروید، بازش کنید و هر چه در سر دارید را بیرون بریزید و فریاد بکشید که دیوانۀ دیوانهام و دیگر نمیخواهم این را تحملکنم!»
فراخوان «بیل» به طرز گستردهای موفقیتآمیز است. «دیانا» که از طریق تلفن در تماس با ایستگاههای وابسته است، میشنود که مردم سراسر کشور در حال فریاد زدن از دریچۀ پنجرههای خود هستند و جملۀ «من دیوانۀ دیوانهام و دیگر نمیخواهم این را تحملکنم!» را تکرار میکنند. سیل تماسها و تلگرامها جاری میشود – که تماماً در حمایت مشتاقانه از شاهکار دیوانهوار «بیل» است. رتبهبندیها بهسرعت بالا میروند؛ استراتژی برنامهسازی «دیانا» بهوضوح جواب میدهد. او با شادی فریاد میزند: «حرومزاده، زدیم به معدن طلا!» طی هفتههای آینده، ساعت پخش برنامۀ مائو تسه تونگ او هم اوج میگیرد. فعالهای سیاسیای که در برنامه حاضر میشوند تبدیل به ستارههای سرگرمکننده میشوند. سخنوریهای انقلابی و فعالیتهای ضد-تشکیلاتی خیرهکننده موج عظیمی از مخاطبین را به خود جذب میکنند و پول خوبی نصیب شرکت میکنند.
مالکیت UBS تحت اختیار شرکت ارتباطات آمریکا است. «هکت» در جلسهای در اتاق کنفرانس شرکت ارتباطات آمریکا (CCA) با غرور و افتخار گزارش سالانۀ خود را به مقامات ارشد اجرایی و هیئتمدیره ارائه میدهد و از مشاهدۀ «افزایشی در عواید برنامهسازی در ابتدا برنامهریزیشده به مبلغ بیستویک میلیون دلار بهواسطۀ موفقیت شگفتانگیز برنامۀ هاوارد بیل» ابراز خوشحالی میکند. «آرتور جنسن» (با بازی «ند بیتی»)، مدیر و رئیس هیئتمدیرۀ شرکت ارتباطات آمریکا، از کار عالی و موفق «هکت» بشاش و خرسند تعریف میکند.
«بیل»، به خاطر موفقیت شگفتانگیزش، اجازۀ گفتن هر چیزی که به ذهنش میرسد را دارد. حالا، مادامیکه رتبهبندیها و عواید در همین سطح بالا باقی بمانند، مدیران اجرایی، اهمیتی به اتفاقاتی که روی آنتن میافتد، نمیدهند. حتی وقتی «بیل» جریان کل سازمان تولید برنامههای تلویزیونی را به دست خودش میگیرد هم کسی مزاحم او نمیشود؛ بنابراین، «بیل» میتواند روی امواج رادیو و تلویزیون به مردم سرتاسر کشور بگوید که اگر واقعاً میخواهند معنای حقیقی و درستی از وضعیت و زندگیشان را درک کنند، باید دستگاههای تلویزیونشان را خاموش کنند:
این شرکت حالا در دستان CCA، شرکت ارتباطات آمریکاست؛ و وقتی دوازدهمین شرکت بزرگ در سرتاسر دنیا، مهیبترین و لعنتیترین قدرت تبلیغاتی در کل این جهان بیخدا را در دست داشته باشد، چه کسی میداند چه چرندیاتی به اسم حقیقت در این شبکه پخش میشوند و بر سر زبانها میافتند؛ بنابراین، به من گوش دهید! تلویزیون حقیقت نیست. تلویزیون یک پارک سرگرمی لعنتی است. تلویزیون یک سیرک است. پس دستگاههای تلویزیونتان را خاموشکنید. آنها را خاموشکنید و از آنها دور شوید!
البته، اتفاقی که میافتد برعکس است؛ بینندههای میلیونی جدیدی به این شبکه میپیوندند. واقعاً هیچ اهمیتی ندارد که «بیل» چه میگوید، مردم عاشق رفتار و عملکرد شورانگیز و نمایشی او هستند. لفاظی ضد-تلویزیونی او، برنامۀ ایدئال تلویزیونی است؛ مدیران اجرایی شبکه باحالتی از شور و سرمستی صحبت میکنند. مدیر UBS، در جلسۀ سالانۀ پیمان شرکتهای وابستۀ UBS، «دیانا کریستنسن» را با عنوان «زن زیبا و باهوش پشتصحنۀ برنامۀ هاوارد بیل» معرفی میکند که با تشویق رعدآسای مدعوین همراه است. «دیانا کریستنسن» میگوید: «ما برنامۀ شمارۀ یک تلویزیون رو داریم؛ و در اجلاس سال آیندۀ شرکتهای وابسته، من همینجا ایستادهام و به شما میگویم که پنج برنامۀ برتر تلویزیون در اختیار ماست. سال گذشته، ما شبکۀ شمارۀ چهار بودیم. سال بعد، شمارۀ یک خواهیم بود.»
اما درحالیکه جشن به اوج خود رسیده است، «هاوارد بیل» مدتی است که سخنرانی بعدی خودش را شروع کرده است، یک نطق طولانی و شدیداللحن فتنهانگیز در مورد عربهای غنی-از-نفتی که در حال خریدن شبکه هستند. مذاکرات بین شرکت ارتباطات آمریکا و سرمایهگذارهای عرب درواقع جریان عادی خود را طی میکند و «بیل» نوعی وظیفۀ میهنپرستانه برای نقش بر آب کردن هر قراردادی از این قبیل را در خود احساس میکند. ازآنجاکه تلویزیون بهعنوان یک ابزار ارتباطی بسیار مهم، متعلق به تمام مردم آمریکا است، نباید درنهایت کنترل آن به دست اجنبیهای غیرقابلاطمینان بیفتد. او بر این عقیده است که کنترل تلویزیون آمریکا به دست بیگانهها، تهدیدی برای دموکراسی آمریکایی به شمار میرود. «بیل» به بینندههای خود اصرار میکند تا با به راه انداختن سیل تماسهای تلفنی و تلگرامهای خود به کاخ سفید، نسبت به این مانور شرکتی به دولت اعتراض کنند: «من از شما میخواهم تا از صندلیهای خودتان بلند شوید و پای تلفن بروید، سوار ماشینهایتان شوید، به ادارات اتحادیۀ غربی در شهر بروید. من از شما میخواهم تا به کاخ سفید تلگرام بزنید. من میخواهم CCA همین حالا جریان این قرارداد را متوقف کند!»
