گوستداگ: روش سامورایی
فیلم با نماهایی از یک کبوتر نامهرسان که بهآرامی از یک آسمان بیکران تهی میگذرد و با نماهای هوایی از یک چشمانداز صنعتی امروزی شروع میشود. یک نوای آهنگ دور و پراکنده با ضربآهنگی بیشتاب، بنای لحن آرام و تقریباً رسمی و موقر داستان را میگذارد. این فضاهای بصری و سمعی پارامترهایی هستند که «گوستداگ»، هیتمن[۱] حرفهای داستان، بر مبنای آنها زندگی تشریفاتی عجیبوغریب خود را به سر میبرد.
«گوست داگ» (با بازی «فارست ویتاکر») با آیین رزمجویان قدیمی ژاپن، یعنی سامورایی، زندگی میکند. ما اولین بار او را در حالی میبینیم که نوکِ سقف آلونکش نشسته و در حال مطالعه است و کبوترهایش، اسباب و اثاثیۀ زهوار دررفتهاش و ابزار و آلات کارش – چندین اسلحه، صداخفهکن، جعبهابزار و مقدار زیادی ابزار الکترونیکی – دورتادورش را گرفتهاند. کتابی که میخواند، «هاگاکوره»[۲] است، یکجور کتاب راهنمای فلسفی در باب اخلاقیات و سلوک رزمجویان سامورایی که در اوایل قرن هجدهم در ژاپن تألیف و تدوین شد.
در یک نمای کلوسآپ، یکی از متنهای کلیدی کتاب را میبینیم که قهرمان داستان آن را با صدایی صاف و شمرده شمرده میخواند:
طریقت سامورایی در مرگ یافت میشود. مراقبه و اندیشۀ هرروزه در باب گریزناپذیری مرگ ضروری است. هرروزه زمانی که جسم و ذهن فرد در آرامش است، باید عمیقاً در اندیشه فرورود و مرگ خود را در حالی ببیند که با تیرهای پیکان، نیزههایی از هر سو، ضربات شمشیر، معلق شدن روی امواج خروشان، پرتاب شدن در میان شعلههای آتش، اصابت صاعقه یا ماندن زیر آوار یک زمینلرزۀ سهمگین، سقوط از صخرههای هزاران فوتی، اقدام به سپوکو [خودکشی آیینی] در پی مرگ یک استاد، از پای درآمده است؛ و لازم و واجب است که هرروز انسان باید خود را مرده بینگارد. این است جوهرۀ روش سامورایی.

اکشن داستان زمانی شروع میشود که «گوست داگ»، اقامتگاهش را ترک میکند تا به وظیفهای که بر عهدهاش گذاشتهشده رسیدگی کند. شبهنگام است. «گوست داگ» با مَنشی رسمی و آیینی جلوی محراب کوچکی که در نوک سقف آلونک قرار دارد، تعظیم میکند و بعد بهآرامی راه خود را پیش میگیرد و در خیابانهای عموماً خالی از سکنۀ محلۀ نیمهویرانش به راه میافتد. وقتی از کنار یک گورستان رد میشود، ژست احترام و سلام دادن به اموات را به خود میگیرد. بالاخره چشمش به یک ماشین زیبا میافتد، نگاه میکند تا ببیند کسی آن دور و اطراف هست یا نه. ماهرانه قفل ماشین را باز میکند، سوار میشود و با استفاده از یکی از ابزارآلاتش ماشین را روشن میکند و بهآرامی شروع به راندن میکند و از محل دور میشود. یک سیدی داخل درایو ضبط میگذارد و به یکی از آهنگهای مالیخولیایی «ریزا» گوش میدهد. صفحۀ دیگری از کتاب «هاگاکوره» روی تصویر ظاهر میشود:
برداشت دوگانه از یک امر ناگوار است. آدمی در طریقت سامورایی نباید در پی چیزی دیگر باشد. در هر چیز دیگری که یک مسلک نامیده میشود نیز این امر صادق است. اگر درک آدمی بدینسان باشد، قادر خواهد بود شنوای تمامی مسلکها و بیشازپیش همساز و همگام با مسلک خود باشد.
در این نقطه از فیلم، بیننده با رقیبهای آیندۀ «گوست داگ» (ضدقهرمانهای داستان) آشنا میشود، اعضایی از یک خانوادۀ جنایتکار مافیایی که در حال بحث در مورد ترور برنامهریزیشدۀ یکی از خودشان هستند. «هندسام فرانک»[۳] رابطۀ صمیمی و نزدیکی با دختر رئیس جانی گروه دارد و یکی از اوباش این دار و دسته با «گوست داگ» قرارداد بسته است تا او را «لتوپار کند.» تصویری که از این گروه از اوباش ارائه میشود بهنوعی مضحک و خندهدار است. آنها برخلاف رفتار و منش آدمکشانهشان به نظر یکمشت متصدی بازنشستۀ فروشگاه میآیند که حالا تشکیل گروه دادهاند. همگی رنگ و رو پریده و میانهسال هستند و بیشتر آنها اضافهوزن دارند و به طرز وحشتناکی بدهیکل هستند. اربابشان، به این خاطر که آنها کرایۀ اتاق مخصوص جلسهشان را نمیدهند، به آنها ناسزا میگوید و توهین میکند. افراد گروه، بیشتر وقت خود را صرف تماشای کارتونهای کودکانۀ تلویزیون میکنند. بااینهمه، حرفها و گفتوگوهایشان خشن است: آنها طوری صحبت میکنند که گانگسترهای سینمای نوآر قدیم حرف میزدند؛ و همچنان درگیر دغدغههای گروههای مافیایی، به سبک و سیاقی که معمولاً آنها را میبینیم، هستند.
