«نازارین»

کارگردان: لوئیس بونوئل | فیلم‌نامه: جولیو آلخاندرو و لوئیس بونوئل | اکران: 1959 | با بازی: فرانسیسکو رابال، ریتا ماسدو، مارگا لوپز و دیگران

هم‌زمان با بالا رفتن تیتراژ اول، یک سری نقاشی، نماهایی تاریخی از مکزیکوسیتی را به نمایش می‌گذارند. صدای دست‌فروش‌های خیابانی، پارس کردن سگ‌ها، شیهه کشیدن اسب‌ها، صدای سم حیوانات روی سنگفرش خیابان‌ها، ترانه‌هایی که با نوای یک آکاردئون همراهی می‌شوند و سروصداهای معمول یک محلۀ شلوغ پایین‌شهری به گوش می‌رسد. زمان وقوع داستان، ابتدای قرن بیستم است. پرتره‌ای از رئیس‌جمهور «پورفیریو دیاز» که تا پایان فیلم نشان داده می‌شود، فضای داستان را به دوران پیش از انقلاب سال 1910 می‌برد.
داستان، جلوی یک مسافرخانۀ سطح-پایین شروع می‌شود. نام ساختمان را می‌شود از روی یک تابلوی فرسوده خواند: Meson de los heroes (مسافرخانۀ قهرمانان). زن‌هایی که مشغول انجام کاری هستند، دست‌فروش‌های خیابانی، گروه‌های سه نفره‌ای از روسپی‌ها و چند گدا در حال رفت‌وآمد در آن حوالی هستند. دو مهندس شهرسازی درحالی‌که در مورد برنامۀ برق‌رسانی به خانه‌های محل باهم بحث می‌کنند، به ساختمان مسافرخانه نگاه می‌کنند. یک صدای مردانه، «چانفاینا» (با بازی «اوفلیا گیلمین»)، مدیر پرانرژی و پرتکاپوی مسافرخانه را صدا می‌زند. شخصی به او می‌گوید که پدر [روحانی] «نازاریو» می‌خواهد با او صحبت کند. «چانفاینا» که از این وقفه افتادن در کارش دلخور می‌شود، آهی می‌کشد؛ اما به طبقۀ بالا می‌رود تا ببیند مشکل چه می‌تواند باشد.
پدر «نازاریو» (با بازی «فرانسیسکو رابال») خبر می‌دهد که شخصی وارد اتاق‌های او شده و تمام لباس‌ها، غذا و چند سکه‌ای که او از محل آخرین اعانۀ کلیسا پس‌انداز کرده بود – درآمد ناچیز او به‌عنوان یک کشیش کمکی – را دزدیده است. تنها لباسی که دزد برای کشیش باقی گذاشته، قبایی است که به تن دارد. «چانفاینا» به او می‌گوید: «نفرین بر روزی که تو به دنیا آمدی. واقعاً به اینجام رسیده! حالا می‌خوای واسه صبحونه چی بخوری؟» وقتی پای امور دنیوی به میان می‌آید، پدر «نازاریو» دچار مشکل می‌شود. او نمی‌داند چطور از خودش مراقبت کند و کوچک‌ترین علاقه‌ای هم ندارد که این کار را یاد بگیرد. مردم مرتب چیزهای او را می‌دزدند و او از سر کردن با حداقل درآمد و اعانه‌ها راضی است. «نازاریو» نمی‌خواهد به پلیس شکایت کند، اما می‌گوید که احتمالاً «کامیلا»، زن بی‌بندوباری از همین محل بوده که وسایل او را دزدیده است.

وقتی «چانفاینا» به طبقۀ پایین و سر کارش برمی‌گردد، نه‌تنها ترتیبی می‌دهد تا کمی نان ذرت برای کشیش فرستاده شود، بلکه به‌قول‌معروف، جرم «کامیلا» را برای سه روسپی‌ای که سرگرم کاروبار خودشان در آن منطقه هستند، تعریف می‌کند. «آندارا» (با بازی «ریتا ماسدو»)، پرسروصداترین عضو این گروه سه‌نفرۀ جیب‌برها، با «کامیلا» نسبت فامیلی دارد و از اتهامی که کشیش به او زده است عصبانی می‌شود.

هر سه زن به طبقۀ بالا و اتاق «نازاریو» می‌روند و شروع به زخم‌زبان زدن به او به خاطر اتهام کذبی که به دخترعموی «آندارا» زده است، می‌کنند. آن‌ها درحالی‌که دود سیگار را در صورت کشیش بیرون می‌دهند، او را به باد طعنه می‌گیرند: «ببینید کی داره همه رو از این زندون خلاص می‌کنه؟ حالا چی ازت دزدیدن، صورت موشی؟» این اهانت‌های زبانی ادامه دارد تا وقتی‌که یکی از مهندسان شهرسازی، گستاخانه به زنان دستور می‌دهد که کشیش را راحت بگذارند.

هر دو مهندس می‌خواهند بدانند که «نازاریو» چطور می‌تواند چنین زندگی فقیرانه و حقیرانه‌ای را تاب بیاورد. کشیش توضیح می‌دهد که «ازنظر من هیچ‌چیز متعلق به هیچ‌کس نیست» و به آن‌ها اطمینان می‌دهد که این افتراها و اهانت‌ها به‌هیچ‌وجه او را آزرده نمی‌کنند: «این‌ها من رو به‌زانو درنمیارن. من اونا را تحمل می‌کنم.» مهندس‌ها به این فکر می‌کنند که «نازاریو» یک‌جور شورشی مقدس است یا یک بدعت‌گذار، اما کشیش به آن‌ها اطمینان می‌دهد که او سرسختانه به اصول و عقاید کلیسای کاتولیک معتقد و وفادار است و اینکه صادقانه از دستورات مافوق‌های خودش اطاعت می‌کند. همین‌طور که مردها در حال گفتگو هستند، یکی از همسایه‌ها وارد می‌شود تا یک قوری از لوازم آشپزخانۀ «نازاریو» بردارد. وقتی زن همسایه چند هیزم در آشپزخانۀ کشیش پیدا می‌کند، بدون تعارف، خودش را به آن‌ها هم مهمان می‌کند. زن درحالی‌که از در خارج می‌شود می‌گوید: «به‌هرحال نیازی هم به اینا نداری.» وقتی درنهایت مهندس‌ها می‌روند، کمی پول برای کشیش می‌گذارند – که مبلغ چندانی هم نیست. «نازاریو» از آن‌ها به خاطر این لطفشان تشکر می‌کند. چند دقیقه بعد، سروکلۀ یک گدای کور با یک دختربچه، پشت در اتاق «نازاریو» پیدا می‌شود. «نازاریو» بی‌درنگ پول‌هایی که مهندس‌ها برای او گذاشته بودند را به گدا و دختربچه می‌دهد.
دراین‌بین، یک زن جوان و زیبا به نام «بئاتریس» (با بازی «مارگا لوپز»)، سعی می‌کند خودش را از تیر سقف اصطبل مسافرخانه حلق‌آویز کند. معشوق جذاب و بی‌باک و البته سنگدلش، «پینتو»، او را اغفال و رها کرده است؛ اما تیر پوسیدۀ اصطبل می‌شکند و «بئاتریس» وقتی به خود می‌آید که روی زمین در حال هق‌هق گریه کردن است. «چانفاینا» که برحسب‌تصادف شاهد این صحنه است، بدون هیچ احساسی به «بئاتریس» می‌گوید که اگر واقعاً می‌خواهد از شر خودش خلاص شود، دنبال یک تیر بهتر بگردد. بعد، به او غر می‌زند که کرایۀ اتاقش را نداده است و دستور می‌دهد که در آشپزخانه کاری را بر عهده بگیرد. «چانفاینا» نظر خودش دربارۀ اینکه «پینتو» به‌هیچ‌وجه ارزش آن را ندارد که برایش اشکی ریخته شود را با صدای بلند می‌گوید؛ اما «بئاتریس»، دیوانه‌وار عاشق است. کمی بعد، وقتی او به خاطرات یک ملاقات جنسی با «پینتو» (با بازی «نوئه مورایاما») فلش‌بک می‌زند، می‌بینیم که «بئاتریس» دچار یک حملۀ عصبی می‌شود: بدنش تشنج می‌کند و به شکل «پل» درمی‌آید که این نمایش خشونت‌باری از هوی‌های نفسانی است.
«آندارا»ی روسپی متوجه می‌شود که دخترعمویش، «کامیلا» واقعاً در جریان سرقت از اقامتگاه «نازاریو» دخیل بوده است. «آندارا» با «کامیلا» دعوای شیطانی‌ای می‌کند. او را، احتمالاً تا سر حد مرگ، زخمی می‌کند و خودش هم به شکل بدی مجروح می‌شود. از ترس دستگیر شدن، به اتاق «نازاریو» پناه می‌برد. اقامتگاه کشیش تنها مکانی است که پلیس برای پیدا کردن او آنجا نخواهد رفت. «نازاریو» واقعاً می‌خواهد که او را بیرون بیندازد، اما وقتی متوجه می‌شود که زن تا چه اندازه بد مجروح است، دلش به رحم می‌آید و پشیمان می‌شود. وقتی «آندارا» درنتیجۀ از دست دادن خون، بی‌هوش می‌شود، کشیش او را بلند می‌کند و به رختخواب خودش می‌برد و زخم‌هایش را پانسمان می‌کند.
حال «آندارا» طی روزهای آینده رو به بهبود می‌گذارد، اما همسایه‌ها شروع به حرف زدن راجع به این می‌کنند که کشیش زنی را در اتاقش نگه می‌دارد. این نیش و کنایه‌ها بیهوده‌اند. نه‌تنها «نازاریو» از خرافه‌پرستی و پستی و ابتذال این زن وحشت دارد، بلکه «آندارا» هم به‌هیچ‌وجه زن زیبایی نیست و آرایشش درواقع ماسکی است که به شکل عجیب‌وغریبی زمخت و بدمنظر است. یکی از مشتری‌های سابق «آندارا» [دربارۀ او] می‌گوید: «بوی گند کثافت از عطر این زن نق‌نقو بهتره.» بااین‌وجود، به نظر می‌رسد این کینه‌جویی‌ها و بدگویی‌ها که در محل، هرلحظه شاخ و برگ بیشتری پیدا می‌کند، پایان‌ناپذیر است. شهرت «نازاریو» رفته‌رفته از بین می‌رود و سرانجام یکی از روسپی‌ها (با بازی «روزندا مونتروس») که حالا دشمن حق‌السکوت‌بگیر «آندارا» است، به ادارۀ پلیس می‌رود و مخفیگاه این فاحشه را افشا می‌کند.
«چانفاینا»، برای نجات کشیش از گرفتاری‌های قانونی، «آندارا» را ترغیب می‌کند تا بوی عطر نفرت‌انگیزش را از اتاق و وسایل آن پاک کند و بعد به‌کل ازآنجا برود. «آندارا» از صمیم قلب شیفتۀ کشیش شده است. آرایش ترسناک و زننده‌اش را پاک کرده است و سعی دارد زندگی پاکی را شروع کند. او صادقانه تلاش می‌کند تا «نازاریو» به دردسر گرفتار نشود؛ اما به‌جای آنکه محل را با آب و صابون بسابد و بشوید، تنها کاری که می‌کند آن است که اتاق‌های کشیش را به آتش بکشد. او به «بئاتریس» می‌گوید: «حالا اگر دلشون می‌خواد می‌تونن بیان و اینجاها رو بو بکشن.» درحالی‌که کل مسافرخانه گرفتار شعله‌های آتش می‌شود، دو زن فرار می‌کنند و از شهر خارج می‌شوند.
«نازاریو» چند روزی را به دوستش، «دون آنجلو»، کشیشی که پیش‌ازاین هم به او کمک کرده‌ است، پناه می‌برد. «نازاریو» با سیگار پیچیدن در یک دستگاه کوچک، در تأمین هزینه‌های خانه کمک می‌کند؛ اما وقتی شایعات دربارۀ رابطۀ «نازاریو» با «آندارا» و آتش زدن عمدی خانه در شهر می‌پیچد، «دون آنجلو» با اکراه از کشیش می‌خواهد تا آنجا را ترک کند، حتی باوجودآنکه از بی‌گناهی «نازاریو» مطمئن است. «دون آنجلو» و مادرش نگران آبروی خودشان هستند. همچنین صحبت‌هایی از تصمیم اسقف اعظم برای محروم کردن «نازاریو» از دنیای کشیشی به گوش می‌رسد، تنزل مقامی که در نظر مادر «دون آنجلو»، «نازاریو» را بی‌ارزش‌تر از آن می‌کند که بخواهد زیر سقف خانۀ آن‌ها زندگی کند. «نازاریو» تصمیم می‌گیرد داوطلبانه ردای کشیشی خود را تحویل دهد و سرگردان روستاها شود و از محل اعانه‌ها و کاری که بتواند از پس آن بربیاید، گذران کند.
ساک کوچک مسافرتی او خیلی زود به سرقت می‌رود و خودش چکمه‌هایش را به روستایی نیازمندی می‌دهد که برای یک‌شب به او جا و مکان می‌دهد. وقتی به‌طور اتفاقی به گروهی از کارگران خط راه‌آهن برمی‌خورد، از سرکارگر می‌پرسد که آیا می‌تواند کمی غذا به او کمک کند. سرکارگر گستاخانه به او می‌گوید که از آدم‌های بیکار و علاف حمایت نمی‌کند. «نازاریو» پیشنهاد می‌دهد که در ازای یک وعده‌غذا برای او کار کند و در پاسخ یک فرغون و یک بیل به دستش می‌دهند. «نازاریو» ناشیانه شروع به بیل زدن شن و ماسه‌ها می‌کند. دیگر کارگران هم خوشحال نیستند. کسی که صرفاً برای تأمین غذا کار می‌کند، درواقع توجهی به رنجی که باید برای دریافت دستمزد بیشتر برای خود و خانواده‌اش متحمل شود، ندارد. یکی از کارگران اوضاع را برای «نازاریو» توضیح می‌دهد و کشیش وضعیت را درک می‌کند و از کار کنار می‌کشد. سرکارگر از-کوره-دررفته سنگی را به‌طرف کشیش پرتاب می‌کند که باعث زخمی شدن او می‌شود و بعد شروع به دعوا و مشاجره با کارگرها می‌کند. سرکارگر یکی از کارگرها را مجروح می‌کند و در همین بین کارگر دیگری در واکنش به این عمل، با ضرب بیل او را به زمین می‌اندازد. سرکارگر دستش را به سمت هفت‌تیرش می‌برد. «نازاریو» تازه کمی دور شده است که صدای شلیک گلوله را می‌شنود. مکث می‌کند و چندثانیه‌ای به فکر فرو می‌رود، اما بعد راهش را ادامه می‌دهد. با سرخوشی شاخۀ نازکی از یک درخت زیتون می‌کند و همچنان در مسیر یک چشم‌انداز زیبا به راه خود ادامه می‌دهد.
«نازاریو» در حال طلب صدقه و کمک در یک دهکده است که چشم «بئاتریس» به او می‌افتد، زنی که حالا همراه با خواهر بیوه‌-شده‌اش در آن روستا زندگی می‌کند. «بئاتریس» از دیدن کشیش خیلی خوشحال می‌شود و می‌خواهد به او جا و مکان بدهد و کفش و غذا در اختیار او بگذارد. وقتی «نازاریو» می‌شنود که «آندارا» نیز با «بئاتریس» زندگی می‌کند، به‌سرعت دعوت زن را رد می‌کند و سعی می‌کند به نحوی فرار کند؛ اما وقتی «بئاتریس» به او می‌گوید که دخترخالۀ کوچکش به‌سختی بیمار است و اینکه خواهرش هم نیاز مبرمی به مشاورۀ معنوی دارد، «نازاریو» قبول می‌کند که او را تا خانه همراهی کند.