«هکت» که به او خبر دادهاند پای یکی از مانیتورهای تلویزیونی حاضر شود، لحظهبهلحظه از چیزهایی که میشنود بیشتر احساس خطر میکند. «بیل» با دخالت و تداخل ایجاد کردن در قراردادهای سطح بالای شرکت، بهوضوح از خطی که تا مرز آن مجاز به عمل کردن است، تجاوز کرده است: او درواقع با حقوق و امتیازهای ویژۀ نظام سرمایهداری شرکتی بازی میکند. «بیل» به همراه «هکت» برای حاضر شدن در دفتر «جنسن» بزرگ و قدرتمند احضار میشوند. بالاترین مقام شرکت ارتباطات آمریکایی، «بیل» را به یک اتاق کنفرانس تاریک میبرد و با صدایی رعدآسا بر سر این پیامبر مات و مبهوت فریاد میزند:
تو تا حالا با قدرتهای ازلی طبیعت بازی کردی آقای بیل و من این رو تحمل نمیکنم، روشنه؟ تو روی اون صفحۀ بیستویک اینچی مسخرهت ظاهر میشی و دربارۀ آمریکا و دموکراسی زوزه میکشی. هیچ آمریکاییای وجود نداره. هیچ دموکراسیای وجود نداره. فقط آیبیام هست و آیتیتی و ایتی و تی و دوپونت، داو، یونیون کارباید و اکسون*. اینا ملتهای دنیای امروزن!
*IBM: شرکت ماشینآلات تجاری بینالمللی؛ ITT: شرکت تلگراف و تلفن بینالمللی؛ AT & T: بزرگترین شرکت مخابرات تلفن ثابت در دالاس تگزاس؛ DuPont: شرکت صنایع شیمیایی آمریکا؛ Dow: شرکت تولیدات شیمایی آمریکا؛ Union Carbide: شرکت تولیدات شیمیایی و شرکت تابعۀ شرکتDow؛ Exxon: شرکت نفت و گاز آمریکا.
«بیل» وقتی با چنین توبیخی به خاطر اعتقادات سیاسیاش مواجه میشود تا مغز استخوان به خود میلرزد. او منمنکنان و درحالیکه وحشتزده به این مدیر ارشد اجرایی باهیبت خیره شده است، میگوید: «من صورت خدا را دیدهم.» «جنسن» پاسخ میدهد: «شاید واقعاً حق با تو باشه آقای بیل.» و وقتی برنامۀ عصرگاهی و همیشگی «پیامبر دیوانه» روی آنتن میرود «تا در مورد کیهانشناسی شرکتی آرتور جنسن موعظه کند،» دیگر نگرش بحرانی و انتقادی «بیل» نسبت به تلویزیون کشور و فرهنگ خورۀ تلویزیونی مردم بر باد رفته است و دیدگاه او نسبت به جامعۀ دموکراتیکی که شهروندان فعال و آگاه در آن سرنوشت و راه زندگی خودشان را تعیین میکنند، بر باد رفته است. همچنین شور و اشتیاق سابق او – قدرتش برای اجرای نقش یک پیامبر مسحورکننده – بر باد رفته است. بهجای تمام اینها، «بیل» حالا مأیوس و سرخورده به بینندههای خودش میگوید:
دیشب، من آمدم اینجا و از شما مردم خواستم تا بلند شوید و برای میراث خودتان بجنگید و شما هم همین کار را کردید و این زیبا بود. کاخ سفید شش میلیون تلگرام دریافت کرد. به دستگیری مدیریت CCA توسط عربها متوقف شده است. مردم حرف زدند، مردم پیروز شدند. این جوشش درخشان دموکراسی است؛ اما من فکر میکردم که اینطور است، مردم. احتمال اینکه اتفاقی مثل این دوباره بیافتد، وجود ندارد. به این خاطر که ما همه در اعماق روح وحشتزدۀ خودمان میدانیم که دموکراسی یک غول ازپادرآمده، یک مفهوم سیاسی ناساز، محتضر و رو به افول است که در عذاب دردهای واپسین خودبهخود میپیچد.
رتبهبندیهای «بیل»، درنتیجۀ این پیام بدبینانه و اجرای افسرده و بیروح تنزل میکنند؛ بینندهها جای خالی برنامۀ همیشگی سرشار از خوشبینی و احساس خوب را حس میکنند. «دیانا» با اضطراب و وحشت و تعجب فریاد میزند: «دو هفته دیگه این وضعیت رو داشته باشیم اسپانسرها میذارن و در میرن.» شرایط، ایجاد تغییرات جدی و اکید بیدرنگی را ایجاب میکند. مشکل آنجا است که «آرتور جنسن» روال جدیدی که «بیل» در پیش گرفته است را دوست دارد و نمیخواهد این پیامبر تغییر و تحولیافته اخراج شود. «دیانا کریستنسن» و «فرانک هکت» در مخمصه هستند، به این خاطر که اجرای دلسردکنندۀ «بیل» بهتدریج موقعیت برجستۀ فعلی آنها در دنیای روابط شرکتی را به خطر میاندازد.

رابطۀ پنهانی «دیانا» و «شوماخر» هم رو به سردی میگذارد. «مکس» درگیر احساس گناه است و آسیبپذیر شده است و فکر میکند «دیانا» درک واقعی و گرمی و صمیمیت گذشته را ندارد. کارگردان زبردست و تمامعیار برنامهسازی تلویزیون کاری نمیتواند بکند جز آنکه رابطۀ بینشان را بهعنوان نوعی نمایش خوشبینانه تلقی کند و اصرار دارد متن این نمایش بر طبق الگوها و کلیشههای تلویزیونی نوشته شود. در مورد ژرفای مالیخولیایی و جدیت اخلاقیای که «شوماخر» بهیکباره وارد رابطهشان کرده است، هیچ کاری از دست «دیانا» برنمیآید. «تمام این جریانا مثل یه فیلم کمدی شروع شد، یادته؟ اما حالا داره به یه درام مزخرف تبدیل میشه: مرد میانسال، همسر و خانوادهش را به خاطر یه زن جوون بیاحساس ترک میکنه و نابود میشه. … از این وضع خوشم نمیاد.» بعد از تبادل ناخوشایند یک سری اتهامها، دو عاشق تصمیم میگیرند هرکدام راه خود را بروند.
معضل پیچیدۀ برنامۀ هاوارد بیل به اوج وخامت خودش میرسد. «جنسن» همچنان مانع از اخراج کردن «بیل» میشود، اما رتبهبندیهای فاجعهآمیز برنامه، حذف سریع و بیدرنگ این پیامبر را اقتضا میکنند. در یک جلسۀ توطئهآمیز، «هکت» پیشنهاد میدهد که «بیل» را بکشند و «دیانا» پیشنهاد میدهد که این قتل به دست دو تروریست از گروه ارتش آزادیخواه عام – درست روی صحنه و جلوی دوربینهایی که در حال ضبط برنامه هستند – صورت بگیرد: «این یه برنامۀ شروعکنندۀ محشر برای فصل جدید باشه.»
نقشه همانطور که برنامهریزی شده است اجرا میشود؛ «بیل» جلوی چشم مخاطبهای استودیوی خودش به ضرب گلوله از پا درمیآید. درحالیکه پیامبر غرق در خون، بیجان روی زمین استودیو افتاده است، یک گویندۀ خبر به اطلاع عموم مخاطبان میرساند که چه اتفاقی افتاده است. با فید اوت شدن صحنۀ پایانی فیلم در میان صداهای ناهنجار و نامفهوم رسانهای، صدای یک راوی را میشنویم که میگوید: «این بود داستان هاوارد بیل، آشناترین نمونه از مردی که به خاطر آنکه رتبههای پایینی داشت، کشته شد.»
