مارکس: سرمایه‌داری و از‌خودبیگانگی

انسان‌ها تحت هیچ شرایطی مثل این نمی‌توانند انسان باشند

«کارل مارکس» (83-1818) در آلمان و تحت همان شرایط محافظه‌کارانه و سرکوب‌گرایانه‌ای رشد کرد و بزرگ شد که «کانت» و دیگر فلاسفۀ آلمانی زندگی خود را به‌اجبار در آن سپری کرده بودند. عصر روشنگری و تنویر افکار، اثرات آزادی‌خواهانه‌ای بر گوشه و کنار زندگی آلمانی گذاشته بود، اما بیشتر اشراف‌زاده‌ها و شاهزادگان آلمانی همچنان زندگی مستبدانه‌ای داشتند و ایدۀ دموکراسی، هدف حمله و مبارزۀ همۀ حاکمان آن‌ها بود. حضور جاسوسان پلیس در دانشگاه‌های اصلی یکی از ویژگی‌های عادی زندگی دانشجویی آلمانی بود و برخی دانشجویان به‌واسطۀ فعالیت‌های سیاسی خود متحمل دوره‌های بلندمدت حبس می‌شدند. «مارکس» به‌عنوان یک دانشجوی رشتۀ حقوق و فلسفه در دانشگاه برلین به یک کلوب سیاسی ملحق شد که حامی دموکراسی سیاسی بود. بااین‌وجود، ایده‌های «مارکس» خیلی زود بعد از دریافت مدرک دکترا، به چیزی ورای صرفاً اصلاحات سیاسی بسط پیدا کرد. «فردریش انگلس»، دوست و همکار آیندۀ «مارکس»، او را با ایده‌های سوسیالیستی و کمونیستی آشنا کرد؛ ایده‌هایی که از اصلاحات صرفاً سیاسی به اصلاحات اجتماعی و اقتصادی بسط یافته بود. «مارکس»، باقی عمر خود را وقف پروژۀ بازسازی اساسی و زیربنایی جامعۀ صنعتی مدرن در راستای اهداف سوسیالیستی و کمونیستی کرد. سرانجام، او به تنها نظریه‌پرداز برجسته و مهم‌ترین رهبر والای یک جنبش کارگری بین‌المللی در حال رشد تبدیل شد.
با توجه به اینکه «مارکس» در مقام ویراستار یک روزنامۀ بانفوذ در انقلاب سال 1848 شرکت داشت (در انقلابی که مغلوب سلطنت‌طلبان شد و مغلوب‌ شدن آن به مهاجرت گروه‌گروه اروپاییان لیبرال به ایالات‌متحده و کشورهای دیگر انجامید)، ترک شرایط خفقان‌آور و واپس‌گرای سرزمین پدری‌ خود و جلای وطن را ارجح دانست. او باقی عمر خود را در لندن، مرکز قدرتمند نظام سرمایه‌داری پیشرفته و صنعت مدرن گذراند. «مارکس» به‌عنوان یکی از سازمان‌دهندگان جنبش بین‌المللی طبقۀ کارگر به این نتیجه رسید که بیشتر تندروهای طبقۀ کارگر انواع و اقسام شبهه‌ها و بدگمانی‌های اخلاقی نسبت به نظام سرمایه‌داری و بی‌شمار ایده‌های تخیلی و آرمانی در رابطه با یک جامعۀ ایدئال (مدینۀ فاضله) را در سر دارند، اما از هیچ‌گونه درک عمیق و قاطع از نحوۀ عملکرد واقعی یک نظام اقتصادی سرمایه‌داری برخوردار نیستند. «مارکس» همچنین به این نتیجه رسید که ادراک شخصی‌اش از موضوعات اقتصادی فاصلۀ زیادی تا یک درک کامل و بی‌نقص دارد؛ بنابراین، یک مطالعۀ طولانی‌مدت دو-دهه‌ای را در باب آنچه بعدها «اقتصاد سیاسی» (و گاهی با عنوان «علم ثروت» تفسیر می‌شود) نامیده شد، آغاز کرد.