در خانۀ خواهر «بئاتریس»، گروهی از زن‌ها سراسیمه‌ و نگران سرنوشت دختربچه هستند. آن‌ها اطمینان دارند که کشیش می‌تواند جان دختر را نجات دهد. «آندارا» پیشگام می‌شود و «نازاریو» را قدیسی می‌نامد که این قدرت را دارد که معجزه‌ها کند. «نازاریو» زن را به خاطر این‌طور کفرآمیز حرف زدن و تا این حد خرافاتی بودن، سرزنش می‌کند. او خشمگینانه تأکید می‌کند که قدیس نیست و اینکه فقط دارو و خداوند می‌توانند جان دختربچه را نجات دهند؛ اما زن‌ها اصرار دارند که: «نازاریو» با پای برهنه، «مثل اربابمان عیسی مسیح»، بر آن‌ها واردشده و اگر از انجام معجزه سر باز می‌زند تنها به این خاطر است که نمی‌خواهد معجزه کند. زن‌ها شروع به دادوفریاد می‌کنند: «معجزه کن! معجزه! معجزه!»
«نازاریو» با عصبانیت و به‌تندی به آن‌ها می‌گوید که نه شارلاتان است و نه دعانویس، اما قبول می‌کند که برای دختربچه دعا کند. وقتی کشیش دعای خود را با «دعای پادشاه»* شروع می‌کند، زن‌ها لحظه‌به‌لحظه ازخودبیخودتر و شوریده‌تر می‌شوند – شیطان را لعنت می‌کنند و تقدّس «نازاریو» را ستایش می‌کنند، فریاد می‌کشند و شیوه می‌کنند و در کل اوضاع را به یک رویداد آیینی پرشور و احساس تبدیل می‌کنند. «آندارا»، درحالی‌که به سینۀ خودش می‌کوبد، فریاد می‌زند: «یا مسیح! یا مسیح! یا مسیح!» یک زن دیگر دچار تشنج می‌شود و روی زمین می‌افتد. «نازاریو» مات و مبهوت است. درمانده و مستأصل شاهد است که چطور زن‌ها یک‌صدا شروع به فریاد زدن می‌کنند و او را «قدیس! قدیس! قدیس!» می‌نامند. آن‌ها با دست‌هایشان و ترکه‌های نازک گیاهی، کشیش را طوری لمس می‌کنند که انگار او یک‌چیز مقدس است و بعد دختربچه را به آغوش می‌کشند و نوازش می‌کنند تا نیروی درمانگر-تصورشدۀ کشیش را به او انتقال دهند. «نازارین» قادر نیست مانع جریان این رخداد جادوی سیاه شود.

*Lord’s Prayer: به معنای نماز یا دعای پادشاه که نحوۀ انجام آن در انجیل متی توسط حضرت عیسی به پیروانش آموخته شده است. م.