تلویزیون و دموکراسی
«شبکه» بهطورقطع نوعی فیلم کمدی است، اما نکتهای که به آن اشاره میکند، قطعاً یک مسئلۀ جدی است. باوجودآنکه فیلم از بزرگنمایی و اغراقگویی بهعنوان وسیلهای برای شفافسازی موضوع استفاده میکند، تعریف آن از فرهنگ تلویزیونی ما اساساً واقعگرایانه است. «نورمن لیر» به نحوی کنایهآمیز در مورد فیلم «شبکه» مینویسد: «این نوعی هجونامه نیست، بلکه یک فیلم مستند است.» و «گور ویدال» درجایی اینطور اظهارنظر کرده است: «من تکتک دیالوگهای آن فیلم را در زندگی واقعی شنیدهام.»
داستان فیلم شبکه در سال ۱۹۷۶، یعنی در دورۀ جشن دویستسالۀ انقلاب آمریکا، اتفاق میافتد. این تاریخ برحسبتصادف انتخاب نشده است: «شبکه» انعکاسی از واقعیت و آیندۀ دموکراسی آمریکایی است. دموکراسی، طبق نمایی که فیلم از آن نشان میدهد، مورد هجوم است و این تهدید، نه از جایی خارج از ایالاتمتحده، بلکه از درون خودِ سبک زندگی آمریکایی – سبکی که به شکلی قاطع توسط تلویزیون تعریف میشود – بروز میکند. در زمانهای که وضعیت جهان روز به روز بغرنجتر و پیچیدهتر میشود، یک دموکراسی کاربردی، نیاز ضروریای است که هر فرد عادی هوشیار و مطلعی احساس میکند. دموکراسی در ذات و جوهرۀ خود نیازمند شهروندانی است که مایل به یادگیری، تفکر و عملکرد معنادار به نفع خود، باشند. بااینوجود، تلویزیون، بنا بر آنچه «شبکه» نشان میدهد، هم نقش سواد مدنی و هم مشارکت فعال را از بین میبرد. تلویزیون، بینندههای خود را به مصرفکنندههای منفعل برنامههای سرگرمکنندهای تبدیل میکند که بدون وقفه عرضه میشوند و آنچه میباید بهعنوان ملت روشنفکر تعریف شود را به تودۀ درمانده و گیج و مبهوتی از مردم تغییرشکل میدهد که تا حد بسیار زیادی در درک و کنترل قدرتهایی که زندگی و آیندۀ قابلپیشبینی آنها را شکل میدهند، ناکام میمانند.
مأموریت اصلی «هاوارد بیل» بهعنوان «پیامبر دیوانۀ امواج رادیوتلویزیونی»، بنا بر تلقیای که خود از آن دارد، مبارزه با تمایلات تضعیفکنندۀ «لامپ تصویر» (کنایه از تلویزیون) و الهام بخشیدن به مردم در جهت آن است که فعالانه کنترل زندگی خود را به دست بگیرند. «پدی چایفسکی» نطقهای قوی و خردمندانهای را در دهان او میگذارد. مسلماً «بیل» بهنوعی یک مرد دیوانه است، اما همیشه یک سنت و باور دیرینه وجود داشته است که بر طبق آن، آدمهای دیوانه سخنگوی راستین خدایان و قدرتهای برتر و افشاسازی پیامهای آنها در باب خرد و دانش عمیق، بهحساب میآیند. «چایفسکی» صراحتاً به این سنت و باور دیرینه اشاره میکند و به ما یادآور میشود که تا به امروز پیامبران و رهبران خیالی دیگری هم ظهور کردهاند که درواقع بههیچوجه شباهتی به ذهنهای راکد و تغییرناپذیر مردم عادی نداشتهاند. برای مثال، «دیانا» میگوید که «بیل» «به دیوانگی موسی» است و این واقعیت را قبول میکند که: «خوب ممکنه که [بیل] دیوانه نباشه که درواقع ملهم از نوعی روحیۀ خاص شده باشه.» در حقیقت، «بیل» میتواند بهعنوان یک پیامبر الهامبخش عمل کند، به این خاطر که او روی لبه (روی مرز بین دیوانگی و الهامبخش بودن) زندگی میکند. نگرانیها و مسائل جزئی، دیگر او را از پا درنمیآورند و چیزهایی مثل آداب معاشرت و تابوهای اجتماعی ذهن او را به خود مشغول نمیکنند. او برای رد شدن از «مزخرفات» معمول و پرداختن به امور واقعاً مهم زمان خود آزاد است.
اولین جنبه از ویژگیهای تلویزیون که «بیل» به آن حمله میکند، بیعاطفگی و انفعالی است که به نظر میرسد این رسانه، بینندههای همیشگی و ثابت خود را به آنها ترغیب و این خصلتها را در بین آنها ترویج میکند. مردم، بهعنوان بینندههای تلویزیون بهوضوح برای شروع هر کاری منفعل ظاهر میشوند. بدنهای آنها حرکت نمیکند و برخلاف کتابخوانها یا کسانی که در مورد مسائل بحثوجدل میکنند، در مواجهه با اطلاعات و محرکها، فکرهایشان را به کار نمیاندازند. به دلیل همین سعی و تلاش نکردن که مردم میتوانند نیازهای ارتباطی خود را با آن رفع کنند است که مستعد اعتیاد پیدا کردن به تلویزیون هستند. آنها بهقولمعروف به خورههای بیتحرک تلویزیونی تبدیل میشوند، روحیاتشان بهواسطۀ جریان توقفناپذیری از تصاویر عمدتاً سطحی و پست و ترغیب و تشویقهای تجارتی سرد و منفعل، تحلیل میرود و عواطفشان تحت تأثیر این عوامل کدر میشود؛ انفعال تمام و کمال آنها تبدیل به سبکی برای زندگی آنها میشود. آنها بهجای آنکه شهروندانی فعال باشند، به مصرفکنندههایی منفعل تبدیل میشوند. آنها بهطور مبهم و سربسته از این جهان درخطر و دچار معضلات و از اینکه کارهای مهمی باید انجام بگیرد، آگاه هستند، اما واقعاً نمیدانند باید چهکاری انجام دهند و هیچ راهی برای آنکه به شکلی معنادار فعال باشند پیش روی خود نمیبینند. آنها [از این مخمصه] به مأمن سرگرمیهای بهمراتب احمقانهتر و بیمغزتر فرار میکنند و دستوپایشان در احساس درماندگی عصبیکنندهای بسته میشود. بنا بر آنچه «بیل» میگوید، سکون و لَختی تقریباً-کاتاتونیایی* آنها میتواند صرفاً از این طریق از بین برود که کاری کنیم آنها یکبار دیگر با شور و حرارت احساس کنند و آنها را در موقعیتی قرار دهیم که باقدرت و جسارت، درماندگی مدفونشده در درونشان و خشم به خاکستر نشستهشان را به زبان بیاورند. به بیان «بیل»:
*کاتاتونی یا روانگسیختگی کاتاتونی، نوعی از روانپریشی است که اشخاص مبتلا به آن دچار اختلالات حرکتی شده و گاهی تا مدتی طولانی بدون حرکت یا صحبت کردن ثابت مانده و دچار رخوت و چرت میشوند و در برخی موارد دیگر، افراد حرکات هیجانی یا بیشفعال از خود نشان میدهند. م.