«مارکس» که همراه با خانواده‌اش در فقر وحشتناکی زندگی می‌کرد و به‌عنوان یک نویسنده و روزنامه‌نگار غیروابسته (به هیچ حزب یا جماعتی) روزگار می‌گذراند، تقریباً هرروز با پای پیاده به موزۀ بریتانیا می‌رفت تا آثار اقتصاددانان کلاسیکی چون «آدام اسمیت»، «دیوید ریکاردو» و «توماس مالتوس» را مطالعه کند. او رفته‌رفته و به‌آرامی اثر اصلی خودش یعنی «سرمایه» (Capital) را نوشت که در سال 1867 به چاپ رسید. «مارکس» که به‌تدریج به علوم طبیعی، ادبیات، فلسفه و ریاضیات علاقۀ بیشتری نسبت به اقتصاد پیدا می‌کرد، از این‌که ناگزیر بود بیشتر وقت خود را صرف تجزیه‌وتحلیل نحوۀ به دست آمدن پول کند، احساس انزجار و تنفر داشت. او به‌عنوان یک پژوهشگر کلاسیک امور انسانی فکر می‌کرد که امرارمعاش کردن یا ثروت‌اندوزی نباید چیزی جز وسیله‌ای برای رسیدن به چیزهای ارزشمندتر و نه به‌خودی‌خود یک هدف جدی، باشد.
«مارکس» تحقیق منتشرنشدۀ دیگری با عنوان معروف «دست‌نویس‌های اقتصادی و فلسفی سال 1844» از خود برجای گذاشت که پژوهشگران تا قبل از قرن بیستم موفق به کشف آن نشدند. این مطالعۀ تحقیقی متشکل از یادداشت‌های به‌نوعی درهم‌وبرهم و سخت-خوانا، اما عمیقاً خردمندانه و حاکی از بصیرتی است که «مارکس» در جوانی حین اولین مطالعات خود از آثار اقتصاددانان کلاسیک باعجله روی کاغذ آورده بود. این مطالعۀ تحقیقی از زمان کشف آن به بعد، از اهمیت بالایی برخوردار شد، به این دلیل که «مارکس» در آن، «نظریۀ ازخودبیگانگی» خود – تجزیه‌وتحلیل او از اینکه چگونه مردم تحت شرایط نظام تولید صنعتی سرمایه‌داری محدود و محکوم به بیگانگی از خود و از یکدیگر می‌باشند – را کم‌وبیش با صراحت، تنظیم و بیان کرده است. این نظریۀ ازخودبیگانگی، به‌واسطۀ انتقادهای تخصصی‌تر «مارکس» از سرمایه‌داری به‌عنوان یک نظام اقتصادی، اغلب نوعی زیرساخت فلسفی قلمداد می‌شود.
در چند کلمه می‌توان گفت که «نظریۀ ازخودبیگانگی» «مارکس» مباحثه‌ای در باب این است که در نظام تولید صنعتی مدرن تحت شرایط نظام سرمایه‌داری، کارکنان به نحوی غیرقابل‌‌اجتناب با از دست دادن کنترل بر کار خود، کنترل بر زندگی خود را از دست می‌دهند. به‌این‌ترتیب کارکنان در برابر تبدیل‌شدن به موجوداتی خودکار، به هر معنای مهم ممکنی، تسلیم می‌شوند. برای مثال، یک آهنگر یا یک کفشدوز، تحت شرایط ماقبل-سرمایه‌داری، محل کار خودش را داشته است، ساعات کاری را به‌دلخواه خودش تنظیم می‌کرده، شرایط کاری خودش را خودش تعیین می‌کرده، محصولش را به‌دلخواه خودش شکل می‌داده است و این امتیاز را داشته که دیگران بگویند محصول او چگونه مبادله یا فروخته می‌شود. روابط او با افرادی که با آن‌ها کار و معامله می‌کرده است یک ویژگی کم‌وبیش شخصی داشتند.
در مقابل، تحت شرایط تولید کارخانه‌ای مدرن، کارگر متوسط، ارزش چندان بیشتری از یک چرخ‌دنده در یک دستگاه تولید غول‌پیکر فاقد شخصیت ندارد. درجایی که جماعت‌هایی از عمّال اجیرشده کارهای یکنواخت و خسته‌کننده را در شرایطی انجام می‌دهند که به شدّت و دقّت تحت نظارت [کارفرمایان] است، کارکنان به‌واقع کنترل خود بر پروسۀ تولید، بر محصولاتی که تولید می‌کنند و بر روابطی که با یکدیگر دارند را از دست می‌دهند. درنتیجه، آن‌ها بیگانه از طبیعت انسانی خود می‌شوند، همان طبیعتی که «مارکس» آن را مبتنی بر فعالیت آزاد و خلّاق و مولّد می‌دانست. انسان‌ها تحت شرایطی مثل این نمی‌توانند انسان باشند و به همین دلیل این مفهوم برای «مارکس» روشن شد:

برای تحقق کامل آزادی و رهایی یک جامعه، لازم است سرمایه‌داری مانند هر ظلم و فشار سیاسی دیگری منسوخ شود. سرمایه‌داری درست به‌اندازۀ سلطنت مطلقه یا هر نظام استبدادی دیگری با خود-مختاری و آزادی اراده ناسازگار است؛ اما درحالی‌که یک سلطنت مطلقه با تحت کنترل درآوردن مردم در حوزۀ سیاست، خودمختاری آن‌ها را محدود می‌کند، سرمایه‌داری، این کار را با کنترل و نظارت بر محل کار و زندگی اقتصادی آن‌ها انجام می‌دهد. بر این مبنا، طبق نظریۀ «مارکس»، یک جامعه، زمانی شهروندانی به‌واقع آزاد دارد که نه‌تنها از دموکراسی سیاسی بلکه از مردم‌سالاری اقتصادی و اجتماعی برخوردار باشد.