صبح روز بعد، بعدازآنکه «نازاریو» دعای صبحگاهی را به‌تنهایی در کلیسا به‌جا می‌آورد، «بئاتریس» به او خبر می‌دهد که دختربچه از بیماری نجات پیدا کرده است. زن، متحیر و هراسان دست کشیش را می‌بوسد؛ حالا شهرت و اعتبار او به‌عنوان یک قدیس در این دهکدۀ کوچک ثابت‌ شده است. «نازاریو» مضطرب است و می‌خواهد این دیوانگی (نامی که خودش بر آن می‌گذارد) را تمام و رها کند و تا جایی که می‌تواند به‌سرعت از دست این زن‌ها بگریزد؛ اما خیلی زود متوجه می‌شود که «بئاتریس» و «آندارا»، درحالی‌که مثل کشیش، چوب‌دست و بقچۀ سفری به همراه دارند، او را دنبال می‌کنند. «نازاریو» متوجه آن‌ها می‌شود و می‌گوید که تمایل دارد به‌تنهایی سفر کند. او درحالی‌که قضاوت تقریباً درستی در مورد وضع و حال زن‌ها کرده است، به آن‌ها می‌گوید، من دیوانه نیستم. «فقط تصورش رو کنید که اگر دنبال من بیاید چه چیزایی می‌تونه من رو گمراه کنه!» و بعد توضیح می‌دهد که هر شخصی باید «وجدان و تنهایی» خودش را داشته باشد. زن‌ها وانمود می‌کنند که دست از قصد و غرض خود برداشته‌اند، اما بااحتیاط و پنهانی به دنبال کردن بتشان از فاصلۀ دور ادامه می‌دهند.
درراه، «نازارین» از کنار جمعی می‌گذرد که کالسکه‌شان به خاطر شکستن یک پای اسبشان درراه مانده است. جمعی که «نازارین» با آن‌ها برخورد می‌کند یک هیئت بلندپایه است: یک سرهنگ ارتش، یک کشیش آراسته و یک بانوی خوش‌پوش. «نازاریو» به کالسکه‌چی کمک می‌کند تا اسب مجروح را از وسط جاده به کناری بکشند. در حین کار آن‌ها، یک روستایی درحالی‌که جلوی الاغش راه می‌رود از کنار آن‌ها می‌گذرد. سرهنگ با خشونت و درشتی دستور می‌دهد روستایی برگردد، به این خاطر که این دهاتی به مرد اونیفورم‌پوشی که دیده، سلام نظامی نداده است. روستایی را مجبور می‌کنند تا یک‌بار دیگر آن مسیر را بیاید و این بار احترام شایسته‌ای از خود نشان دهد. «نازاریو» با دیدن این رفتار، اظهار انزجار و تنفر می‌کند و به سرهنگ می‌گوید که چنین رفتاری «مغایر با اصول مسیحیت، وحشیانه و حیوانی» است. او می‌گوید که این روستایی حیوان نیست و درست به‌اندازۀ سرباز – و به‌عنوان فرزندی از فرزندان خدا، به‌اندازۀ هر کس دیگری – شأن انسانی دارد. سرهنگ خشمگین دست به اسلحه‌اش می‌برد. کشیش حاضر در جمع که یک روحانی بلند-پایه است، موفق می‌شود با این توضیح که «نازاریو» فقط یک «مرتد» گمراه‌شده و احتمالاً یکی از آن «واعظین دیوانه‌ای که به شمال فرستاده می‌شوند» است، کلنل را آرام کند.
«بئاتریس» و «آندارا»، درحالی‌که «نازاریو» سرگرم شست‌وشوی خود زیر درخت‌های غول‌پیکر کنار یک رودخانه است، به او نزدیک می‌شوند. این بار زن‌ها اصرار می‌کنند که اجازه داشته باشند همراه با کشیش سفر کنند. آن‌ها می‌گویند که به راهنمایی‌های معنوی او نیاز دارند و تذکر می‌دهند که او به‌هیچ‌وجه حق ندارد آن‌ها را در جهل و نادانی‌شان رها کند. «نازاریو» با اکراه می‌پذیرد که زن‌ها با او همراه شوند، اما به این شرط که رفتار مناسبی داشته باشند و او را اذیت نکنند. آن شب، کشیش آموزه‌هایی از اصول پایه‌ای آیین کاتولیک را به آن‌ها یاد می‌دهد؛ اما باورهای خرافی بی‌شماری که به نظر می‌رسد بر تفکر این زن‌ها سلطه پیدا کرده‌اند، پی‌درپی باعث آزار او می‌شوند. «بئاتریس» عاشق‌پیشه سؤال می‌کند که «آیا شیاطین بدن من را ترک خواهند کرد؟» و «آندارا» مدام در رابطه با «چشم شیطان» و تلاش‌ها و کارهای زیان‌بخش او حرف می‌زند. «نازاریو» در آموزش اصول کاتولیک یا موضوعات معنوی به آن‌ها چندان موفق نیست و درنهایت به زن‌ها توصیه می‌کند برای خلاصی از شر هر چیزی که آزارشان می‌دهد، «زندگی سالمی را در پیش بگیرید و به‌اندازۀ کافی تمرین کنید.»
سه مسافر به دهکده‌ای می‌رسند که در آن طاعون شیوع پیدا کرده است. تک-نوایی زنگ کلیسا به گوش می‌رسد؛ اجساد در خیابان روی زمین هستند. بسیاری از روستایی‌ها در حال فرار هستند و بیشتر بیمارهای باقی‌مانده بدون مراقبت و توجه رها می‌شوند. گروه بهداشت و بهیاری که قرار است با ملزومات و تجهیزات لازم از مکزیکوسیتی بیاید، هنوز نرسیده است. «نازاریو» دست‌به‌کار می‌شود و نه از وجود خودش و نه از حساسیت‌های هم‌سفرهایش مضایقه‌ای نمی‌کند. آن‌ها رختخواب‌ها را مرتب می‌کنند، هوای اتاق‌ها را تازه می‌کنند، سعی می‌کنند برای یک بچه شیر پیدا کنند و در کل هر کاری از دستشان برمی‌آید برای تسلی و آرامش دادن به قربانیان طاعون انجام می‌دهند. «نازاریو» سعی می‌کند آخرین مناسک آیینی را برای زن جوانی که به نظر می‌رسد در شرف مرگ است، اجرا کند؛ اما زن مدام سراغ معشوقش را می‌گیرد و مرتب التماس می‌کند، «بهشت نمی‌خوام … جان.» «نازاریو» او را تشویق و نصیحت می‌کند که به روح جاودانه‌اش فکر کند و امور این-دنیایی را به فراموشی بسپارد؛ اما زن همچنان سراغ «جان» را می‌گیرد. وقتی بالاخره «جان» می‌آید، از اسبش پایین می‌پرد و شتابان خودش را به بالین عزیزش می‌رساند، زن به او التماس می‌کند که کشیش را ازآنجا بیرون کند. چه در حال مرگ باشد چه نباشد، او می‌خواهد با معشوق زمینی‌اش تنها بماند.
«نازاریو» عمیقاً دلسرد می‌شود. او که از آن در رانده شده تا آخر دهکده پیاده می‌رود، «آندارا» و «بئاتریس» پشت سرش هستند و دقیقاً نمی‌دانند که بعد چه اتفاقی می‌افتد. آن‌ها گروه امداد و نجات را می‌بینند که مصمم و جدی از مکزیکوسیتی به دهکده می‌رسند. حالا نوای تمام زنگ‌های کلیسا یک‌صدا در جوّ انتظار شادمانه‌ای از نتیجۀ کار گروه امداد به گوش می‌رسد؛ فضای کل جامعۀ روستایی در حال تغییر است. «نازاریو» به همراهانش می‌گوید: «اینجا کاری نیست که ما بخوایم انجامش بدیم.» سه مسافر، غمگین و محزون سفر نامعلوم خود را از سر می‌گیرند.
در روستای بعدی، آن‌ها به «پینتو» برمی‌خورند که آنجا در حال خریدن اسب است. وقتی چشم «پینتو» به «بئاتریس» می‌افتد، به او نزدیک می‌شود و می‌گوید که همراهش برود. بااینکه «پینتو»، «بئاتریس» را «زن هرزه» صدا می‌کند و درملأعام او را وادار می‌کند برایش آب بیاورد و به این شکل او را تحقیر می‌کند، اما «بئاتریس» از روی بیچارگی جذب او می‌شود. بااین‌وجود، زن سعی می‌کند «با شیطان» مبارزه کند. او به معشوق سابقش می‌گوید که قصد دارد در کنار کشیش مقدس بماند. «پینتو» که نگاه کاملاً اهانت‌آمیزی به «نازاریو» دارد، به «بئاتریس» می‌گوید که فردای آن روز بیرون از روستا منتظر او باشد. نقشۀ «پینتو» آن است که «بئاتریس» را به دهکده‌ای که مادرش در آن زندگی می‌کند ببرد و بعد، ازآنجا او را به پایتخت برگرداند.
سه مسافر اخطاریه‌ای دریافت می‌کنند که به آن‌ها خبر می‌دهد که مسئولین، در پی دستگیری «آندارا» و کشیش هستند. این دو باید به جرم ایجاد حریق عمدی در مکزیکوسیتی دادگاهی شوند. «آندارا» از آن‌ها می‌خواهد که فرار کنند؛ اما کشیش پاسخ می‌دهد که فقط مجرم‌ها فرار می‌کنند و اینکه او همان‌جا خواهد ماند و سرنوشتش را به دست خداوند خواهد سپرد. این سه نفر شب را در خرابه‌ای در همان حوالی می‌گذرانند. «نازاریو» سعی می‌کند به «بئاتریس» در غلبه کردن بر دغدغه‌های فکری‌اش در مورد «پینتو» کمک کند و با او از عشق ورزیدن حرف می‌زند – اما نه عشق ورزیدن فقط به یک نفر، «بلکه به هر چیزی که خداوند خلق کرده است.» این شکل ارتباط شخص «نازاریو» با دنیا است. «بئاتریس» که موقتاً آرام گرفته و آسوده‌خاطر است، سرش را خم می‌کند و روی شانۀ کشیش می‌گذارد.
«آندارا» با دیدن این صحنه شروع به هق‌هق گریه می‌کند. او «نازاریو» را متهم می‌کند که در توجه به دو زن مغرضانه رفتار می‌کند: فقط «بئاتریس» است که می‌تواند حرف‌های خوب و قشنگی از کشیش بشنود، درحالی‌که «آندارا» همیشه به خاطر رفتار بد و اشتباه و حماقت‌هایش سرزنش می‌شود. «نازاریو» از او می‌خواهد که کنارش بنشیند و یک‌بار دیگر توضیح می‌دهد که عشق او بی‌طرفانه‌ است و این عشق به همه‌کس و همه‌چیز در دنیا می‌رسد. او پدرانه دست نوازش بر سر «آندارا» می‌کشد و بعد بلند می‌شود تا با خودش خلوت کند.
صبح روز بعد، دو مقام حکومت فدرال* می‌آیند و «آندارا» و «نازاریو» را دستگیر می‌کنند. آن‌ها را روستایی‌های آشفته‌حالی همراهی می‌کنند که به کشیش ناسزا می‌گویند و او را مورد ضرب و شتم قرار می‌دهند. «آندارا» غضب‌آلود و دیوانه‌وار در دفاع از کشیش، به روستایی‌ها حمله می‌کند: «دو زن … ما همه اینجا مسیحی هستیم، خوک‌های کثیف!» مأمورین فدرال به‌نوعی با دشواری موفق می‌شوند مردمی که به جان هم افتاده‌اند را از هم جدا کنند و بعد زندانی‌ها را به روستا برمی‌گردانند. «بئاتریس» اصرار دارد که با هم‌سفرهایش بماند، هرچند مأمورین هیچ علاقه‌ای به حضور او ندارند. در روستا، این سه نفر را به کاروانی از زندانی‌ها ملحق می‌کنند و گروه باهم و با پای پیاده به سمت پایتخت به راه می‌افتند.

*Federale: یک اصطلاح اسپنگلیش (اسپانیایی-انگلیسی) که برای اشاره به ارگان‌های خاصی از کشورهای آمریکای لاتین مورداستفاده قرار می‌گیرد. م.

کاروان، شب را در روستای زادگاه «بئاتریس» سر می‌کند و دراین‌بین، مادر «بئاتریس» سعی می‌کند دخترش را متقاعد کند که دست از «نازاریو» بکشد و رابطه‌اش با «پینتو» را از سر بگیرد. «بئاتریس» در عوض سعی می‌کند توضیح دهد که دل‌بستگی و پایبندی‌اش به «نازاریو» خیلی ناب‌تر است و به همین خاطر خیلی برای او مطلوب‌تر است. «بئاتریس» به مادرش یادآوری می‌کند که «نازاریو» سلامتی خواهرزاده‌اش را به‌قول‌معروف به او بازگردانده است و متحیرانه می‌گوید که: «اون یه صدای فرشته‌مانندی داره که تا مغز استخون آدم نفوذ می‌کنه. وقتی لباسات رو لمس می‌کنه، اونقدر به خودت می‌لرزی که می‌خوای بمیری … و با اون توی بهشت باشی و هیچ‌وقت ترکش نکنی.» مادر که به حرف‌های او گوش می‌دهد، به این نکتۀ واضح اشاره می‌کند که: «بچه جان، تو عاشق این مردی چون یه مرده.» «بئاتریس» با شنیدن این حرف، تکانی می‌خورد و از کوره در می‌رود. او پشت سر هم فریاد می‌زند که نظر مادرش کذب محض است، درنهایت «پینتو» که مادر «بئاتریس» او را خبر کرده است، با کتک و دادوفریاد، زن را ازآنجا می‌برد.