ما میدانیم چیزهایی بد هستند – بدتر از بد هستند. دیوانهاند. انگار همهچیز در همهجا دارد به سمت دیوانگی میرود، بنابراین دیگر بیرون نمیرویم. در خانه مینشینیم و کمکم جهانی که در آن زندگی میکنیم، کوچکتر و کوچکتر میشود و تمام چیزی که ما میگوییم این است که «لطفاً، دستکم ما را در اتاقهای نشیمنمان به حال خودمان بگذارید. بگذارید من تُستر و تلویزیونم و رادیالهای تسمه-فولادی خودم را داشته باشم و قول میدهم که هیچچیزی نگویم. فقط ما را تنها بگذارید.» خوب، من قصد ندارم شما را تنها بگذارم. من میخواهم که شما دیوانه شوید!

حملۀ بعدی «بیل» به جایگاه بیشازحد سلطهگر تلویزیون بهعنوان ابزار اطلاعرسانی و ارتباطی است. این «لامپ تصویر» نهتنها به خاطر نقشی که در پرورش وضعیت انفعال و سکون و لَختی ایفا میکند، بلکه به دلیل جایگاه تقریباً – انحصاریاش بهعنوان عامل شکلدهندۀ حس آگاهی مردم، خطرناک است. «بیل»، با خطاب به مخاطب مسحورشدهاش، توضیح میدهد که چرا هم از کل تشکیلات تلویزیون بیزار است و هم از آن، برای بیان آنچه باید به مردم بفهماند، استفاده میکند:
چون شما و شصتودو میلیون آمریکایی دیگر همین حالا دارید من را تماشا میکنید، به این خاطر! چون کمتر از سه درصد از شما مردم کتاب میخوانید. چون کمتر از پانزده درصد از شما روزنامه میخوانید. چون تنها حقیقتی که شما از آن اطلاع دارید همان است که همین لامپ تصویر بهتان میگوید! همین حال یک نسل کامل را داریم که هیچچیز جز آنچه از این لامپ تصویر بیرون آمده است، نمیدانند. این لامپ تصویر، انجیل است. این لامپ تصویر همان رستگاری موعود است. این لامپ تصویر میتواند رئیسجمهورها، پاپها، نخستوزیرها بسازد یا آنها را سرنگون کند. این لامپ تصویر مهیبترین و لعنتیترین قدرت در کل این دنیای بیخداست…
اگر تلویزیون بهواقع به این کارکرد جامۀ عمل بپوشاند که دانش ضروری و موثقی که مردم بهعنوان شهروندان و افراد جامعه، برای اتخاذ تصمیمهای آگاهانه و مسئولیتپذیرانه، به آن نیاز دارند را در اختیار آنها قرار دهد، میتوان تأثیرگذاری آن را بهمراتب کمخطرتر متصور شد؛ اما تلویزیون به این کارکرد جامۀ عمل نمیپوشاند – قطعاً نه بهقدر کفایت. «بیل»، با مخالفت و اعتراض به این فرضیۀ فراگیر که تلویزیون ابزار قابلاعتمادی برای برقراری ارتباط و تأمین اطلاعات موردنیاز عموم است، بر این باور است که تلویزیون اساساً یک «سیرک» و نهادی است که بهطور سیستماتیک حواس مردم را ازآنچه بهواقع برای زندگی آنها و وضعیت جهان اهمیت دارد پرت میکند. به بیان «بیل»، تلویزیون…
… یک کارناوال، یک گروه سیار از آکروباتها، قصهگوها، رقاصها، خوانندهها، تردستها، موجودات عجیبوغریب میانپردهای، رامکنندههای شیر و فوتبالیستها. ما درگیر این تجارت کسالت-کُش هستیم. اگر به دنبال حقیقت هستید، به خدای خودتان، به معلمهای مذهبیتان، به خودتان پناه ببرید، چون فقط آنجاست که میتوانید حقیقت واقعی را پیدا کنید؛ اما رفیق، تو هیچوقت هیچ حقیقت واقعیای رو از ما نخواهی شنید. ما چیزهایی رو به تو میگوییم که تو مایل به شنیدنش هستی. ما مثل سگ دروغ میگوییم! ما هر آشغالی که تو مایل به شنیدنش هستی را به خوردت میدهیم. ما با فریب و توهم سروکار داریم، رفیق. هیچکدام از اینها حقیقت نیست!
حقیقت را میتوان به طرق مختلف، مبهم یا معدوم کرد که دروغگویی آشکار و صریح یکی از آن راهها است. تلویزیون بهطورقطع هر زمان که دست دهد دروغهایی را منتشر میکند اما این کار را بر یک مبنای همیشگی و ثابت انجام نمیدهد. دروغگویی آشکار، بیشازحد مخاطرهآمیز است. گزارش ندادن واقعیتهای مهم، یا ارائۀ منتخب دلخواهی از واقعیتها، عملی است که بهطور بسیار گستردهتری انجام میشود – و به یک معنای خاص، عملکرد استاندارد بیشتر خبرهای رادیویی تلویزیونی است. نظریهپردازهایی هستند که بر این باورند که گزارش مستقیم حقیقت بهواقع غیرممکن است و اینکه بهترین کاری که میتوان کرد، انتقال دادن (به معنای هدایت کردن) «حقایق» است. باوجودآنکه بدیهی و مسلم فرض کردن عدم امکان بیان حقیقت در گزارش خبر به دلیل ضرورت و اجتنابناپذیری انتخاب، زیاده از حد کوتهفکرانه است، اما نامعقول هم نیست اگر تحلیلگران رسانه اینطور نتیجهگیری کنند که رویهمرفته، انتظار گزارش بیغرضانه و ناسوگرایانه از تلویزیون داشتن، انتظار عبثی است.
بااینوجود، آنچه در سخنرانیهای «بیل» و در کل در فیلم «شبکه»، مهمتر از هر چیز دیگر ظاهر میشود، این ایده است که راهکار اصلی در تاریکی نگهداشتن مردم چندان ارتباطی به دروغگویی یا تحریف حقایق ندارد، بلکه در کل چیزی اساسیتر از این است: اینکه تلویزیون هر چیزی که انتقال میدهد را بهنوعی منظرۀ تماشایی یا سرگرمی تبدیل میکند، ظاهراً گرایش و تمایل گریزناپذیر و مطیعناشدنی آن است. همین سرگرمی به این شکل و شمایل، با گریزگری (فرار از واقعیات) متضمن آن است که مردم را در وضعیتی از تجاهل قرار میدهد و همچنین جنبهای از ویژگیهای تلویزیون است که مردم را به نحوی مؤثر در آرامش خوابآور انفعال اعتیادگونۀ آنها فرومیبرد. جوهرۀ اصلی تلویزیون بهعنوان تجارت نمایشی، پیرنگ اصلی فیلم است. فیلم «شبکه»، چندین و چند بار، با ارائۀ نمونههایی از برنامهسازی که در آنها حتی جدیترین و مهلکترین رویدادها به موضوعاتی برای نمایشهای مهیج سرگرمکننده تبدیل میشوند، به مضحکترین و روشنگرترین نتایج خود دست مییابد.