به بیان دقیق‌تر، آزادی واقعی محقق نمی‌شود مگر آنکه کارگران به شکلی مؤثر بر محل کار خود، بر محصولاتی که تولید می‌کنند و بر شیوۀ ارتباط خود با یکدیگر کنترل داشته باشند. کارکنان به‌طور کامل از زیر سلطه خارج نمی‌شوند مگر آنکه نه به شیوۀ کار و زندگی حیوانات تربیت‌شده یا ربات‌ها، بلکه به‌طور اختیاری و داوطلبانه و با نظارت و مدیریت خود کار کنند. برای تحقق این امر، کارگران می‌باید خود، صاحبان و گردانندگان محل‌ّ کارهای خود باشند – کارخانه‌ها، ریل‌های راه‌آهن، بیمارستان‌ها، ادارات و اماکن دیگری که کارکنان برای امرارمعاش خود به آن‌ها وابسته‌اند و بهترین ساعات روز و زندگی خود را در آن‌ها می‌گذرانند. بااین‌وجود، برخلاف دوران قدیم، این مالکیت بر ابزار تولید، دیگر نمی‌تواند جنبۀ شخصی و فردی داشته باشد، چراکه رشد تولید صنعتی مدرن به‌طور برگشت‌ناپذیری بر تولیدات فردی در کارگاه‌های کوچک سبقت‌گرفته است؛ مالکیت کارکنان بر ابزار تولید لاجرم اشتراکی یا جمعی است. اجتماع‌ها یا جوامع در حالت کلی خود می‌باید تمامی تصمیمات اقتصادی اصلی و مهم را به همان شیوه‌ای اتخاذ کنند که تصمیمات سیاسی اصلی و مهم خود را می‌گیرند: یعنی به‌واسطۀ قانون‌گذاران و ادارات کل مدیریتی منتخب.
مالکیت و کنترل اشتراکی و دموکراتیک ابزارهای اصلی تولید و به‌واسطۀ آن چنین مالکیت و کنترلی بر اقتصاد در کل، «سوسیالیسم» (جامعه‌گرایی) است. در پرتو تلاش‌های عمدتاً ناکام‌مانده در جهت درک و تحقق سوسیالیسم در قرن بیستم (تلاش‌هایی که به دلایل مختلف و متعدد عمدتاً به رژیم‌های غیردموکراتیک، استبدادی و به لحاظ اقتصادی، ضعیف منتج شدند.)، اشاره به این نکته بسیار حائز اهمیت است که سوسیالیسم بدون دموکراسی سیاسی آن چیزی نیست که «مارکس» در ذهن خود داشت. جامعه‌ای بدون حقوق دموکراتیک و دولت‌هایی که به‌واسطۀ انتخابات آزاد روی کار آمده باشند را نمی‌توان یک جامعۀ سوسیالیست واقعی دانست، حتی اگر ابزار تولید در آن ملی‌شده یا دارای مالکیت اشتراکی باشند، با توجه به اینکه یکی از اهداف اصلی طرح و معرفی سوسیالیسم، ارتقاء سطح آزادی و خود-مختاری و نه تنزل درجۀ آن، است. بر این مبنا، حکومت‌های استبدادی حزب کمونیست قرن بیستم همواره به‌عنوان تمهیداتی صرفاً موقتی مورد دفاع و پشتیبانی گردانندگان خود بوده‌اند؛ تمهیداتی که شیوه‌ای برای آماده‌سازی شرایط برای دموکراسی‌های مردمی واقعی‌ای اجرا می‌شدند که انتظار می‌رفت در آینده به شکوفایی برسند. همان‌طور که پیش‌ازاین در بخش مربوط به «افلاطون» بیان شد، همواره و همیشه بحثی – اغلب تند و تلخ – در خصوص عقلانیت چنین حکومت‌های استبدادی موقتی‌ای در جناح چپ سیاسی وجود داشته است. سوسیالیست‌ها و کمونیست‌هایی که دارای فکر و ایده‌های دموکراتیک بودند همواره در این اندیشه بودند که دیکتاتوری‌های موقت که «لنین» آغازگر آن‌ها بود بسیار بسیار بیشتر از آن در رأس کار بودند که بتوانند سودی برای کارگران یا هر کس دیگری داشته باشند.
ورود به جزئیات «نظریۀ ازخودبیگانگی» «مارکس» را با این نکته آغاز می‌کنیم: بنیادی‌ترین شکل ازخودبیگانگی کارگران، بیگانگی آن‌ها از فرآیند کاری است که انجام می‌دهند. یک هنرمند، برخلاف یک کارگر صنعتی، به‌طورمعمول تحت مدیریت و رهبری خود کار می‌کند؛ هنرمندان بر کار خود کنترل کامل دارند. (به همین دلیل است که کار برای ساعت‌های طولانی و حتی تحت شرایط نامساعد معمولاً هنرمندان را آزار نمی‌دهد، به این خاطر که کار خلاقانۀ آن‌ها از اساس معنادار و به‌نوعی تجلّی شخصی‌ترین امیال و ادراکات آن‌ها است.) حتی صنعتگران قرون‌وسطایی نوعی، بااینکه بیشتر تحت تأثیر و تحریک نیازهای اقتصادی بودند، اما معمولاً به‌عنوان یک شخصیت نسبتاً مستقل کار می‌کردند – که بر کارگاه شخصی خود تا آن اندازه کنترل داشتند که بتوانند پروژه‌های کاری خود را انتخاب کنند.
اما در صنعت مدرن، کارگران به‌طورمعمول تحت مدیریت و رهبری خود کار نمی‌کنند. آن‌ها [به‌عنوان اجزای سازندۀ صنایع] در کارخانه‌ها یا ادارات بزرگ گردآوری می‌شوند و تحت نظارت شدید و دقیق سلسله‌ مراتبی از مدیرانی کار می‌کنند که بیشتر کارهای فکری مهم را به‌جای آن‌ها انجام می‌دهند. برنامه‌ریزان و مدیران همچنین پروسه‌های کاری پیچیده را به امور تکراری و ساده‌ای تقسیم می‌کنند که کارگران بتوانند به شیوه‌ای ماشینی (اصل معروف «آدام اسمیت» در باب «تقسیم‌کار») آن‌ها را انجام دهند. آهنگ کار توسط نظم شبه-نظامی خطوط تولید یا دیگر سیستم‌های تولیدی خشک و پر از محدودیت و به‌واسطۀ الزامات ماشین‌هایی که کارگران به آن‌ها اختصاص داده‌شده‌اند، دیکته می‌شود. به‌این‌ترتیب، به‌جای آنکه ماشین‌ها ابزار توسعۀ فعالیت کارگران باشند، کارگران ضمیمه‌های محض ماشین‌ها هستند. (به تعبیر «هنری دیوید تارو» کارگران، «ابزار ابزارآلات خود» هستند.) بااینکه کارگران برای راه‌اندازی و به کار انداختن دستگاه‌های خود، اغلب اوقات با جدیت تمام، باید خود را به‌زحمت بیندازند، اما به یک معنای خاص و مهم، اشیائی صرفاً-منفعل هستند. کار کارخانه‌ای مدرن، گرچه در مقایسه با پیشه‌وری قرون‌وسطایی به شدّت مولّد و پربار است، اما به کاری پرزحمت و فاقد خصائص انسانی تبدیل‌شده است.