این صحنه جای خود را به صحنۀ سلول مردان در زندان می‌دهد. یک قاتل (با بازی «لوئیس آسِوِس کاستاندا») که تمام روز به «نازاریو» فحاشی و دست‌درازی کرده است، حالا به شرورانه‌ترین وجه ممکن به کشیش حمله می‌کند. درحالی‌که چندین زندانی از این مناسک کلیسایی سرگرم می‌شوند و لذت می‌برند، «نازاریو» به زیر دست و پای قاتل می‌افتد و به شکل بدی کتک می‌خورد تا اینکه یک زندانی دیگر (با بازی «ایگناسیو لوپز تارسو») به این قائله خاتمه می‌دهد. «نازاریو» به ضاربش می‌گوید که او را می‌بخشد، چون این «وظیفۀ او به‌عنوان یک مسیحی» است؛ اما این را هم اضافه می‌کند که برای اولین بار در طول عمرش حس می‌کند که بخشیدن کار سختی است و اینکه از خودش متنفر است که نمی‌تواند تمایزی بین بخشش و تنفر قائل شود.
بعد، «نازاریو» از مردی که او را نجات داده و حالا به او کمک می‌کند تا زخم سرش که در حال خونریزی است را پانسمان کند، تشکر می‌کند. بااینکه این مرد جای هیچ شکی را باقی نمی‌گذارد که یک خلاف‌کار بالفطره است، اما «نازاریو» سعی می‌کند ویژگی‌های رهایی‌بخشی در شخصیت و زندگی او پیدا کند. او می‌خواهد با برافروختن احساس ندامت و پشیمانی و امید در روح این مرد، او را نجات دهد؛ اما مرد به او می‌گوید که این کار بی‌فایده است: «به من نگاه کن، من فقط کارهای شیطانی می‌کنم … اما واقعاً فایدۀ زندگی خود تو چیه؟ تو طرف خیر هستی و من طرف شر؛ و هیچ کدوم ما به هیچ دردی نمی‌خوریم.» «نازاریو» از شنیدن این حرف‌ها جا می‌خورد. شک و عدم اعتمادبه‌نفس عمیقی در چهرۀ او نمایان می‌شود. وقتی خلاف‌کار مهربان اما کسی که از اعمال خود پشیمان نیست، بالاخره دراز می‌کشد تا چرت کوتاهی بزند، «نازاریو» بی‌حرکت و بی‌آنکه خواب به چشمانش بیاید – و کاملاً شکست‌خورده – روی زمین می‌نشیند.

روز بعد، «نازاریو» از باقی زندانی‌ها جدا می‌شود تا کلیسا از هرگونه شرمساری عمومی‌ای در امان بماند. فرستاده‌ای از جانب اسقف برنامه را برای «نازاریو» توضیح می‌دهد و کشیش را به خاطر «نابخردی‌ها و گستاخی‌ها»یش ملامت می‌کند. کلیسا، «نازاریو» را معاند متمرد و یک «یاغی معنوی» تلقی می‌کند که در «سازش با واقعیت» ناکام مانده است. او را وادار می‌کنند با مأمور گارد مسلحی که البته اونیفورم‌پوش نیست، به راه بیفتد. درحالی‌که دو مرد در طول مسیر خاکی راه می‌روند، یک کالسکه با دو جای نشستن از کنار آن‌ها رد می‌شود. «پینتو» روی صندلی راننده نشسته است و همان رفتار و قیافۀ متکبرانۀ همیشگی‌اش را دارد، درحالی‌که «بئاتریس» ستایشگرانه به او نگاه می‌کند. آن‌ها متوجه کشیش نمی‌شوند و «نازاریو» هم این زوج را نمی‌بیند.

مأمور محافظ، کنار یک چرخ دست‌فروشی میوه می‌ایستد تا برای خودش دو سیب بخرد. دست‌فروش از او می‌پرسد که ایرادی ندارد اگر یک آناناس به زندانی بدهد و رضایتش را با بالا انداختن شانه‌هایش نشان می‌دهد. دست‌فروش میوه را به «نازاریو» تعارف می‌کند اما «نازاریو» پیشنهاد محبت‌آمیز او را رد می‌کند. وقتی زن اصرار می‌کند و می‌گوید: «بگیرش»، «نازاریو» می‌گوید: «نه نه!» و ازآنجا دور می‌شود؛ اما بعد از چند لحظه فکر بهتری به ذهنش می‌رسد: برمی‌گردد و هدیه را قبول می‌کند و به دست‌فروش که گیج شده است می‌گوید: «خدا عوضش رو بهتون بده، خانوم.» وقتی دو مرد راهپیمایی خود را از سر می‌گیرند، «نازاریو» – درحالی‌که با آن پانسمان سرش، شکست‌خورده و رقت‌انگیز به نظر می‌رسد – آناناس را به شکلی در بغل می‌گیرد که انگار چیز خیلی باارزشی است. آخرین نمای فیلم، آسمان وسیع و چند شاخه از درختی را نشان می‌دهد که به‌صورت نمای سیاه در برابر خلأ پهناور آن به تصویر کشیده می‌شود.

تقلید از مسیح

«نازارین» فیلم موفقی بود. بیشتر منتقدین، فیلم را موردستایش قرار دادند و به‌طور منطقی در گیشه هم خوب ظاهر شد. آنچه دراین‌بین جالب‌توجه است، عامل کارگردانی است که بیشتر ستایش‌ها از ناحیۀ آن مطرح شدند. «بونوئل» همیشه به‌واسطۀ جبهه‌گیری‌های ضد- کشیشی خود معروف بوده است و همواره با اظهارات تندی مثل «خدا رو شکر که هنوز ملحد هستم» در صدر اخبار بوده است. بااین‌وجود، «نازارین» برای دریافت یک جایزۀ مهم نامزد شد که از سوی منتقدین فیلم کاتولیک اعطا می‌شد و مسیحی‌های معتقد در هر جای جهان، فیلم «بونوئل» را یک اثر مهم و الهام‌بخش در جریان مذهبی دورانی که در آن زندگی می‌کنیم، می‌دانند.
تا جایی که «نازارین» را نقدی بر مذهب مسیحیت بدانیم، نقد غیرمتعارفی است. چراکه فیلم بر مبنای آن نوع از موضوعاتی نیست که بحث‌وجدل‌های غیرمذهبی معمولاً مبنای خود را بر آن‌ها قرار می‌دهند – موضوعاتی مثل سوءرفتار کشیش‌ها، هم‌راستایی سیاسی کلیسا با دولت‌های سرکوبگر، دخالت‌های مقامات کلیسایی در پیگیری آزادانۀ تحقیقات علمی، یا سوءاستفاده‌های دیگر از قدرتی که توجهی به مقولۀ احترام برای مذهب تشکل‌یافته ندارد. برعکس، چهرۀ اصلی و کانونی فیلم «بونوئل» یک فرد قابل‌ستایش و حتی دوست‌داشتنی و عزیز است. این‌طور می‌توان گفت که قهرمان داستان در بهترین حالت خود یک مسیحی است. درواقع، «نازاریو» یک چهرۀ اصیل مسیحی است – مردی که ویژگی‌ها و مشخصه‌های مسیحی را آن‌چنان تمام و کمال و با آن‌چنان صداقتی در خود دارد که کاملاً پذیرفتنی است که او را «نازارین»، به‌عنوان یک مرد ناصری بخوانیم.
ویژگی‌های مسیحایی‌ای که «نازاریو» در خود دارد، عشق، عاطفه، بخشش، فروتنی، خشونت-ستیزی، خلوص قلب، فقر روح، ایمان و امید را شامل می‌شود. کشیش داستان به‌ندرت از زندگی‌ای که به‌واسطۀ این مشخصه‌ها تعریف شده است، منحرف می‌شود. یکی از متداول‌ترین تغییرشکل‌های سوء شخصیتی که در بین مسیحی‌های عادی دیده می‌شود، یعنی ریاکاری و تزویر، کاملاً با ذات و شخصیت «نازاریو» بیگانه است؛ در سلوک این کشیش، هیچ‌گونه شکافی، از هر نوعی که باشد، بین نظریه و عمل وجود ندارد. «نازاریو» با اعتقاد و عمل به این نوع کمال، نمایندۀ نمونۀ کامل و مهمی است که راهب قرون‌وسطایی، «توماس آ کمپیس» (1471 – 1380) آشکارا مدافع آن بود. «توماس آ کمپیس» در کتاب تأثیرگذار خود با نام «تقلید مسیح» نوشت:

ارباب ما فرمود، آن‌کس که از من پیروی کند در تاریکی گام برنخواهد داشت. این‌ها کلام مسیح است؛ و این سخنان به ما یاد می‌دهد اگر به دنبال تذهیب واقعی و رهایی از تمامی کوردلی‌ها هستیم تا چه اندازه باید از زندگی و شخصیت او تقلید کنیم. بیایید این را صمیمانه‌ترین دانستۀ خود قرار دهیم تا بتوانیم به زندگی عیسی مسیح بیندیشیم و عمل کنیم. (1)

آنچه آموزه‌های «توماس آ کمپیس» را از بیشتر مکتوبات اصولی-اعتقادی دیگر متمایز می‌کند، تأکید نسبتاً انحصاری آن بر عمل است. بنا بر نظر «توماس»، پیروی از عیسی مسیح صرفاً به معنای ایمان داشتن به آنچه مسیح می‌گوید، نیست، بلکه مستلزم عمل کردن به مشخصه‌های مسیحی – زندگی کردن به سبکی که مشابه با زندگی مسیح باشد – است:

چه سود از آنکه به عمق مباحث پیرامون تثلیث مقدس وارد شوی، درحالی‌که فاقد تواضع هستی و از همین جهت درخور تثلیث نیستی؟ حقیقتاً کلمات و گفتارهای ژرف نیستند که مردی را مقدس و درستکار می‌سازند؛ بلکه یک زندگی خوب است که مردی را محبوب خداوند می‌کند. من در تعریف این مقوله بیشتر احساس ندامت داشتم تا مهارت … خرد برتر است که در جهان پیش از ما منتشر و در قلمرو آسمانی پیش روی ما در دسترس است. (2)