فرمت برنامۀ بیل شاهد این مدعا است. هدف ادعاشدۀ این برنامۀ منتسب به پخش خبر، اطلاعرسانی – مواجه کردن بینندهها با جهان معاصر و جدیترین و مبرمترین مسائل آن – است. بااینوجود، «بیل» (که خود نیز به سبک و هیبت یک چهرۀ بهشدت نمایشی درآمده است)، برای جذب شمار بیشتری از مخاطبان و برای جلب و حفظ توجه آنها برای یک مدت کوتاه، با شخص وابستهای در هیبت یک فالبین همکاری میکند که سعی میکند رویدادهای سیاسی آینده را پیشبینی کند، همچنین با یک جاسوس شبه-«ماتا هاری*» که پرده از چندین «اسکلت» جواهرنشان محفوظشده در چندین کمد برمیدارد و ایده فروش «افکار عمومی»ای که بهطور فرضی به «صدای مردم» تجسم میبخشد. برنامه همیشه با نماهایی از مخاطبان انتخاب و هدایتشده در استودیو شروع میشود که با راهنمایی یک متنرسان، شادمانه امضای خاص برنامه را آوازگونه میخوانند: «من دیوانۀ دیوانهام و دیگر نمیخواهم این را تحملکنم!» بعد، چندین اجراکننده جلوی صحنههای بهدقت طراحیشده حاضر میشوند که اغلب اوقات با یک نورپردازی نمایشی و مهیج همراه است و با اجراهای موسیقیایی کامل میشود. یاوهگویی افتتاحیۀ «بیل» که مانند تقلید از موعظۀ یک کشیش جلوی پنجرۀ یک کلیسا ایراد میشود، همیشه با به حالت ضعف و غش افتادن او پایان مییابد – که این اتفاق با تشویق پرشور جمعیت حاضر در استودیو همراهی میشود. بهعبارتدیگر، این برنامۀ پخش خبر، به یک تئاتر خبری تبدیل میشود: خبرنگاری تا سطح یک نمایش واریته و تحلیل اجتماعی تا سطح یک اظهار احساسات بیمایه تنزل پیدا میکنند.
*ماتا هاری، رقاصۀ هلندی که ضمن هنرنمایی در خاک فرانسه، برای آلمانها جاسوسی میکرد. م.
برنامۀ هاوارد بیل شاید یک گزافهگویی کمیک باشد، اما برنامههای پخش خبری واقعی و فرضاً جدی همیشه با میزان قابلتوجهی از اجرا و بازی نمایشی همراه هستند – و این دقیقاً همان چیزی است که «شبکه» قصد دارد مطرح کند. برنامههای پخش خبر، هیچگاه عرضۀ مستقیم واقعیت نیستند؛ این برنامهها همیشه نمایشهایی بهدقت طراحی و تنظیمشده هستند. برای مثال، خبرگوها، برای تحقق آنچه باید محقق کنند، چارهای ندارند جز آنکه مجریهای تأثیرگذاری باشند – مجری به آن معنایی که ستارههای سینما هم باید بر مبنای آن، مجریهای تأثیرگذار نقشهای خود باشند. خبرگوها نه بر اساس صلاحیت و شایستگی ژورنالیستی آنها، بلکه بهواسطۀ نوع نگاه آنها و ارتباط احساسیای که قادر هستند با بینندهها برقرار کنند، استخدام میشوند. («دنیل شور» زمانی در ابتدای مسیر حرفهایاش بهعنوان یک خبرنگار تلویزیونی، از یک همکار مسنترش در مورد چگونه موفق شدن در تلویزیون پرسیده بود؛ و توصیهای که به او شده بود: «رمز موفقیت صداقت است. اگر بتوانی آن را جعل کنی، به موفقیت رسیدی.») البته، گویندههای خبر در مقام مجریها[ی نقشهای خود]، به دستیار هنرمندان گریم، آرایشگرها و عوامل نور و صحنه هم نیاز دارند. همچنین تکنسینهای موسیقی و صدا هم که ماهرانه المانهای جوّ و فضا را با هر چیزی که مجریها نشان میدهند و میگویند، آنها را پشتیبانی میکنند. وقتی «دیانا کریستنسن» ادعا میکند که «حتی بخش خبر هم باید کمی فن نمایشگری داشته باشه،» درواقع تا حدی این موضوع را درک کرده است.
گزارشگران خبر، بهعنوان بخشی از یک برنامۀ پخش خبر طراحیشده صراحتاً به چنگ زدن به احساسات فطری مخاطبان خود و نه فکر و خرد آنها، ترغیب میشوند. تحلیلهای پیچیدۀ موضوعات اساساً بغرنج هرگز راه به حوزۀ تلویزیون تجاری ندارند، چراکه طرح این موضوعات به معنای خاموش شدن تعداد بسیار زیادی از دستگاههای تلویزیون است. طول مدت آیتمهای خبری همیشه به این دلیل کوتاه هستند که گسترۀ متوسط توجه بینندهها را زمانی بیشتر از طول مدت یک آگهی تبلیغاتی استاندارد نمیتوان حفظ کرد. برنامههای خبری معمول، همیشه با یک خبر یا اطلاعیه مثبت به پایان میرسند و بههیچوجه فرقی نمیکند که در هر روز خاص چه اتفاقی افتاده باشد. اگر نتوانند آیتمهای جدی را بهطور کامل کنار بگذارند، [ناگزیر] توازن آنها را با داستانهایی که خوشایند بیننده است، با دقت برقرار میکنند. بهعبارتدیگر، برنامۀ حرفهای پخش خبر، در معنای کلی خود، تقریباً بههیچوجه نمیتواند نامطبوع و پیچیده باشد؛ به هر حیله و ترفندی که باشد این برنامه باید شاد و سرگرمکننده باشد. برخلاف تمام ادعاها، هدف اصلی چنین برنامهای، اطلاعرسانی یا مواجه کردن بیننده با واقعیت زندگیاش نیست. تنها در وخیمترین شرایط میتوانیم شاهد یک وقفۀ واقعی در روند آنچه دیگر حالا به «خبرگرمی»* استاندارد تبدیل شده است، باشیم.
*infotainment: عنوانی که به ترکیبی از اطلاعات و سرگرمی داده شده است. م.