«مارکس» در «دست‌نویس‌های اقتصادی و فلسفی سال 1844» خود این وضعیت را به شرح زیر توصیف می‌کند:

پس ازخودبیگانگی کاری، شامل چه چیزهایی است؟ اول اینکه، شامل این واقعیت است که کار، وضعیت خارجی کارگر است، یعنی اینکه کار به طبیعت و ذات کارگر تعلق ندارد، اینکه بنابراین کارگر خود را در کارش تعریف نمی‌کند، اینکه کارگر خود را در کارش نفی می‌کند، اینکه او در کارش احساس راحتی ندارد، بلکه ناخشنود است، اینکه هیچ‌گونه انرژی آزاد فیزیکی یا ذهنی‌ای نصیب او نمی‌شود، بلکه به جسم خود ریاضت می‌دهد و روحش را تخریب می‌کند؛ بنابراین، کارگر تنها زمانی خودش است که کار نمی‌کند و زمانی که در حال کار است احساس می‌کند خارج از وجود خود است. او وقتی در حال کار کردن نیست احساس راحتی کامل دارد و وقتی کار می‌کند احساس راحتی ندارد؛ بنابراین، کار کارگر داوطلبانه نیست، بلکه کار اجباری-تحمیلی است. کار او ارضای یک نیاز نیست، بلکه صرفاً وسیله‌ای برای ارضای نیازهای خارج از ماهیت کار است. ماهیت بیگانۀ کار، خود را به‌وضوح در این واقعیت نشان می‌دهد که به‌محض آنکه دیگر اضطرار فیزیکی و یا هر نوع اجبار دیگری وجود نداشته باشد، از کار، درست مثل طاعون، اجتناب می‌شود.

کارگران کنترلی بر فرآیند کاری که انجام می‌دهند، ندارند به این دلیل که آن‌ها مالک ابزار تولید – کارخانه‌ها یا ادارات، زمین، ماشین‌آلات، مواد خام، سوخت، یا هر چیز دیگری که برای ساخت یا تولید ضرورت دارد – نیستند. کارآفرین یا کارفرمایی که مالک این ابزار است، نیروی کار کارگرانی که به استخدام خود درمی‌آورد را نیز می‌خرد؛ بنابراین، کارگران نه‌تنها ناگزیر به کار کردن تحت مدیریت و رهبری این کارفرما هستند، بلکه می‌باید محصول تمام‌شده را در مالکیت و اختیار کارفرما بگذارند. این واقعیت آخر، دومین وجه ازخودبیگانگی را احراز می‌کند: بیگانگی کارگران از محصول کار خود. تولید صنعتی مدرن، طیف وسیعی از محصولات برانگیزندۀ احساسات را تأمین می‌کند، اما این محصولات اساساً ارتباط چندانی با زندگی و نیازهای کارگرانی که آن‌ها را تولید می‌کنند، ندارند. به بیان «مارکس»:

کار، به‌طورقطع، محصولات خارق‌العاده‌ای را برای ثروتمندان تولید می‌کند، اما برای کارگر تنها فقر ایجاد می‌کند. کار برای توانگران کاخ‌ها و برای کارگر کلبه‌های رعیتی می‌سازد. کار، زیبایی به وجود می‌آورد اما کارگر را عاجز و ازکارافتاده می‌کند. کار، ماشین‌آلات را جایگزین کارگر می‌کند، اما بخشی از نیروی کار را به کارهایی از نوع بربریت وادار و دیگران را به ماشین‌آلات تبدیل می‌کند. کار مهارت و کمال تولید می‌کند، اما برای نیروی کار، ضعف عقل و تهی‌مغزی به بار می‌آورد.