«نازاریو» به‌طور قانع‌کننده‌ای نمایشگر منظورِ «توماس آ کمپیس» از عبارت «تقلید از مسیح» است. این کشیش در طول فیلم تا بیشترین حدّ تصور به فرورفتن در قالب عیسی مسیح و تجسم بخشیدن به او نزدیک می‌شود. «نازاریو» در این مسیر، از هر کشیش دیگری که در داستان مشاهده می‌کنیم مسیحی واقعی‌تری است. او به‌واقع، در رفتار و سلوک خود آن‌چنان صادقانه مسیحی است که مایۀ تصدیع خاطر و آزار و شرمساری کلیسای رسمی می‌شود. گذشته از هر چیز، کلیسا یک نهاد این – جهانی است. کشیش‌های معمولی، مثل «دون آنجلو»، دوست «نازاریو»، طبیعتاً به ظواهر امر و شهرت و آبروی خود می‌پردازند – که اغلب هم به بهای قربانی کردن حقیقت و درستی و کمال اصیل تمام می‌شود. آسایش مادی و جسمانی‌شان نیز به‌هیچ‌عنوان برایشان مهم نیست. همان‌طور که اپیزود مربوط به سرهنگ ارتش بر این مفهوم ضمنی دلالت دارد که کلیسا تمایل دارد رابطۀ خوب و مسالمت‌آمیزی با قدرت‌ها، به هر شکلی که هستند، داشته باشد، حتی اگر این رابطه به معنای حمایت از حکومت دیکتاتوری «پورفیریو دیاز» و ارتش سرکوبگر او باشد. کلیسا، به دلیل ماهیت وجودی خود به‌عنوان یک نهاد این-دنیایی، کاربرد نسبتاً ناچیزی برای روح‌های پاک و خالصی مثل «نازاریو» دارد، به‌نحوی‌که می‌بینیم فرستادۀ اسقف اعظم با خلع لباس کردن کشیش به جرم عدم «سازگاری با واقعیت»، این موضوع را به‌خوبی روشن می‌سازد. بااین‌وجود، به‌رغم ادعاهای کلیسای رسمی، کاملاً مشهود و معلوم است که «نازاریو» نسبت به دیگر مقامات رسمی کشیشی منتصب، نمایندۀ واقعی‌تر آن چیزی است که مسیح پیام‌آور آن است. «نازاریو» آن کسی است که به‌واقع به دنیا پشت می‌کند و آن کسی است که صادقانه «دست به‌سوی پادشاهی آسمانی دراز می‌کند.» به‌این‌ترتیب، این آن مسیحی‌ای است که «بونوئل» برای روشن کردن منظور خود در مقابله با مذهب او را دست‌مایه قرار می‌دهد. منظور «بونوئل» چیست؟ در نگاه او، «نازاریو» چه ایرادی دارد؟
یکی از عبارت‌های منتخب و کلیدی کل فیلم، حرفی است که زندانی‌ای که در مقابل حملات وحشیانه و شرورانۀ قاتل از «نازاریو» دفاع می‌کند، به او می‌زند: «تو طرف خیر هستی و من طرف شر… و هیچ کدوم ما به هیچ دردی نمی‌خوریم.» عیسی مسیح، وقتی به صلیب کشیده شد، بین دو خلاف‌کار معمولی قرار داده شد که یکی از آن‌ها توبه کرد و وعده‌ها و بشارت‌های یک زندگی جاودانه را پذیرفت، درحالی‌که دیگری بدگمان و معاند باقی ماند. ما‌به‌ازای واضح همین صحنه با دو زندانی‌ای که در مسیر حرکت زندانیان به سمت مکزیکوسیتی کنار «نازاریو» راه می‌روند و می‌خوابند، مصداق پیدا می‌کند؛ یکی از زندانی‌ها لطف و محبت انسانی‌ای نسبت به کشیش نشان می‌دهد و دیگری به طرز جاهلانه‌ای یک حیوان وحشی است. «نازاریو»، درست مانند مسیح، می‌خواهد به مردانی که به نظر آماده و مستعد رستگاری هستند، کمک کند و مایۀ تسلی آن‌ها باشد. او از کسی که جانش را در مقابل قاتل نجات داده سؤال می‌کند: «دوست نداری خوب باشی؟» اما همبند «نازاریو» به جای آنکه جوابی مشابه با پاسخی که مرد روی صلیب به مسیح داده بود، به «نازاریو» بدهد، اعتقاد راسخ و بدبینانۀ خود، مبنی بر اینکه کار چندانی نیست که کسی بتواند در رابطه با چیزی انجام دهد را بیان می‌کند. جهان همان‌گونه است که هست و تفاوت چندانی نمی‌کند که مردم چه چیزی را اشاعه دهند. مرد با این سؤال که «زندگی تو واقعاً به چه دردی می‌خوره؟» کشیش را به چالش می‌کشد و «نازاریو» در این نقطه متوجه می‌شود که هیچ پاسخ قابل‌قبولی ندارد. ماهیت وجودی مسیح-وار او هیچ تفاوت چشمگیری در زندگی دیگران ایجاد نکرده است و این به‌واقع جای بسی شک و تردید است که جهان به دلیل وجود ماسبق مسیح، همواره مکان بهتری بوده باشد.

حرف‌های زندانی، اثر به‌شدت ویرانگرانه‌ای بر «نازاریو» دارد به این خاطر که این حرف‌ها بیانگر یک حقیقت مبرهن هستند، حقیقتی که آرام‌آرام در ذهن این کشیش خلع-کسوت-روحانیت-شده و مغلوب‌شده جوانه زده است. «نازاریو» با ازنظر گذراندن سلسله اتفاقاتی که از دوران زندگی‌اش در پایتخت تابه‌حال برایش اتفاق افتاده، نمی‌تواند به این نکته توجه نکند که این رویدادها تا جایی که به آموزش و اشاعۀ آیین مقدس مربوط می‌شود، عاری از هنر و فضیلت بوده‌اند. گفتارها و اعمال او بی‌اثر بوده‌اند و کل سفر او اساساً مجموعه‌ای از فروپاشی‌ها و شکست‌ها بوده است. برخلاف سیر و سلوک قدّیسانۀ «نازاریو»، این سفر، سفری بوده است که «به درد هیچ‌چیزی نخورده است.»
شاید بعضی از کسانی که فیلم را می‌بینند تصور کنند که «نازاریو» مسلماً موفقیت چندانی در این جهان نداشته است، اما بااینکه این تعداد چندان به شماره نمی‌آید، اما او، به‌طورقطع، دست‌کم دو پیرو صادق و وفادار به دست آورد، «آندارا» و «بئاتریس»؛ اما اگر نگاه دقیق‌تری به سیر مریدی این دو زن داشته باشیم، به‌سرعت متوجه می‌شویم که تلاش «نازاریو» برای آموزش و راهنمایی این زن‌ها به هیچ‌چیز جز یک شکست دیگر نینجامیده است. درواقع، ماهیت ارتباطی که دو زن با کشیش برقرار کرده‌اند است که شکست و ناکامی عمقی آموزه‌های «نازاریو» را نشان می‌دهد. با وجود آن شور و حرارت و صداقتی که «آندارا» و «بئاتریس» خود را وقف «نازاریو» کرده‌اند، هیچ‌کدام هرگز به یک حواری برای مسیح تبدیل نشدند.

«بئاتریس» این سیر و سلوک را به‌عنوان یک موجود به‌وضوح جسمانی شروع می‌کند. (کاملاً مشخص است که در اینجا با ما‌به‌ازای تقابلی «ماریا ماگدالنا» (مریم مجدلیه)، یکی از پیروان مسیح که بنا بر سنت رایج، زندگی‌ای بر پایۀ لذات جنسی داشته است، مواجه هستیم.) «بئاتریس» در فلش‌بک‌هایی که به صحنۀ عشق‌بازی هوس‌آلودش با «پینتو» دارد، از بازی قدرت‌ها و جذابیت‌های شهوانی حظ کامل می‌برد و عطش‌آلود، لب‌های معشوقش را گاز می‌گیرد و از روی عشق و محبت او را «خوک» صدا می‌زند. به‌علاوه، حملۀ عصبی و جنسی‌ای که در مسافرخانه به او دست می‌دهد، نشان می‌دهد که کل هستی او تا چه اندازه تحت نفوذ و استیلای کامل انرژی جنسی او بوده است. او، در صحنۀ کنار سرچشمۀ دهکده، با لمس نوازشگرانۀ دست «پینتو» به خود می‌لرزد و به او می‌گوید: «خودت خیلی خوب می‌دونی که اگر بهم دستور بدی باهات بیام، باهات میام.»