شخصیتی که در فیلم «شبکه» هر چه از دستش برمیآید برای تغییرشکل دادن حتی دیدگاهها و واقعیتهای مهیب و تهدیدآمیز بهنوعی سرگرمی خاص مصرفکننده انجام میدهد، صدالبته که «دیانا کریستنسن» است. او با درگیر کردن فعالهای جنبش کمونیستی و دیگر رادیکالهای سیاسی در برنامههای خود، برای آنکه جلوی چشم میلیونها تماشاگر نقش ایفا کنند و احساسات آنها را تحریک کنند، موقعیت کاری موفقی برای خود ایجاد میکند. باوجودآنکه او به هر چیزی که این انقلابیها و شورشیهای بلندپرواز و پرشور میگویند یا هر کاری که میکنند، کمترین اهمیتی نمیدهد، اما میتواند ببیند و پیشبینی کند که میتوان از دل عملیات سخنرانی پررنگ و لعاب و رسواکنندۀ آنها یک برنامۀ نمایشی جذاب و سودآور درآورد. او همچنین مطمئن است که محتوای سیاسی چیزی شبیه به برنامۀ «ساعت مائو تسه تونگ» مخاطب برنامه را به سمتوسوی هیچ نوع عمل سیاسیای سوق نخواهد داد، بلکه در ذهن بینندهای با یک سطح تفکر متوسط، صرفاً بخش لاینفکی از یک سرگرمی عصرانۀ تحریککننده باقی میماند. از هر چه بگذریم، مصرفگرایی منفعلانه به وضعیت اصلی وجودیِ عموم مردم در این دنیای صنعتی مرفه و مصرفی تبدیل شده است. مصرفگرایی منفعلانه تبدیل به واقعیتی از زندگی شده است که میگوید جنگهایی که در تلویزیون نشان داده میشوند، فجایع طبیعی، یا فعالیتهای سرنوشتساز سیاسی بهطورکلی همان کارکردی را دارند که فیلمهای ژانر وحشت، سریالهای کمدی یا تریلرهای سیاسی دارند. تماشای تصاویر متحرکی اینچنینی همان چیزی است که بیشتر مردم – بعد از یک روز سخت کاری، یا صرفاً برای وقتکشی – طالب آن هستند.
کنایۀ اصلیای که در فیلم «شبکه» به طرزی زخمزبانزننده مطرح میشود آن است که بیقراری و آشفتگی سودایی «بیل» در مقابله با تلویزیون و روند مصرفگرایی آن – بهعنوان یک برنامۀ تلویزیونی – بسیار موفق است. مردم دستگاههای تلویزیونشان را خاموش نمیکنند، بلکه تعداد حتی بیشتری از آنها گروهگروه بهپای تلویزیونهایشان کشانده میشوند. آنها نمیتوانند از تماشای ابراز-احساساتهای تماشایی «بیل» سیر شوند. بینندههای برنامۀ او مانند مخاطبهایی واکنش نشان میدهند که در یک داستان اخلاقی از «سورن کییرکگارد» تعریف میشوند.

در این داستان اخلاقی، مدیر یک تئاتر با شتاب روی صحنه میدود تا به جمعیت اطلاع دهد که آتشی در ساختمان پا گرفته است. آنچنانکه انتظار میرود او بسیار هیجانزده است و درخواست و التماس او از یک فوریت و اضطرار جدی و وخیم ناشی میشود. جمعیت با تشویقهای رعدآسای خودشان به این عمل واکنش نشان میدهند: اجرای مدیر عالی است! مصرفکنندههای امروزی تلویزیون هم مانند تماشاگرهای داستان «کییرکگارد» در این سرگرمیخانه گم شدهاند. آنها دست از تماشا کردن و مصرف کردن برنخواهند داشت، حتی زمانی که با سرنوشت بدی که برای خودشان رقم خورده، مواجه شوند.
این پرسش مطرح میشود: آیا باید خودِ بینندههای تلویزیون را به خاطر شرایط خود-فریبیای که در آن گرفتار شدهاند، ملامت کرد یا اینکه آنها قربانیان قدرتهایی هستند که کنترلی بر آنها ندارند – بهطور خاص، قربانیان صنایع قدرتمند ارتباطی؟ آیا بیفکری، عدم هوشیاری و گوشبهزنگ بودن، یا تنبلی عادتی آنها است که باعث انحطاطشان شده است و یا رفتار آنها نتیجۀ نوع خاصی از برنامهسازی است که عموماً در اختیار و دسترس آنها است؟ «شبکه» این پرسش را با به تصویر کشیدن دو جنبۀ اصلی از پروسۀ تصمیمگیری درونسازمانی این نهاد، پاسخ میدهد.
به نظر بدیهی میآید که هرکسی که مالک شبکهها و ایستگاههای رسانهای وابسته به آنها باشد، روندی که میباید روی آنتن جریان داشته باشد را تعیین خواهد کرد. به همین دلیل است که وقتی «بیل» از فروش برنامهریزیشدۀ شبکۀ UBS و شرکت مادر آن به سرمایهگذارهای خارجی مطلع میشود، احساس خطر میکند. از نگاه او، اگر کنترل یک شبکۀ آمریکایی به دست عربها بیافتد، این میتواند به معنای از دست دادن جدی تسلط و آزادی-ارادۀ ملی باشد. «بیل»، بعدازآنکه موفق میشود این قرارداد و معامله را با کمک مردم عادی [هوادار] خودش منتفی کند، فکر میکند که پیروز یک نبرد مهم به نفع دموکراسی است؛ اما در همین نقطه، «جنسن» بسیار صریح و رک به او میگوید که چه کسی رئیس است. او «بیل» را به خاطر تعریفهای خام و کوتهفکرانهای که از حاکمیت ملی و خودمختاری دموکراتیک دارد، به باد سرزنش میگیرد و اینکه قانون آزاد و بیدردسر شرکتهای بینالمللی، نظم طبیعی و مشروع جهان است را بهعنوان اصل مسلم و بدیهی موضوع مطرح میکند:
تو یه پیرمردی هستی که غصۀ ملتها و مردم رو میخوره. هیچ ملتی وجود نداره! هیچ مردمی وجود نداره! هیچ روسیای وجود نداره! هیچ عربی وجود نداره! هیچ جهانسومی وجود نداره! چیزی که هست فقط و فقط یک سیستم کلینگر از سیستمهاست، سلطهگری گسترده و کلان، درهمآمیخته، متقابل، چند-متغیره و چندملیتی دلارها! دلارهای-نفتی، دلارهای-الکتریکی، مولتی-دلارها، رایشمارکها، راندها، روبلها، پوندها و شِکِلها!* همین سیستم بینالمللی پول رایجه که کلیّت زندگی روی این کرۀ خاکی رو تعیین میکنه. امروز، نظم طبیعی چیزها، اینه. امروز، ساختار اتمی، دروناتمی و کهکشانی چیزها، اینه؛ و تو در کار قدرتهای اصلی طبیعت دخالت کردی و تاوانش رو خواهی داد!
*رایشمارک: واحد قدیمی پول آلمان نازی؛ راند: واحد پول آفریقای جنوبی؛ روبل: واحد پول روسیه؛ پوند: واحد پول انگلستان؛ شِکِل: واحد پول اسرائیل. م.