در اینجا چند نکته وجود دارد که ممکن است مورد اعتراض عده‌ای باشد. یک نکته اینکه ممکن است این در قرن نوزدهم یک واقعیت بوده که کارگران مجبور بودند تحت شرایط بیگاری‌خانه‌ها [کارگاه‌هایی که در آن، کارگران را در شرایط بد استثمار می‌کنند] کار کنند که روز کاری از دوازده تا چهارده ساعت بوده، که گاهی کودکان به‌راستی به ماشین‌آلات زنجیر می‌شدند تا کار کنند، که ایمنی محل کار به هیچ معنایی وجود نداشته، که کارگران از آموزش محروم بودند و مهمتر از همه، اینکه حقوق و مزایا چنان پایین بوده که کارگران به‌سختی می‌توانستند از عهدۀ خرید محصولاتی که خودشان تولید می‌کردند، برآیند؛ اما این شرایط از آن دوران به بعد دستخوش تغییرات زیادی شده است. شاید نظام سرمایه‌داری در قرن نوزدهم نسبتاً وحشیانه و ظالمانه بوده است، اما این سیستم اصلاح شده است. دستمزدها افزایش یافته‌اند، انواع و اقسام مزایا از جانب کارفرمایان یا سیستم‌های امنیت اجتماعی تأمین می‌شوند و کارگران امروزی گاهی صاحب و مصرف‌کنندۀ کالاهایی هستند که حتی به دست طبقات مرفه دوران گذشته نیز نمی‌رسید. کارتون‌های سیاسی قدیمی که سرمایه‌داران را با کلاه‌های استوانه‌ای، کت‌هایی با دنباله‌های بلند و شکم‌های بزرگ نشان می‌دادند، درحالی‌که کارگران و خانواده‌های آن‌ها را با ظاهری کثیف و به شکل آدم‌هایی بدبخت با حالی نزار و بی‌قوت به تصویر می‌کشیدند، به‌طورقطع منسوخ‌شده هستند. کارگران امروزی به آن اندازه که «مارکس» آن‌ها را توصیف می‌کند استثمارشده و بدبخت نیستند و سرمایه و کار، آن‌چنان واژه‌های متعارض و رقیبی نیستند که تصدیق‌گر مفاهیم قدیمی‌ای مثل «مبارزۀ طبقاتی» یا «جنگ طبقاتی» باشند.
ایراداتی ازاین‌دست، بیجا و بیهوده نیستند. به دلیل کشمکش‌های طولانی‌مدت و اغلب پرالتهاب اتحادیه‌ها و نیز پرباری و قدرت بسیار ارتقا یافتۀ تولید کار صنعتی، وضعیت اقتصادی بسیاری از کارگران از دوران انقلاب صنعتی به بعد به نحو چشمگیری بهبودیافته است. بااین‌وجود، واقعیت‌هایی که شرح آن‌ها می‌رود، همچنان نظریۀ «مارکس» را روی‌هم‌رفته مناسب و سازگار با شرایط فعلی می‌سازد. اول اینکه، باوجوداینکه بسیاری از کارگران، امروزه وضعیت به‌واقع بهتر و غنی‌تری دارند، اما بسیاری دیگر از این شرایط برخوردار نیستند. هرازگاهی شاهد شرایط بیگاری حتی در کشورهایی مثل ایالات‌متحده هستیم و کشورهای زیادی نیز وجود دارند که اکثریت کارگران امروزه در آن‌ها، درست به‌اندازۀ دوران انقلاب صنعتی در ایالات‌متحده یا در اروپا، بی‌رحمانه مورد استثمار قرار می‌گیرند. تنها دوری فیزیکی کشورهایی با کمترین میزان حقوق و دستمزد از مراکز فراوانی ثروت سرمایه‌داری است که استثمار شوم و هولناک کار کم‌درآمد را در دید ما نامرئی می‌سازد.
دوم اینکه، فقر طبقۀ کارگر که «مارکس» بیشتر اوقات به آن اشاره می‌کند را می‌توان به معانی مطلق و نیز نسبی آن ادراک کرد. در معنای مطلق (از این نظر که کارگران باید چه اندازه بخورند، تا چه اندازه می‌توانند از عهدۀ خرید یک خانه برآیند و غیره)، وضعیت کارگران در کشورهای بسیار توسعه‌یافته، از قرن نوزدهم تاکنون بی‌شک بهبودیافته است؛ اما در معنای نسبی، (از این نظر که کارگران در مقایسه با آنچه صاحبان سرمایه به دست می‌آورند چه چیزی نصیبشان می‌شود)، وضعیت کارگران بدتر شده است. اگر زمانی یک کارفرمای متوسط یا مدیر ارشد شاید پنجاه برابر هرکدام از کارگرانش سود می‌برد، صاحبان سرمایه و مدیران امروزی به‌طورمعمول صدها برابر بیشتر از کارمند متوسط خود درآمد دارند. گرایش کلی‌ای که «مارکس» بر آن تأکید داشت همچنان بر قوت خود باقی است: ثروتمندان همچنان ثروتمندتر و قدرتمندتر می‌شوند، درحالی‌که اکثریت کارکنان عادی درصورتی‌که استخدام ثابت و حقوق و مزایای کم‌وبیش مکفی‌ای داشته باشند خود را خوش‌شانس می‌دانند. در آمریکا، به‌طور خاص، شکاف درآمدی بین قشر ثروتمند جامعه و دیگر شهروندان به‌طور پیوسته و یکنواخت در حال وسیع شدن است. ازآنجایی‌که عدم تعادل ثروت معمولاً به‌نوعی عدم تعادل در قدرت و نیز نفوذ سیاسی تعبیر و منتج می‌شود، بسیاری از کشورهای سرمایه‌داری، درواقع امر، بیشتر از دموکراسی‌های اصیل به حکومت‌های الیگارشی (حکومت اقلیت حاکم که به دست معدودی از اغنیا و ثروتمندان اداره می‌شود) گرایش دارند. بااینکه ارگان‌های دموکراتیک آن‌ها می‌توانند به‌طور مستقل و کارآمد فعالیت داشته باشند، اما گرایش و خط‌مشی سیاسی چنین کشورهایی به‌طورکلی بیشتر از آنکه وابسته به شهروندان باشد توسط نخبگان ثروتمند آن‌ها تعیین می‌شود.