«بئاتریس» کشمکش شجاعانه‌ای را در مقابله با طبیعت جسمانی و امیال جنسی او آغاز می‌کند و برای مدتی موفق می‌شود نوعی وفاداری قلبی و باطنی نسبت به کشیش را جایگزین امیال غریزی و بدوی خود کند. در یک نقطه، داستان زندگی او به‌واقع پیروزی روح بر جسم به نظر می‌رسد – تا اینکه مادرش به این نکته اشاره می‌کند که علاقۀ مشتاقانۀ «بئاتریس» به کشیش درواقع یک میل و هوس این-دنیایی است که نقاب بر چهره دارد. «بئاتریس» مستأصلانه تلاش می‌کند حقیقت تشخیص مادرش را انکار کند، اما درنهایت چاره‌ای جز پذیرش شخصیتی که به‌واقع هست، ندارد: نه یک قدّیس که ماورای حصارهای جسم و تن زندگی می‌کند، بلکه یک موجود جسمانی با امیالی که در همین زندگی و روی همین کرۀ خاکی به دنبال ارضا شدن هستند. وقتی در پایان‌بندی فیلم، او دوباره به «پینتو» می‌پیوندد، درواقع طبیعت جسمانی خود را پذیرفته است و رؤیای عشق منفک و رهاشده از جسمش در قالب وهم و خیال و خودفریبی به دست فراموشی سپرده می‌شود.
«آندارا» (که سابقاً روسپی بوده و او هم ما‌به‌ازای تقابلی شخصیت مریم مجدلیه است) هرگز حتی به غلبه بر طبیعت شهوانی و حقیقی خودش نزدیک هم نمی‌شود. او عاشق «نازاریو»، به‌عنوان یک مرد مهربان و شجاع است و مشتاقانه در پی آن است که «نازاریو» هم او را به‌عنوان یک فرد مجزا دوست داشته باشد. وقتی «نازاریو» به‌ظاهر، توجه بسیار بیشتری به «بئاتریس» نشان می‌دهد، «آندارا» هیچ ابایی از آن ندارد که حس حسادت این-دنیایی‌اش را بروز دهد و هر زمان که کشیش سعی می‌کند از شر او خلاص شود و وقتی دیگران تهدید می‌کنند که او را از «نازاریو» جدا می‌کنند، با صدای بلند اعتراض و لابه می‌کند. در صحنه‌ای که یکی از روستایی‌های متخاصم هنگام بازداشت «نازاریو» به او حمله می‌کند، «آندارا» عشق آتشین خودش را با حملۀ دیوانه‌وار به مهاجم، نشان می‌دهد. وقتی کشیش او را به خاطر این‌همه خشن بودن سرزنش می‌کند، از او می‌خواهد که از شخصی که به او آسیب رسانده عذرخواهی کند و اینکه از آن مرد طلب بخشش کند. «آندارا»، مطابق با طبیعت اصلاح‌نشدۀ خود، جواب می‌دهد: «ترجیح می‌دم بمیرم تا اینکه از اون خوک کثیف طلب بخشش کنم!» در پایان، هیچ‌کدام از این دو زن به‌هیچ‌وجه شکل و شمایل «مریم مجدلیه»ی مسیحی را به خود نگرفتند. «نازاریو» به‌هیچ‌وجه برای هیچ‌کدام از آن‌ها یک شخصیت مسیح‌گونه نبود: او تا به آخر یک مرد [عادی] ماند.
«بونوئل» از یک جملۀ طنزآمیز در رابطه با مرید بودن دو زن در فیلم استفاده می‌کند. وقتی «آندارا» و «بئاتریس» به «نازاریو» می‌گویند که قصد دارند و مصمم هستند که در این سفر در سرتاسر کشور او را همراهی و دنبال کنند، می‌توانیم صدای «ماااا»ی واضحی را بشنویم که از چراگاهی در همان حوالی به گوش می‌رسد. در کل بدنۀ اصلی فیلم از هیچ موسیقی‌ای استفاده نمی‌شود، به همین خاطر، صداهایی که «بونوئل» در نقطه‌های خاصی از فیلم استفاده می‌کند، برجسته ظاهر می‌شوند و وزن و اثر قابل‌ملاحظه‌ای دارند. صدای «ماااا»ی گاومانندی که به دنبال حرف‌های این دو زن شنیده می‌شود، تصمیم آن‌ها را به‌نوعی تجلّی یک غریزۀ گله‌ای (میل همرنگی با جماعت) نشان می‌دهد – تجلّی نیرویی که ارتباط چندانی با الهامات معنوی سیر و سلوک مریدانۀ مسیحی ندارد، بلکه به هر نوعی با سرشت بدوی بشر به‌عنوان موجوداتی طبیعی مرتبط است. «بونوئل» با به تصویر کشیدن دل‌بستگی و وابستگی «آندارا» و «بئاتریس» به «نازاریو» به‌عنوان احساسی غریزی و طبیعی، یک‌بار دیگر مأموریت معنوی و روحانی کشیش را یک شکست کمیک نشان می‌دهد. گذشته از هر چیز، نگاه مسیحی «نازاریو» نگاهی است که دارای ماهیت بدوی و واقعیت جسمانی غلبه‌گر است؛ حکمت این نوع نگاه شامل دست‌یازی به پادشاهی آسمانی، به‌واسطۀ پشت کردن به جهان طبیعی و فیزیکی است؛ اما دو زن داستان هیچ‌گاه به چنین برتری و تفوقی دست پیدا نکردند و «نازاریو» این را می‌دانست. آگاهی از و پذیرش این واقعیت که شکست او همه‌جانبه بود – اینکه شکست و ناکامی او حتی وفادارترین پیروانش را هم شامل می‌شد – بود که روح او را در طول شب آخرین آزمون سختش در هم شکست.
یک مورد جزئی دیگر، تصویر ناکامی و روسیاهی «نازاریو» را کامل می‌کند: پی بردن به این واقعیت که او نمی‌تواند بین بخشش و تنفر تمایزی قائل شود. «نازاریو» متوجه تباهی و فساد غیرقابل‌نجات و بازگشتی می‌شود که قاتل با برخورداری از آن، رنج و احساس حقارت کاملاً بی‌جواب و بلاعوضی را بر او تحمیل می‌کند؛ او می‌داند که شکنجه‌گرش یک موجود وازده و منفور است. بااین‌وجود، وظیفۀ مسیحی او «بخشیدن» مرد است، اما این «بخشش» به یک ژست توخالی تبدیل شده است. واکنش اول و طبیعی «نازاریو»، تنفر است و این واکنش یک واکنش انسانی است. به این شکل، «نازاریو» متوجه می‌شود که یک انسان است، درست همان‌طور که «بئاتریس» متوجه می‌شود که یک موجود جسمانی و شهوانی است. «نازاریو»، مانند «بئاتریس»، چاره‌ای ندارد جز آنکه متوجه شخصیتی که واقعاً هست، شود.
با این بینش درونی، هویت پیشین کشیش از بین می‌رود – مانند نقش فرضی‌ای که دیگر هیچ معنای واقعی‌ای ندارد. تقلید او از مسیح با حد و حدود خود مواجه شده است. حتی زبان بدن او هم تغییر می‌کند. بااینکه رفتار و منش «نازاریو» همواره مؤدبانه و بی‌تکلف بوده است، اما سلوک و حرکاتش در ابتدای فیلم در همه حال مطمئن-به‌-خود و راسخ بودند. می‌توان این‌طور گفت که او نقش فروتنی مسیحی‌وار را با نوعی رغبت و لذّت ایفا کرده بود. این اعتمادبه‌نفس و راسخ بودن در انتهای فیلم رنگ می‌بازند؛ این چهرۀ سابقاً مسیحی دیگر نمی‌داند چه کسی است. این شخص زمانی-مسیحی در قالب خویشتن ماسبق خود وفات کرده است.
«بونوئل» با اضافه کردن نوای دهلی که با راهپیمایی «نازاریو» در مسیر بازگشت به پایتخت شروع می‌شود و آهنگ آن آهسته و پیوسته تا پایان فیلم اوج می‌گیرد، به این پایان‌بندی رنگ و بوی نمایشی و محزونی می‌دهد. در «کالاندا»، زادگاه «بونوئل» در اسپانیا، یک رسم مذهبی سنتی آن است که از ظهر جمعۀ قبل از عید پاک تا ظهر روز شنبه بی‌شمار بر طبل بکوبند. آن‌طور که «بونوئل» در کتاب شرح‌حال خود با عنوان «آخرین نفس من» می‌نویسد، «قدرت اسرارآمیز» این طبل‌کوبی‌ها «در بازشناسی سایه‌هایی که در لحظۀ وفات مسیح زمین را پوشاندند» فعال شد. (3) در فیلم، قدرت سیاه کوبش بر طبل یک‌بار دیگر فعال می‌شود – این بار در بازشناسی رسمی پایان کار «نازاریو» به‌عنوان مردی از مردان خدا.

نازاریو و دون‌کیشوت

یک‌بار «بونوئل» حین کار بر روی فیلم، «نازاریو» و دو زن مرید او را بابیان این عبارت تعریف کرد: «دون کیشوت با دو سانچو‌اش* می‌آیند.» منتقدین، مطالبی در رابطه با شباهت بین سفر مقدس «نازاریو» و ماجراجویی‌های شوالیۀ دیوانۀ «لامانچا»ی «سروانتس» نوشته‌اند. اگر این شباهت را به‌عنوان شباهتی تلقی کنیم که نه‌تنها به فرم خارجی این رمان پیکارو (رندنامه)ی اسپانیایی، یعنی به ساختاری که مجموعه‌ای از اپیزودهایی شکل گرفته‌اند که در آن‌ها قهرمان باید چندین و چند مواجه‌شوندۀ با ضدقهرمان‌های خطرناک را نجات دهد، بلکه به ذهن وهمی «دون کیشوت» وابسته است، در این صورت، درک «نازارین» پیامدهای جدی‌ای به دنبال خواهد داشت.

*سانچو پانزا، ملازم و همراه روستایی دون‌کیشوت

داستان «دون‌ کیشوت» اثر «سروانتس»، به‌واسطۀ ناهمخوانی بین جهان به شکلی که در ذهن قهرمان است و جهانی که در آن به‌طور واقعی زندگی و کار می‌کند، یک اثر تراژیک – کمیک است. دنیای درون ذهن قهرمان، دنیای شوالیه‌های قرون‌وسطایی به شکلی است که در رمان‌های رایج روزگار او توصیف می‌شدند. زمانی که شوالیۀ «لامانچا» این رمان‌ها را می‌خواند، جهان واقعی شوالیه‌های قرون‌وسطایی مدت‌های مدیدی است که وجود خارجی ندارند، اما در ذهن «دون کیشوت» بیچاره، این دنیا همچنان یک واقعیت مرتعش است. به‌این‌ترتیب است که او ماجراجویانه، زره‌پوش و سلاح به دست پا به این دنیا می‌گذارد تا به جنگ با آسیاب‌های بادی برود، به این خاطر که تصور می‌کند آسیاب‌ها غول‌هایی هستند که باید در نبردی تن‌به‌تن آن‌ها را از پا درآورد. یک تشتک مخصوص اصلاح صورت که ابزار کار آرایشگرها است، برای او کار کلاه‌خود را می‌کند و یک دختر روستایی عادی که به کمک دون کیشوت از رودخانه رد می‌شود، برای او در حکم دوشیزۀ نجیب‌زاده‌ای است که نیاز به کمک‌های شوالیه‌وار او دارد. به‌این‌ترتیب، او با «سانچو پانزا»ی ملازم خود در سرتاسر کشور سفر می‌کند و سعی می‌کند کارهای باشکوه و بزرگ‌منشانه‌ای انجام دهد، اما پی‌درپی و به طرز خنده‌داری اوضاع را به هم می‌ریزد.

شباهت بین «نازاریو» و «دون‌ کیشوت» در چیست؟ کشیش داستان «بونوئل»، مانند شوالیۀ رمان «سروانتس»، هم خنده‌دار و هم نجیب ظاهر می‌شود. کاراکتر «نازاریو» رک‌گو و صریح، شجاع، مهربان و بی‌ریا است و وابستگی و دل‌بستگی وفادارانه‌اش به فضایل مسیحی، بی‌عیب و نقص است؛ اما به لحاظ اثرگذاری و اجرای موفقیت‌آمیز کارها، پیگیری‌های او لحظه‌به‌لحظه احمقانه‌تر به نظر می‌رسد – که به‌نوعی شبیه به کارهای احمقانۀ «دون کیشوت» است؛ و اگر بین شوالیه و «نازاریو» قیاسی قائل شویم، می‌توانیم بگوییم که یک جهان‌بینی توهمی و منسوخ‌شده است که اعمال کشیش را این‌چنین رقت‌انگیز جلوه می‌دهد. بطن و هستۀ جهان‌بینی مسیحی «نازاریو»، فلسفۀ ماوراءالطبیعۀ او است – باور او به اینکه ماورای این جهان و این زمان، جهان دیگری وجود دارد، یعنی پادشاهی غیر-فیزیکی آسمانی که مقدر است در آن زندگی جاودانه‌ای داشته باشیم. در فیلم «نازارین»، این فلسفۀ ماوراءالطبیعه معادل ایدئولوژیک رؤیاهای سلحشوری قرون‌وسطایی‌ای است که بر ذهن «دون کیشوت» سایه انداخته‌اند.
فیلم «بونوئل» تا حد بسیار زیادی بر مبنای رمان «نازارین» است که «بنیتو پرز» آن را در اواخر قرن نوزدهم به رشتۀ تحریر درآورد. در آن رمان، «نازاریو» مباحثه‌ای با شهردار یک روستا می‌کند که سرسختانه مخالف فلسفۀ ماوراءالطبیعۀ این کشیش آواره و سرگردان است. شهردار که پیشرفت‌های امروزی و روی آوردن به محافظه‌کاری کاتولیکی را ترجیح می‌دهد که در ذهن او سالیان سال و تا به امروز باعث ترقی جامعۀ اسپانیا شده است، به کشیش می‌گوید:

قرن نوزدهم همیشه یک موضعی داشته و آن موضع این بوده: «من صومعه و مدرسۀ علوم دینی نمی‌خواهم؛ بلکه قطعاً شغل و تجارت می‌خواهم. من تارک ‌دنیاهای مذهبی نمی‌خواهم؛ اقتصاددان می‌خواهم. من موعظه نمی‌خواهم؛ بلکه راه‌آهن‌های محلی می‌خواهم. من کشیش مقدس نمی‌خواهم؛ کود شیمیایی می‌خوام.» آه، آقاجان، روزی که ما در هر شهر روشنفکری یک دانشگاه داشته باشیم، در هر خیابانی یک بانک کشاورزی داشته باشیم و یک دستگاه الکتریکی داشته باشیم که در آشپزخانۀ هر خانه‌ای کارهای آشپزی را انجام دهد، آه! آن روز عرفان و تصوف هیچ شانسی برای وجود داشتن نخواهد داشت! (4)

ستایش شهردار ازآنچه به‌عنوان «پیشرفت» شناخته‌ شده است، به‌روشنی نشان می‌دهد که ایمان کشیش آواره به شکلی خاص در برابر فرهنگ یک نسل کامل شکل گرفته است. قرن نوزدهم، عصر انقلاب صنعتی با تمام پیامدهای خارج از کنترلی بود که این رویداد تا به امروز در زندگی مردم غربی و غیر-غربی داشته است. موفقیت‌های اساسی و چشمگیر در علم و تکنولوژی، رشد و توسعۀ چشمگیر در تولیدات صنعتی، توسعۀ جهانی استخراج معادن و بازارها، پیشرفت‌های تأثیرگذار در حوزۀ حمل‌ونقل و ارتباطات، گسترش سریع خدمات پزشکی و بهداشتی و یک انفجار جمعیت پیش‌بینی‌نشده و شهرگرایی و شهرسازی جامعۀ انسانی که نتیجۀ این انفجار جمعیت بود، در این عصر به وقوع پیوست. شرکت‌ها و دولت‌ها سدهای غول‌آسا و سیستم‌های آبیاری ساختند؛ مخترعین، انواع جدید سوخت و ماشین، طراحی و تولید کردند؛ بروکراسی‌های کلان مدرن و ارگان‌های سیاسی جای فرم‌های سنتی و شخصی‌تر دولت و اداره‌جات را گرفتند. رشد و توسعۀ قابل‌ستایش فراوانی مواد به تمامی جوامع، امکان لذت بردن از زندگی به شیوه‌ای کاملاً نوین را داد.
تمام این تغییرات، درک و تشخیصی از آرمان‌های سکولار دوران روشنگری بودند. به نظر می‌رسید تکنولوژی مدرن ابزار خلق دنیایی را در اختیار نوع بشر قرار ‌دهد که به تحقق اهداف این-دنیایی آن‌ها کمک کند و اینکه به بشریت، به‌عنوان یک کل، قدرت تعیین سرنوشت خود به شیوه‌ای سودبخش و اثرگذار را بدهد. «پرومتئوس» آتش را از خدایان دزدید و بشر را قادر به مهار و رام کردن نیروهای طبیعت ساخت؛ مبارزه‌طلبی و مخالفت «پرومتئوس» با «زئوس» و دیگر خدایان، اعلان استقلالی بود که کانون قدرت را از آسمان‌ها به زمین منتقل کرد. به دلیل افزایش تعداد انسان‌ها، تصور یک جهان دیگر و زندگی پس از مرگ، افسون و اهمیت خود را از دست داد؛ چراکه باور بسیاری از انسان‌ها به جهان دیگر به‌کل، باورپذیری خود را از دست داده بود. زندگی مدرن، حتی برای کسانی که به‌ظاهر و اسماً مسیحی مانده بودند، اساساً به یک زندگی سکولار تبدیل شده بود.
همگام با جلوه‌گری نبوغ بشر و صنعت در جریان تحول آشکار کرۀ خاکی، آیین لاادری‌گری یا انکار صریح هر دنیای دیگری، نه‌تنها در میان دانشمندان، نویسندگان و فلاسفۀ معینی عادی شد، بلکه در فرهنگ عامۀ مردم نیز پذیرفتنی شد. ایدۀ زمین به‌عنوان دره‌ای از اشک‌ها که به‌آرامی رو به افول گذاشته است؛ تصویر زمانی – ترساننده از مردم به‌عنوان «گناهکارانی در چنگ خدایی خشمگین» کم‌کم عجیب‌وغریب به نظر رسید. تصور چیزهایی مثل تمایلات جنسی، اندام انسانی، یا حتی زندگی‌ای که از اساس گناه‌آلوده و بی‌ارزش است، به‌طور کامل و قطعی قدیمی و منسوخ شد. حکمرانی زمانی-قدرتمند فلسفۀ ماوراءالطبیعه به مفهوم مبهم و نسبتاً در حال احتضاری افول کرد که دیگر نقش کاربردی چندانی در زندگی مردم بازی نمی‌کرد.
برخلاف این پس‌زمینۀ فرهنگ مدرن است که می‌توانیم ایمان و باور سنتی «نازاریو» را به‌عنوان جهان فانتزی قرون‌وسطایی‌ای مشاهده کنیم که این کشیش را قابل‌مقایسه با شوالیۀ «لامانچا» می‌کند. درک «نازاریو» به معنای مشاهدۀ این واقعیت است که او در نقطۀ مقابل نیروهای فشارآور و خردکننده و واقعیت عصر مدرن ایستاده بود. «نازاریو» شوالیۀ قرون‌وسطایی آواره‌ای است که در حالی با آسیاب‌های بادی مدرنیته می‌جنگد که هیچ‌گونه درکی ازآنچه با آن مواجه است و هیچ‌گونه شناختی از قدرت ویرانگر آن‌ها ندارد. البته «مکزیک»، در نقطۀ تحول و تبدیل قرن، پیشگام جوامع مدرن نبود؛ این کشور هنوز باید به‌واسطۀ انقلاب در شرف وقوع سال 1910 و مفاهیم ضمنی و بلندمدتی که با خود داشت، دستخوش تغییر و تحول می‌شد. بااین‌وجود، «بونوئل» اطمینان حاصل می‌کند که ما داستان «نازاریو» را در بافت مدرنیته و جلوه‌گری‌های مادی و فلسفی آن می‌بینیم. در ابتدای فیلم، مهندسین شهرسازی، برق‌رسانی به این منطقۀ کلان‌شهری را برای مردم محله‌های اطراف تأمین و آن را توضیح می‌دهند که با تغییر و تحول مؤثر محیط زندگی فیزیکی و اجتماعی مردم با موعظه‌گری‌های عجیب‌وغریب و بی‌ربط کشیش در تضاد کامل است. همین نکته در اپیزود مربوط به دهکدۀ طاعون‌زده و گروه امداد پزشکی که از شهر می‌آید نیز مطرح می‌شود. کاملاً مشخص است که جهان در حال ظهوری که دربرگیرندۀ توسعۀ امور مادی و زندگی این‌جهانی ارزشمند‌شده است، جای به‌مراتب کمتری نسبت به هر زمان دیگری برای واعظین آن-جهانی خواهد داشت.
این واقعیت که فلسفۀ ماوراءالطبیعۀ «نازاریو» در دوران معاصر به نظر کهنه و منسوخ می‌آید و اینکه مردم بهرۀ چندانی از حرف‌های او نمی‌برند، فی‌نفسه به معنای آن نیست که آموزه‌های کشیش، بی‌معنی و پوچ یا اشتباه هستند. وضعیت دنیای مدرن آن‌چنان نیست که بتوانیم یک انتقاد افراطی از شوریدگی سرگیجه‌آور و ماتریالیسم بدون-تفکر آن را فوراً رد کنیم؛ اما «بونوئل» از کشیش به‌عنوان ابزاری برای انتقاد از دنیای مدرن استفاده نمی‌کند. این شخص «نازاریو» است که «بونوئل» او را وصلۀ ناجوری برای حقیقت چیزها تلقی می‌کند. کارگردان، برای نشان دادن این واقعیت که مردم فلسفۀ ماوراءالطبیعۀ کشیش را بی‌دلیل رد نمی‌کنند، زمان بیشتری برای نشان دادن ضعف‌های فکری و عقلانی اعتقادات راسخ و قرون‌وسطایی «نازاریو» صرف می‌کند.
ناهمخوانی درونی آموزه‌های کشیش با یکدیگر، در تلاش «نازاریو» برای راهنمایی «بئاتریس» و «آندارا» در یادگیری اصول آیین کاتولیک، خود را نشان می‌دهد. بعدازآنکه کشیش، ایمان خود به خدا که گفته می‌شود قادر مطلق است و قدرتی است که «زمین و هر آنچه در آن است را خلق کرده است» را ابراز می‌کند، «آندارا سؤال می‌کند»: و «خداوند همه‌جا هست، درسته؟» «نازاریو» تائید می‌کند، «بله همه‌جا.» «آندارا» که در حال پختن نان ذرت مکزیکی است، یکی از آن‌ها را بلند می‌کند و می‌پرسد: «آیا خدا در این هم هست؟» کشیش جواب می‌دهد، «بله.» «آندارا» ادامه می‌دهد، «خوب پس خوردن نون ذرت مکزیکی مثل انجام عشای ربّانیه؟» «آندارا» سعی ندارد بامزه باشد و نتیجه‌گیری او منطقی است؛ اما آنچه او نتیجه می‌گیرد اصلی از اصول کاتولیک نیست. «نازاریو» مجبور است با این توضیح که یک میزبان باید به‌طور خاصی مقدس و متبرک باشد تا بتواند خداوند را در خود جای دهد، موضوع را برای او روشن می‌کند؛ اما با این کار ناقض آن چیزی می‌شود که قبلاً گفته بود.
نکتۀ این تبادل مطلب، نشان دادن آن است که ایمان و باور کشیش نه با منطق و نه با عقل سلیم منطبق نیست. به‌عبارت‌دیگر، آموزۀ او به‌اندازۀ رفتار و سلوک کلی او عجیب‌وغریب است. به بیننده یادآوری می‌شود که ایمان و باور کشیش می‌باید صرفاً بر مبنای عجیب و غامض مرجعیت و سنّت پذیرفته شود و اینکه ایدۀ توافق و سازگاری، گواه و مدرک و سند علمی می‌تواند رقیب قَدَر و تهدید جدی‌ای برای مذهب «نازاریو» باشد.
ضعف نظری «نازاریو»، همچنین در درگیری او با خرافه‌پرستی‌های زنان، خود را نشان می‌دهد. باورهای عامی «آندارا» و «بئاتریس» منبع دائمی آزار و اذیت کشیش هستند – بازهم به این دلیل که هیچ دلیل محکمی برای رد کردن آن‌ها ندارد. برای مثال، زن‌ها دوست دارند به حرف‌وحدیث‌هایی در باب «اجنّه» فکر کنند و «نازاریو» تمام تلاش خود را می‌کند تا آن‌ها را از این قبیل گفت‌وگوها منع کند. بااین‌وجود، کشیش‌ها (مثل «دون آنجلو») خود هیچ ابایی از صحبت کردن در مورد «شیطان» و «شیاطین» ندارند و چنین زبان و نوع کلامی، ناگزیر این سؤال را مطرح می‌کند که چرا «شیطان» مسیحی باید کمتر از «اجنّه»ی مشرک‌ها خرافه باشد. به‌عبارت‌دیگر، دراین‌بین با مسئلۀ جدی ثبات و توافق در اعتقادات «نازاریو» مواجه هستیم، مسئله‌ای که تا حدی تصویری است که «بونوئل» از این کشیش ترسیم می‌کند.
حرف‌های تکرارشوندۀ «نازاریو» در مورد خرافه‌پرستی و بیزاری او از سحر و جادو، مسئلۀ نسبتاً کلی ثبات عقیده در ایمان کلیسای او را کانون توجه قرار می‌دهد. آیین کاتولیک، در کل و به دلایل روشن، نسبت به ادعاهای مربوط به اتفاقات معجزه‌گرانه تا حدی بدبین است. وقتی «نازاریو» جروبحث زن‌ها که می‌گویند او باید با شفا دادن دختربچه معجزه کند را رد می‌کند، درواقع نمایشگر یک عمل کاتولیکی استاندارد است؛ اما کلیسا همواره تعداد بی‌شماری از رویدادها را به‌عنوان معجزه‌هایی ناب تائید کرده است و اماکنی که چنین رویدادهای به‌وضوح فوق‌طبیعی‌ای در آن‌ها رخ‌داده‌اند نقش مهمی در زندگی دنیای کاتولیک دارند. اگر اماکنی مثل «لوردس» و «گوادلوپ» میلیون‌ها مؤمنی که در پی بهره بردن از نیروهای فوق‌طبیعی‌ای هستند که طبق باور آن‌ها در چنین معابدی حاضرند را جذب نمی‌کردند، زندگی کاتولیک به‌واقع به طرز وحشتناکی افول می‌کرد (و یا شاید بی‌خاصیت می‌شد). به‌عبارت‌دیگر، کلیسا چشم خود را بر آنچه در موارد مشابه آن‌ها را خرافه اعلام می‌کند، می‌بندد و این کار را به‌منظور از دست ندادن ایمان و وابستگی پرشور و شعف مردمی انجام می‌دهد که اگر به خاطر ایمان به معجزات و قدرت‌های جادویی نباشد، هیچ دین متزلزلی را پذیرا نیستند. آیین کاتولیک بدون این نوع از وابستگی و باورهای «دیوانه‌وار»ی که زن‌های داستان در ارتباط با دختربچه از خود نشان می‌دهند، سبک متقاعدکننده‌ای برای زندگی ارائه نمی‌دهد. «خرافه‌پرستی» می‌تواند بخش قلع و قمع‌ناپذیر ایمانی باشد که «نازاریو» مدافع آن است. تلاش‌های او برای پاک‌سازی ذهن زن‌ها از انحراف‌های کفرآمیز به‌واقع می‌تواند گام برنامه‌ریزی‌نشده و بی‌منظوری در جهت حذف مذهب به‌طورکلی باشد.