بعدازآنکه «بیل» در برابر قدرت و نفوذ شبه-خدایی «آرتور جنسن» و «هستیشناسی شرکتی» او سر تسلیم فرود میآورد، این اصل را میپذیرد که شرکتها، محتوای تلویزیون را تعیین میکنند و نطق تلویزیونی خود را تحت تأثیر این پذیرش ایراد میکند. او در این سخنرانی، دیدگاه سابق خودش نسبت به استقلال ذاتی (خودمختاری) شخصی و آزادی ارادۀ دموکراتیک را بهعنوان رؤیای عبثی توصیف میکند که دیگر منسوخ و مهجور شده است. او بعد از بیان این نکته که «آن دموکراسی یک غول ازپادرآمده و یک مفهوم سیاسی ناساز است»، میگوید:
آنچه تمام شده است این ایده است که این کشور بزرگ، وقف آزادی و شکوفایی هر فردی است که در آن زندگی میکند. فرد است که تمام شده است. انسان منزوی و تنهاست که تمام شده است. این تکتک شمایی که آن بیرون هستید تمام شدهاید. چون این ملت دیگر ملتی از افراد مستقل نیست. این ملت، ملتِ دویست و خوردهای میلیون پیکرهای تسمه-فولادی ترانزیستوری، گندزداییشدۀ سفید-مثل-برفی است که مطلقاً بهعنوان انسان بهدردنخور و غیرضروری و بهاندازۀ دستههای پیستون، قابلجایگزینی هستند.
آنچه «بیل» به آن انتقاد داشت و سعی میکرد با آن مبارزه کند، یعنی تبدیلشدن مردم به مصرفکنندههای منفعلی که نهاد قادر متعال تلویزیون و سیستم تبلیغاتی وابسته به آن، آنها را شستشوی مغزی داده و به الگوبرداری از خود وامیدارد، حالا بهعنوان امری اجتنابناپذیر و واقعی شناخته میشود. فردی که بتواند بهطور مستقل و منتقدانه فکر کند، پیششرط لازم و اصلی هر نوع دموکراسی است و این فرد در جوامع کلان امروزی وجود واقعی ندارد – دستکم تعداد چنین افرادی بهقدر کفایت نیست. درست همانطور که تمام کالاهای صنعتی با معیار معینی سنجیده میشوند (استاندارد شدهاند) و به تولید انبوه رسیدهاند، ایدهها، شعارها و کلیشههایی که فعالیتهای مردم و تصمیمات سیاسی آنها را راهبری میکنند هم با معیار معینی سنجیده میشوند و در حجم انبوه «تولید» میشوند. در این جهان، ایدههای استقلال ذاتی شخصی و اصیل و آزادی ارادۀ دموکراتیک و مؤثر بهنوعی سخنوری پوچ یا توهماتی آشکار تبدیل شدهاند. به بیان «بیل»:
خوب، وقت آن رسیده که بگوییم، آیا از دست دادن صفات انسانی واژۀ خیلی بدی است؟ چون خوب یا بد، واقعیت همین است. تمام دنیا دارد شبه انسانی میشود، موجوداتی که شبیه به انسان هستند اما انسان نیستند. تمام دنیا و نهفقط ما. ما فقط پیشرفتهترین کشور دنیا هستیم و بنابراین اول از بقیه داریم به آن نقطه میرسیم. مردم تمام دنیا دارند تولید-انبوه میشوند، برنامهریزی میشوند، سیمکشی میشوند،* و تبدیل به چیزهای بیحس و عاطفهای میشوند که فقط و فقط برای تولید و مصرف دیگر چیزهای تولید-انبوهشده مفید هستند، چیزهایی که تماماً درست بهاندازۀ خود ما غیرضروریاند. این حقیقت سادهای است که باید آن را بفهمید – اینکه وجود انسانی یکچیز کاملاً عبث و بیهدف است.
داستان «هاوارد بیل» اساساً نیروی محرکۀ اجتماعی تلویزیون را به شکلی برجسته بیان میکند؛ پیرنگ اصلی این داستان، درونواژگونی و مرگ مفهوم شهروندی و دموکراسی است. شخصیتی که بیشترین دلالتهای فردی تلویزیون در او منعکس میشوند، «دیانا کریستنسن» است. کارکرد داستان عشقی بین «دیانا» و «مکس»، بهطور خاص، به تصویر کشیدن پوچی و بیهودگی شخصیای است که تلویزیون در زندگی مبلغین و معتادین به آن ایجاد میکند. وقتی «شوماخر» همسر و خانه و زندگیاش را به خاطر «دیانا» ترک میکند، همسرش از او میپرسد: «اونم تو رو دوست داره، مکس؟» و «شوماخر» جواب میدهد:
مطمئن نیستم که اون مستعد هیچ احساس واقعیای باشه. اون از نسل تلویزیونه. زندگی رو از «باگز بانی» یاد گرفته. تنها حقیقتی که اون ازش خبر داره چیزیه که از دل دستگاه تلویزیونش بیرون اومده. اون سناریوهای زیاد و جورواجوری رو برای همۀ ما تهیه کرده تا بازیشون کنیم، انگار که همهچیز یه «فیلم آخر هفته» است؛ و خدایا، به خودمون نگاه کن، لوسی. همین حالا ما داریم به وسطای پردۀ دوم از نمایش اجباری زنی میرسیم که با نگاه تحقیرآمیز به شوهر خطاکارش نگاه میکنه و اونو از خونه بیرون میندازه؛ اما نترس، من آخر نمایش برمیگردم خونه. تمام طرحریزیهای اون من رو وامیداره که ترکش کنم و برگردم پیش تو، چون مخاطب، پس زدن یه خانوادۀ شاد آمریکایی رو دوست نداره.

یادگرفتن زندگی از تلویزیون یا «باگز بانی» یعنی فکر کردن به رویدادهای مهم و اصلی زندگی بر مبنای الگوهای اپیزودهای نمایشی و معمول تلویزیون. اپیزودهای اینچنینی عموماً کلیشههایی مبتذل و پیشپاافتاده هستند – ساختارهای مبتنی-بر-فرمول مشخصی که میباید مطابق با استانداردهای سطحپایینترین ویژگی مشترک مخاطبین باشد. این برنامهها هیچ عمقی ندارند و کمترین میزان صداقت در آنها دیده میشود و اخلاقیاتی که آنها عرضه میکنند چیزی جز بیمزگیهایی در مورد موضوعاتی که بهطور رسمی ممنوع هستند، نیست. شخصی که افق درونیاش توسط آنچه بر صفحۀ تلویزیون ظاهر میشود، تعریف و تعیین میشود، به وجودی محدود خواهد شد که مملو از ابتذال محض است. زندگی کردن در راستای خطمشیهای اپیزودهای تلویزیونی به معنای نداشتن یک زندگی اصیل است و شخصی که بر طبق برنامههای تلویزیونی زندگی میکند از یک خویشتن واقعی برخوردار نیست. احساسات، تصمیمات و فعالیتهای چنین شبه-زندگیای از درون وجود خود شخص ناشی نمیشوند، بلکه حاصلِ تولیدات توخالی و یکنواخت صنعت سرگرمیسازی هستند که بیمغزترین امیال و خواستهها را ارضا میکنند. شخصی مثل «دیانا»، در شرایط محرومیت از این اپیزودهای قاعدهمند، الگوهای رفتاری، گرایشهای عمومی و کلیشههای کلامیای که پیشاپیش توسط تلویزیون ساخته میشوند – طبق نتیجهگیری فیلم – یک لوح سفید است. در روح و نفسی که بیوقفه توسط محرکهایی که شبکهها ارائه میدهند بمباران و الگودهی میشود، هیچگاه هیچ مفهوم اساسیای رشد یا بسط نمییابد. چنین نفسی، اگر حتی زمانی در دورهای از بحران یا خاموشی، با خود رویارو شود، خودش را در یک فضای خالی و پوچ هولناک خواهد یافت.