این واقعیت که کارگران، صاحب و مالک آنچه تولید می‌کنند نیستند شامل مفاهیم ضمنی بسیاری می‌شود. رویکرد «مارکس» نسبت به این مفاهیم ضمنی با مدنظر قرار دادن این نکته همراه است که «چیزی که کار آن را تولید می‌کند، یعنی محصول آن، به‌مثابه یک بیگانه، در مقام قدرتی که به‌طور مستقل از تولید‌کننده موجود است، با آن مواجه می‌شود». در دوره‌های تاریخی‌ای که کار در آن‌ها به سوددهی و کارآمدی دوران مدرن نبود، شاید اگر شخصی بیان می‌کرد که محصول کارگر (محصولی که حاصل دسترنج کارگر است) «در مواجهه با کارگر یک پدیدۀ بیگانه است» به نظر اغراق و گزافه‌گویی می‌رسید – صرفاً به این دلیل که محصول دیگر به کارگر تعلق ندارد. تنها در موارد خاص، مثل زمانی که یک ارباب فئودال، رعیت و برده‌های خود را ملزم به ساخت امارتی کند که قرار باشد بعد از ساخته‌شدن همان کسانی که آن را ساخته‌اند را در خود اسکان دهد، به نظر چنین زبانی محلی از اعراب دارد.
بااین‌وجود، توصیف «مارکس» در دوره‌ای از تولید سرمایه‌داری، یعنی دوره‌ای که در آن بازدهی کار به شکل غیرقابل‌مقایسه‌ای بیشتر از بازدهی کار تحت شرایط فئودالیسم یا در جوامع برده‌داری مثل یونان یا رم باستان است، کاملاً مصداق دارد. تفاوت قاطع در اینجا آن است که تولید سرمایه‌داری برای اولین بار در تاریخ بشریت امکان جایگزینی درواقع، جهان طبیعی با جهان ساختۀ دست بشر را، فراهم ساخته است. درحالی‌که پیش از انقلاب صنعتی، همچنان می‌شد تمدن انسانی را به‌عنوان صرفاً تعدّی و تجاوزی به عرصه‌های وسیع وحشی‌گری تلقی کرد، قرن نوزدهم با سرعت زیاد به سمت وضعیتی حرکت کرده است که در آن هیچ نقطه‌ای از این سیارۀ خاکی دیگر نمی‌تواند از اثرات صنعتی شدن در امان باشد. درحالی‌که تا قبل از انقلاب صنعتی، تعداد قابل‌توجهی از افراد جامعه قادر بودند به شکلی مستقل از محصولات و تأثیر صنعت امرارمعاش کنند، این توانایی، با تأثیرپذیری عرصه‌های به‌مراتب وسیع‌تری از زمین از مدیریت اجرایی و بهره‌وری از قدرت‌های صنعتی، به‌طور روزافزونی غیرممکن می‌شود. (سرنوشت سرخپوستان «پلینز» آمریکای شمالی شرح روشنی از این فرآیند کلی به دست می‌دهد.) بنیادی‌ترین واقعیت در باب صنعتی‌سازی سرمایه‌داری آن است که این فرآیند، جهانی را خلق کرده است که در آن تمامی انسان‌ها در اصل و ناگزیر وابسته به یکدیگر – و به محیط و فضای ساختۀ-دست-بشری که با پروسه‌های روزبه‌روز پربازده‌تر خود خلق کرده‌اند – هستند؛ بنابراین، این دنیای ساختۀ دست بشر و متشکل از محصولات است که با به وجود آورندگان خود به‌عنوان یک «قدرت بیگانه» «مواجه می‌شود».
البته، بخشی از این دنیای دست‌ساز بشر، بازار و چرخۀ تجاری با فرازوفرودهای اغلب چشمگیر و قابل‌توجه آن است. مواجهۀ چرخه‌های تجاری به‌علاوۀ دیگر عوامل پویایی بازار با کارکنان، به معنای واقعی کلمه، در شکل نیروهایی خارج از کنترل آن‌ها و قدرت‌هایی است که اغلب اوقات مانند نیروهای طبیعی‌ای چون سیل، کوران یا بیماری‌های همه‌گیر آن‌ها را قربانی خود می‌کنند. ممکن است مهارت یا تمایل شخصی یک کارگر برای کار، دستخوش هیچ‌گونه تغییری نشود، اما یک رکود اقتصادی، او را، صرف‌نظر از توانایی‌ها و شایستگی‌های شخصی‌اش از کار بیکار خواهد کرد. به‌عبارت‌دیگر، یک کارگر بدون آنکه خطا یا تقصیری متوجه او باشد، می‌تواند به‌واسطۀ نیروهای غیرانسانی و فاقد شخصیت بازار – «دست نامرئی»، نامی که «آدام اسمیت» در کتاب کلاسیک خود با عنوان «ثروت ملل» بر این پدیده گذاشته است – متحمل انواع و اقسام مشقّت‌ها شود. به‌هرروی، باوجوداینکه کارگران در برابر نیروهایی که خارج از کنترل آن‌ها است بی‌دفاع هستند، اما این کار پرحجم و فشردۀ خود آن‌هاست که این نیروها را خلق و حفظ می‌کند. چراکه بازار یک پدیدۀ طبیعی نیست، بلکه حاصل تولیدات بشری و ارگان‌هایی است که آگاهانه و هدفمند سازمان‌دهی شده‌اند. به‌عبارت‌دیگر، کارگران به‌طورقطع به ساخت جهانی کمک می‌کنند که به نحوی بسیار ناپایدار و مخاطره‌آمیز به آن وابسته‌اند. آن‌ها با لذت و خشنودی، ماشین‌آلات و دستگاه‌های تولیدی را می‌سازند و در حفظشان می‌کوشند که درواقع خط‌مشی زندگی آن‌ها را تعیین می‌کنند و غالباً به شدّت آن‌ها را مجازات می‌کنند. (همان‌طور که «ویلیام موریس» در شعر خود، «اربابی نیست» بیان می‌کند: «تاکنون روز بیماری* هر کارگر/ خانه‌ای از درد ساخته است.»)