در کنار چنین سؤال‌هایی که در باب منطق و ثبات عقیده مطرح می‌شود، مسئلۀ به‌مراتب دردسرساز دیگری در رابطه با فلسفۀ ماوراءالطبیعه وجود دارد. «نازاریو» وجود یک دنیای دیگر – پادشاهی آسمان‌ها که ارواح به‌محض پشت سر گذاشتن دنیای جسمانی به آن وارد می‌شوند – را بدیهی می‌داند؛ اما باور به چنین دنیای ماورایی‌ای به تمام مسائل خودسرانه و ستیزه‌جویانه‌ای منتج می‌شود که فلاسفه هرگاه سعی در معنا کردن گزاره‌های متافیزیکی دارند، با آن مواجه می‌شوند. موضوع بحث، این سؤال پایه‌ای است که آیا صحبت از یک فضای برتر متافیزیکی اصلاً معنایی دارد. معضلاتی که «نازاریو» در بحث در رابطه با مسائل متافیزیکی ایجاد می‌کند حکایت از آن دارد که خیر، چنین چیزی معنا ندارد.
برای مثال، وقتی «نازاریو» سعی می‌کند مفهوم متبرک‌سازی میزبان را توضیح دهد، این عمل را به این شکل توصیف می‌کند: «وقتی کشیش، میزبان را متبرک می‌کند، ارباب با تمام هستی خود در قالب آن فرود آمده وارد می‌شود. او در آن است، درست همان‌طور که شما می‌توانید در یک اتاق باشید.» این واقعاً توصیف گیج‌کننده‌ای است. اینکه صرفاً بگوییم خداوند «در» یک ویفر است، به‌اندازۀ کافی مسئله‌ساز است؛ هر انسان متفکری به این فکر فرو می‌رود که چنین حرفی دقیقاً به چه معنا است؛ اما اینکه بگوییم خداوند در میزبان است «همان‌طور که شما می‌توانید در یک اتاق باشید» کاملاً مستعد ایجاد آشفتگی‌های مفهومی است. (احتمالاً به این دلیل است که «بونوئل» این کلمات گیج‌کننده را در دهان «نازاریو» می‌گذارد.) گذشته از هر چیز، یک میزبان چطور می‌تواند یک فضای سه-‌بعدی مانند یک اتاق و خداوند یک موجود سه-بعدی مثل شخصی که در آن فضا جای می‌گیرد، باشند؟ اگر خداوند مثل یک موجود فیزیکی و سه-بعدی بود، چطور می‌توانست در تمام میزبان‌های متبرک‌شده‌ای که در هر زمان و مکانی وجود دارند، حاضر باشد؟ و اگر خداوند یک موجود فیزیکی نیست، چطور می‌تواند «در» چیزی باشد؟ یک‌چیزی در توضیحات کشیش درست نیست؛ تصویری که او ارائه می‌دهد احتمالاً نمی‌تواند کمکی به درک خداوند یا حضور خداوند در یک میزبان کند. توضیح و زبانی که «نازاریو» به کار می‌برد نمی‌تواند اثری از خود باقی بگذارد جز آنکه یک شنوندۀ دقیق را گیج و منگ کند.

صرفاً پس گرفتن توضیحات «نازاریو» به‌عنوان یک اشتباه ساده جوابگوی مسئله نیست. مسائلی که با این توضیح در باب اینکه چطور خداوند می‌تواند در یک میزبان حاضر باشد، مطرح می‌شوند قطعاً مطرح‌کنندۀ جزئیات حساس دیگری در رابطه با ایمان به فضای برتر ماوراءالطبیعه و موجودات غیر-فیزیکی هستند. معضل برطرف‌ناشدنی، همیشه مسئلۀ صحبت کردن در مورد یا تصور کردن یک قلمرو متافیزیکی فرضی ازآن‌جهت است که معنای خود را در یک جهان فیزیکی و انسانی کسب می‌کند. چطور می‌توان یک قلمرو ماورای فضا را به‌عنوان نظامی توصیف کرد که دربرگیرندۀ ویژگی‌های «بالا»، «کنار» و «پایین» بودن است، یا آن را به‌عنوان مکانی توصیف کرد که در آن اموات با یکدیگر مواجه می‌شوند و یکدیگر را بدون آنکه صورت، صدا یا هر خصوصیت جزئی فیزیکی دیگری داشته باشند، می‌شناسند؟ چطور می‌توان یک نفر را در رابطه با زندگی‌ای که عاری از ویژگی‌های زیست‌شناختی است، متقاعد کرد؟ به نظر می‌رسد یا باید از این ادعا که پادشاهی آسمان، ماوراءالطبیعه است دست کشید، یا اصلاً دیگر هیچ‌چیز نگفت. یک جهان ماورای فضا و زمان را نه می‌توان تصور نه توصیف کرد و یک زندگی غیر-فیزیکی، به‌کارگیری کلمات ضدونقیضی است که درست مثل عبارت مجرد متأهل بی‌معنا و بی‌محتوا است. اظهارعقیده‌هایی که سعی در انتقال چنین نا-فکر‌هایی دارند همواره به شکل صداهایی بی‌معنی جلوه می‌کنند.
البته، «نازاریو» از هیچ‌کدام از این نکته‌ها آگاه نیست. او در فروتنی و فقر خودخواستۀ خود هیچ اضطراری برای مطرح کردن پرسش‌های جستجوگرانه و چالش‌برانگیز احساس نمی‌کند. بااین‌وجود، بینندۀ دقیق فیلم «بونوئل» این اضطرار را احساس می‌کند. کشیش تنها عدم تأثیرگذاری و ناکامی خردکنندۀ آموزه‌ها و مأموریت خود را تجربه می‌کند، درحالی‌که بیننده می‌تواند شاهد دلیل ناکامی «نازاریو» باشد. کشیش نه‌تنها در شناخت قدرت و واقعیت تکنولوژی قرن بیستم و مفاهیم ضمنی اجتماعی آن – سکولاریسم، ماتریالیسم و تغییر چشمگیر الگوهای رفتاری–ناکام است، بلکه از هرگونه پیچیدگی و حالت‌های بحرانی پرسش و پاسخ که بخشی از این جهان معاصر است نیز در امان و مصون است. بدگمانی، سؤال‌های حساس کردن و شک کردن به مرجعیت‌ها و سنت‌ها جزئی از شخصیت او نیستند. او اسیر مجموعه‌ای از باورها است که مانع از آن می‌شوند که او چیزها را در دورنمای آن‌ها ببیند – مانع از آن می‌شوند که او به‌طور کامل تشخیص دهد که دنیا تا چه اندازه تغییر کرده است و مانع از آن می‌شوند که او ناپایداری نقش خود در این جهان را درک کند. به‌این‌ترتیب، کار او مانند شوالیۀ «لامانچا» – باعاطفه، بخشنده، شجاع، نوازشگر، اما از طرفی قربانی عدم درک و دانش خود – به پایان می‌رسد. «نازاریو» مانند «دون کیشوت» به طرز غم‌انگیزی ارتباطی با این جهان ندارد.

به قلم دکتر جورن کی. برامان

استاد ممتاز بازنشسته و مربی نیمه‌وقت
گروه فلسفه دانشگاه ایالتی فراستبورگ
بازگشت به لیست

دیدگاهتان را بنویسید