وقتی «لورن هاب» یکبار با اصرار به «دیانا» میگوید که باید کنترل کامل محتوای سیاسی برنامهاش را در دست داشته باشد، «دیانا» بیدرنگ پاسخ میدهد که او میتواند این کنترل را به دست گیرد [اما]: «من هیچ اهمیتی به محتوای سیاسی نمیدم!» «دیانا» بهواقع، به اینکه برنامه حامل پیام جناح-چپی یا جناح-راستی، یا هر پیامی در کل، است، هیچ اهمیتی نمیدهد. او بههیچوجه به چیزهایی مثل ارزشهای دموکراتیک یا عدالت اجتماعی علاقهای ندارد. این واقعیت که مردمانی هستند که برای ایدهها و حقوق خود مبارزه میکنند و اینکه آنها وقتی مبارزه را میبازند رنج میکشند، یا اینکه مردم میتوانند در راه پیدا کردن حقیقت جدی و قاطع باشند، تمام اینها در نظر او هیچ معنا و مفهومی ندارد. تنها چیزی که او میداند این است که برنامهها باید ادامه پیدا کنند، اینکه باید کسالت را از بین برد و اینکه باید پوچی زندگی مردم را به بهترین شکل ممکن با سرگرمیهای سبکمغزانه پوشش داد. همین نبود فکر و روح که در اینجا در بافت سیاستها و ایدهها ظاهر میشود، است که کل زندگی «دیانا» را تعریف میکند. او به هیچکسی واقعاً احساس نزدیکی نمیکند و هر احساس و رابطهای که دارد بدون کمترین تفاوت با یکدیگر، بدون شدت یا عمق است. ارتباطهای شخصی او درست بهاندازۀ برنامههایی که روی صفحۀ تلویزیون مردم ظاهر و محو میشوند، کلیشهای و زودگذر هستند.
«دیانا» هرازگاهی تحت تسخیر خلأ درونی خودش میشود؛ او با فکر کردن به «ترس از تنها ماندن» خود وحشتزده میشود. «دیانا» از «مکس» میخواهد او را ترک نکند، حتی باوجودآنکه دیگر او و یا رابطهشان را دوست ندارد؛ اما «شوماخر» میگوید:
دیگه خیلی دیره، دیانا. دیگه هیچچیزی توی تو نمونده که بتونم باهاش زندگی کنم. تو یکی از شبهانسانهای هاوارد هستی و اگر من باهات بمونم، نابود میشم. همونطور که هاوارد بیل نابود شد! همونطور که لورن هاب نابود شد. همونطور که هر چیزی که تو و سیستم تلویزیون بهش دست میزنید، نابود میشه! تو تجسم تلویزیونی دیانا، بیتفاوت به رنجها، بیاحساس به شادیها. تمام زندگی [تو] به تلی از ابتذالهای عادی تبدیل شده. جنگ، کشتار، مرگ، همۀ اینها به چشم تو یکیان، مثل بطریهای آبجو.
برای یک ذهن خالی چیزی بیشتر از سرگرمی، نوعی از سرگرمی که شبکههای تلویزیونی پشت سر هم بیرون میدهند، باقی است: آتوآشغالهای ذهنیای که مردم را در قحطی انسانیتشان نگه میدارد. وقتی مصرفکنندههای برنامههای تلویزیونی به همان دردسری میافتند که «دیانا کریستنسن» به آن دچار است، «شوماخر» با کنایه و تمسخر، آنچه آنها میتوانند انتظارش را داشته باشند را بهعنوان یک پایان شاد بیان میکند:
شوهر خودسر، سر عقل و شعورش میاد و برمیگرده پیش همسری که یک عشق طولانیمدت و ماندگار را باهاش ساخته. زن جوون بیاحساس در انزوای سرد و تاریک خودش تنها میمونه. موسیقی اوج میگیره. آگهی تجاری پایانی؛ و چند صحنه از برنامۀ هفتۀ آینده.
فیلم در پاسخ به این سؤال که چه کسی یا چه عاملی مسئول ملالتباری چنین فرهنگی است، هیچ جواب سرراستی نمیدهد. صرفاً این نیست که فیلم به قدرت شرکتها اشاره کند و بحث را در همین حد تمام کند. فیلم بر این واقعیت دلالت دارد که برنامههای شبکههای تلویزیونی مردم را با مغبون کردن هوش آنها، با محروم کردن آنها از اطلاعات مهم و حیاتی، با عادت دادن آنها به مصرفگرایی منفعلانه، با پایین آوردن سطح استانداردهای فکری آنها و با دور کردن آنها از فعالیتهای سودبخشتر و معنادارتر، آنها را قربانی میکند و درعینحال شریک در جرم بودن بینندهها در تمامی این شرایط را نیز نشان میدهد. «شبکه» کاری که بینندهها با خود میکنند را به تصویر میکشد. از هر چه بگذریم، تقاضای پایانناپذیر آنها برای برنامههای کم-کیفیت است که به شرکتها این امکان را میدهد تا به شیوهای که UBS عمل میکند، به سودهای کلان برسند. بهعبارتدیگر، «شبکه» همان تصویر بدبینانهای از مردم را نشان میدهد که زمانی افلاطون آن را ارائه کرده بود.
تعریف بازار بهعنوان دموکراسی فعال، مدتی است که به مد روز تبدیل شده است: «مردم با دلارهایشان رأی میدهند.» اگر حقیقتی در این تعریف باشد، میتوان اینطور گفت که این حقیقت آن است که این خود مردم هستند که با رفتار و انتخابهای خود، دموکراسی را از بین میبرند. آنها نهفقط قربانیان شرکتهایی که برنامههای سبکمغزانه و تضعیفکننده به خوردشان میدهند، بلکه کسانی هستند که قادر به ترغیب و تشویق مالکین شبکهها به پخش تولیدات سؤالبرانگیزشان هستند. مردم، با پیوسته انتخاب کردن سرگرمیهای عاری از تفکر و ترجیح دادن آنها به برنامههای اساسی و پیچیده و با ارجحیتی که از روی عادت برای صحنهسازیهای گریزگرایانه (دور از واقعیتهای سیاسی) نسبت به مواجهه با واقعیت قائل میشوند، درواقع مهار زندگی و جهان را به دست کسانی میدهند که برای سوءاستفاده کردن از آنها آمادهاند. آنها – بر طبق اصول دموکراسی – مفاهیم شهروندی و دموکراسی را از بین میبرند.
به قلم دکتر جورن کی. برامان
گروه فلسفه دانشگاه ایالتی فراستبورگ