* روزی که در آن تمامی خدمات یک بیمارستان یا کلینیک به‌طور رایگان در اختیار بیمار قرار می‌گیرد.

تصور کارگران در حال ساختن و حفظ ماشین‌آلاتی که ابزار سرکوب و اعمال فشار بر خودشان هستند، نه‌تنها در مورد بازار و عوامل پویایی آن، بلکه در رابطه با جهان مدرن در حالت کلی آن نیز مصداق دارد. هرچقدر انسان‌ها بیشتر تولید می‌کنند (هرچقدر بیشتر جهان طبیعی را با یک دنیای مصنوعی جایگزین می‌کنند)، وابستگی‌شان به آنچه تولید می‌کنند بیشتر می‌شود. امروزه این واقعیت حتی بیش از دوران زندگی «مارکس» مشهود و ملموس است. گروه‌گروه کارگر، پرکار و بی‌فکر مثل لشکر مورچگان، شرکت‌ها و سازه‌های صنعتی عظیم را با مراکز مدیریتی مخصوص به خودشان می‌سازند – شرکت‌ها و سازه‌هایی که سیل‌های پرقدرت و تخریبگری از کالاهای تجاری‌ای را تولید می‌کنند که آن‌ها نیز به سهم خود سطح زمین را با سرعتی پیوسته رو به افزایش تغییر شکل می‌دهند. محصولات جانبی این سیستم تولیدی عظیم با بازدهی بالا مقادیر هولناکی ضایعات سمّی هستند که ایجاد و پیاده‌سازی بروکراسی‌های شدید و گسترده و سیستم‌های هزینه‌بر دفع و نیز ذخایر هولناکی از بمب‌ها، موشک‌ها و دیگر سلاح‌های تخریب جمعی را ایجاب می‌کنند که می‌توانند ظرف چند روز کل این تمدّن انسانی را از صحنۀ وجود پاک کنند؛ و انسان‌ها به‌طور مرتب توسط این محصولات ساختۀ دست خودشان قربانی می‌شوند بدون آنکه کوچک‌ترین درکی از چرایی و چگونگی این اتفاق داشته باشند. آن‌ها به شکلی مبهم از این خطرات حاضر در پیرامون خود آگاه هستند اما احساس ناتوانی و عدم قدرت دارند و سعی می‌کنند به دنیای آسودۀ گیجی و حواس‌پرتی فرار کنند. میلیون‌ها نفر در زندگی روزمرۀ خود توسط عمده-روند‌ها و بحران‌‌های ناشی از جهان مصنوعی ساختۀ دست خود، حتی در دوران صلح و آرامش، پایمال و خرد می‌شوند چراکه آن‌ها با این تفکر و تصور بزرگ‌شده‌اند که این نیروها چیزی شبیه به یک سرنوشت محتوم و نه نتیجۀ فعالیت‌ها و اقدامات و تصمیمات بشری هستند. ازاین‌جهت «مارکس» توضیح می‌دهد:

تمام این موارد ناشی از این واقعیت هستند که کارگر با محصول کار خود به‌عنوان یک عامل بیگانه در ارتباط است. چراکه کاملاً واضح است که هرچقدر کارگر بیشتر تولید کند این دنیای عینی و بیگانه قوی‌تر می‌شود؛ … بیگانگی کارگر از محصول ساختۀ دست خود تنها به این معنی نیست که کار او تبدیل به یک موجودیت عینی و خارجی می‌شود، بلکه دربرگیرندۀ این معنی است که کار او خارج از او به شکلی مستقل [از او] و به‌عنوان چیزی بیگانه وجود دارد که خود منتج به یک قدرت مستقل در مواجهه با او می‌شود، به اینکه حیاتی که او به محصول خود بخشیده است به‌عنوان چیزی غریب و متخاصم در برابر او قد علم می‌کند.
این تعریف، نور تازه‌ای بر معنای «فقر»ی می‌تاباند که «مارکس» در «دست‌نویس‌های اقتصادی و فلسفی سال 1844» خود، آن را موردبحث قرار می‌دهد. فقری که «مارکس» به آن اشاره می‌کند تنها تا حدی فقری است که از محرومیت مادی نشئت می‌گیرد. برای آنکه بتوانیم به ادراک کاملی از معنای کلام «مارکس» برسیم می‌باید این نکته را درک کنیم که بالاترین ارزش در نزد «مارکس»، نه مصرف‌گرایی مادی، بلکه خودمختاری و خودشکوفایی است. در فلسفۀ «مارکس»، استانداردهای برتر زندگی بر مبنای خوردن، آشامیدن، پوشاک، وسایل نقلیه، لوازم و اسباب خانه – و به‌طورکلی مادّیات بیشتر و بیشتر – نیست. بلکه در نظر او، یک استاندارد بالا برای زندگی به معنای تجارب غنی و ارزشمند، احساسات کاملاً شکوفا شده، نزدیکی به دیگر انسان‌ها، آموزش مناسب و عواملی ازاین‌دست است. شخصی با دارایی‌های اندک اما یک زندگی پرهیجان و متمرکز بیشتر از کارگری با دستمزد بالا که می‌تواند از عهدۀ خرید کالاهای مصرفی زیادی برآید اما نه اطلاع و آگاهی کافی برای درک جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند دارد و نه انگیزه‌ای برای همیاری با دیگر کارگران برای شکل‌دهی مناسب به شرایط کاری یا سیستم سیاسی‌ای که در آن زندگی می‌کند، به ایدۀ «مارکس» از یک انسان شاد نزدیک است. کارگری که اضافه‌وزن دارد، که بیشتر وقت خود را صرف تماشای برنامه‌های تجارتی تلویزیون می‌کند، کسی که گفتگوهای اصلی و مهمش با همکاران حول محور صفحات ورزشی روزنامه‌ها می‌چرخد و کسی که خسته‌تر یا بی‌حس‌تر و بی‌تفاوت‌تر از آن است که در پروسۀ سیاسی مشارکت کند – چنین کارگری از دید «مارکس» مرفه نیست، بلکه یکی از قربانیان سیستمی است که به هر معنایی مستعد بیگانگی است. «مارکس» علاقۀ چندانی به آنچه مردم می‌توانند داشته باشند، نداشت، بلکه آنچه می‌توانند باشند برای او مهم بود. او مشتاق بود انسان‌ها را زنده، مطلع و در حالی ببیند که کنترل سرنوشت خود را در دست دارند. «مارکس» یک متفکر روشنفکر بود تا آنجا که هدف خود را در درجۀ اول، آزادی اراده و خودمختاری شخصی و انسانی قرار داده بود؛ و او از این نظر هم‌رأی و همگام با تفکر «کانت» و «فیخته» ماند که انتظار داشت کارگران به این عامل منفعل تاریخ بودن خاتمه دهند و به سازندگان فعال سرنوشت خودشان تبدیل شوند.
سومین وجه ازخودبیگانگی کارگران در ادامۀ دو وجه اول است: با توجه به اینکه کارگران هیچ‌گونه کنترلی بر فرآیند یا محصول کار تولیدی خود ندارند، به این دلیل که مالک و صاحب سیستم تولید نیستند، بنابراین هیچ کنترل مؤثری نیز بر نحوۀ ارتباط خود با دیگران ندارند. آن‌ها همگی صرفاً ضمیمۀ ابزار تولیدی هستند که صاحبان سرمایه خریداری می‌کنند و مدیران صنعت آن را به کار می‌گیرند تا به سوددهی برسند و منافع خود را به حداکثر برسانند. در یک مقیاس محدود، گاهی کارگران خودشان را در واحدهای کاری سازمان‌دهی می‌کنند و اغلب در شرایطی مثل اعتصاب، تجربه‌گر اتحاد و همبستگی هستند. همراهی و رفاقتی که بیشتر اوقات در شرایط اعتصاب شکل می‌گیرد راهی برای انسان بودن است که معمولاً جایی در دنیای کاری مدرن ندارد؛ اما حتی در جریان اعتصاب‌ها نیز کارگران باید با نقض‌کنندگان اعتصاب، دیگر کارگران بی‌تفاوت، یا افرادی از قشر کارگر که به‌عنوان جاسوس، پلیس‌های متخاصم یا «قلدر» کار می‌کنند، درگیر شوند. به این دلیل که شرایط و جوّ کلی به‌گونه‌ای است که کارگران همواره ناگزیرند به یکدیگر به‌عنوان رقبای بالقوه برای کسب مشاغل کمیاب نگاه کنند. (که این، یکی از دلایلی است که به‌واسطۀ آن مدیران یک صنعت سرمایه‌داری اغلب وضعیت جدی بیکاری را به شرایطی که در آن مجبورند برای کار کمیاب باهم رقابت کنند، ترجیح می‌دهند.) وضعیت رقابتی موجود بین کارگران گاهی همراه با کدورت و تلخی خاصی همراه است و آن زمانی است که فصول کم‌کاری منتج به درگیری بین کارگران ارشد و باتجربه با گروه‌هایی می‌شود که به دنبال یک جای پای ثابت در یک صنعت خاص هستند. در ایالات‌متحده، برای مثال، کارگران مرد سفیدپوست به‌کرات نسبت به کارگران زن و کارگران مرد سیاه‌پوست خصومت جدی و مشهودی نشان می‌دادند، به این دلیل که در شرایط رکود شغلی، هر تازه‌واردی نوعی تهدید محسوب می‌شد. کارگران، به‌جای آنکه احساس همبستگی داشته باشند و خود را بر مبنای علایق مشترک خودشان سازمان‌دهی کنند، خود را در یک صف‌آرایی جنگ تن‌به‌تن و نوعی مسابقۀ حذفی در مقابل یکدیگر می‌دیدند. نژادپرستی و تبعیض جنسی که غالب اوقات در بین کارگران مرد سفیدپوست مشاهده می‌شد عاملی است که ازخودبیگانگی کلی کارگران از یکدیگر بر مبنای آن راهی برای اظهار وجود عینی و محسوس خود یافته است.
چهارمین جنبۀ ازخودبیگانگی، بیگانگی کارگران از طبیعت انسانی در حالت کلی آن و به بیان «مارکس» از طبیعت «گونۀ» خودشان است. انسان‌ها، به‌طور بالقوه، آزادانه و با تأمل و اندیشه به کار و تولید می‌پردازند. تولید آزاد و اندیشمندانه، اصیل‌ترین شکل و حالت وجود بشری است. این تنها به این معنی نیست که انسان‌ها باید مسئول پروسه‌های کاری به خصوصی باشند، بلکه دربرگیرندۀ این معنا نیز هست که آن‌ها بدون الزام و ضرورت خارجی قادر به تولید می‌باشند – مثل هنرمندانی که به‌واسطۀ لذت خلق کردن یا به دلیل ارضاء برخی تمایلات درونی خود دست به خلق یک اثر می‌زنند. البته انسان‌ها تا حدودی ناگزیرند برای رفع نیازهای حیاتی و مادّی خود کار و تولید کنند؛ اما آنچه نوع بشر را متمایز می‌سازد آن است که انسان‌ها [علاوه بر تولید مایحتاج مادی] چیزهایی را نیز تولید می‌کنند که هیچ‌گونه استفادۀ کاربردی ندارد، مانند آثاری که صرفاً از زیبایی برخوردار هستند. افق فکری بشر بسیار وسیع‌تر از دیگر جانداران است: ظرفیت بشری بر محدودیت‌های نیازهای بقای هر گونۀ خاص دیگری برتری دارد. این ظرفیت، به این معنا، «جهانی» است؛ و طبق نظریۀ «مارکس»، این ظرفیت تنها زمانی جلوه‌گر می‌شود که انسان‌ها تبدیل به موجودات جهانی‌ای شوند که اصالتاً انسان هستند.
هیچ‌یک از این موارد تحت شرایط تولید صنعتی سرمایه‌داری مطرح نیستند، تحت شرایطی که در آن بیشتر مردم باید تنها برای احقاق اهداف سودگرایانه کار کنند و نیز شرایطی که در آن تعداد اندکی از افراد آزاد هستند تا برای خود و تحت نظارت و رهبری خود کار کنند. از یک چشم‌انداز اقتصادی که در آن نیروهای غیرانسانی بازار بیشتر جنبه‌های رفتار انسانی را دیکته می‌کنند، اکثر افراد قادر نیستند هیچ‌گاه ظرفیت بالقوۀ انسانی خود را به‌طور کامل شکوفا کنند. به‌عبارت‌دیگر، سرمایه‌داری با طبیعت انسانی در تعارض و چالش است و بنابراین می‌باید در اولین فرصت ممکن واقعی منسوخ شود.

به قلم دکتر جورن کی. برامان

استاد ممتاز بازنشسته و مربی نیمه‌وقت
گروه فلسفه دانشگاه ایالتی فراستبورگ

دیدگاهتان را بنویسید