«گوست داگ» وارد آپارتمان درهموبرهم «هندسام فرانک» میشود، به این گانگستر شل و وارفته (با بازی «ریچارد پورتنو») شلیک میکند و بعد وقتی با یک دختر (با بازی «تریشیا وسی») روبهرو میشود، جا میخورد. دختر سؤال میکند، «پدرم تو رو فرستاده که این کار رو بکنی؟» دختر به نظر وحشتزده است و صدایش صدای یک دختر ضعیف و شکننده است. «گوست داگ» او را به حال خودش رها میکند و میرود؛ کشتن یک زن جزء قرارداد او نیست. وقتی هیتمن چیزی نمیگوید، دختر کتابی را به او میدهد که قبل از ورودش و درحالیکه «فرانک» مشغول تماشای کارتون جلوی تلویزیون بود، خودش آن را میخوانده است. کتاب، نسخهای از «راشومون» است، مجموعه داستانهایی در مورد ژاپن در عهد باستان. دختر با کمرویی به «گوست داگ» توصیه میکند کتاب را بخواند. این صحنه با روی تصویر آمدن بخش دیگری از کتاب «هاگاکوره» تمام میشود.
اگر بخواهیم در یککلام شرایط سامورایی بودن را بیان کنیم، باید بگوییم که آدمی میباید در گام نخست بهطورجدی جسم و روح خود را در اختیار استادش قرار دهد. از یاد نبردن استاد اساسیترین تعهد و الزام برای یک مرید است.
هرچند ترور «فرانک» به نحوی انجام میشود که ردی از ارتکاب آن بر جای نمیماند، اما مشکلاتی ایجاد میکند. یکی از مشکلات این است که قرار نبود «لوئیز»، دختر رئیس مافیا، در جریان قتل حضور داشته باشد. مشکل دیگر اینکه، باید انتقام مرگ کسی که از اعضای گروه مافیا بوده است، گرفته شود – بهخصوص اگر ترورکننده یک «کاکاسیاه» باشد. این موضوع بهنوعی بیمعنا است، چون مرگ «هندسام فرانک» توسط «ری وارگو» (با بازی «هنری سیلوا»)، رئیس این خانوادۀ جنایتکار، سفارش داده شده است؛ اما این مردها میانۀ چندانی با منطق ندارند: آنها یک قانون دارند که باید از آن اطاعت شود و یک سنت دارند که باید از آن پیروی شود. ازآنجاکه این «لویی» (با بازی «جان تورنی») بوده که هماهنگیهای برنامۀ قتل را با «گوست داگ» انجام داده است، اوست که باید به این امر «تسویه کردن» حساب «گوست داگ» و حذف کردن او از چهرۀ زمین رسیدگی کند. «لویی» با این ایده موافق نیست. او به این واقعیت اشاره میکند که «گوست داگ» همیشه بهدردبخور و عامل قابلاطمینانی برای این دار و دسته بوده است. «لویی» از طرفی هشدار میدهد که دنبال این تروریست تربیتشده و کارکشته افتادن میتواند خطرناک باشد؛ اما گانگسترها اصرار دارند که: یا باید «گوست داگ» کشته شود یا خودِ «لویی». بهاینترتیب، «لویی» با اکراه آماده میشود تا رو در روی مرید وفادار خودش قرار بگیرد.

«گوست داگ» را میبینیم که در کمال آرامش زیر آفتاب و در بین کبوترهایش به خواب نیمروزی رفته است. خواب میبیند، خوابی که شکل یک کابوس تکرارشونده، واقعهای که او را به یکی از مریدان «لویی» تبدیل کرده است را بازآفرینی میکند. هشت سال پیش، دو آدمکش نژادپرست میخواستند «گوست داگ» جوان را در یک کوچۀ پشتی بکشند که ناگهان «لویی» وارد ماجرا میشود و به یکی از مهاجمین شلیک میکند و به این شکل زندگی مرد جوان را نجات میدهد. از آن روز به بعد، «گوست داگ» خود را «مرید» مادامالعمر «لویی» تلقی کرد. «گوست داگ»، مانند یک سامورایی مرید و تربیتیافته در دوران ژاپن فئودال، خود را با وفاداری بیقیدوشرط وقف ارباب منتخب خودش کرد. در طی این سالها، «لوئی» در ازای مبالغی، مأموریتهای قتل و کشتاری را بر یک قاعدۀ منظم به «گوست داگ» محول کرده است. گرچه این دو بهندرت رودررو یکدیگر را دیدهاند، اما نوعی احترام و حس عاطفیای که خاص ارباب و مریدان عصر ساموراییان کلاسیک ژاپن بوده، نسبت به یکدیگر داشتهاند.
این خواب و رؤیای آرامشبرهمزننده، القاگر وضعیت پرمخاطرۀ «گوست داگ» است. این سامورایی حالا میداند که دردسرهایی در پیش رو دارد. «لویی» پیغامی برای او فرستاده مبنی بر اینکه خانوادۀ جنایتکار از آخرین کار او راضی نیست. «گوست داگ» هم از ابزار و آلات خود برای جاسوسی کردن در گفتوگوهای این دار و دسته استفاده میکند؛ او خیلی بیشتر از آنکه گانگسترها گمان میکنند از نقشهها و عملیات آنها میداند؛ اما «گوست داگ» چندان نگران آینده نیست؛ فلسفۀ قانون زندگی او به او یاد داده است که چگونه برخورد مناسبی با مسائل داشته باشد. متن «هاگاکوره» زیر روی صفحه ظاهر میشود:
دیدن جهان در قالب یک رؤیا دیدگاه خوبی است. وقتی دچار چیزی شبیه به یک کابوس میشوید، از خواب برمیخیزید و به خود میگویید که این تنها یک خواب بوده است؛ و بزرگان گفتهاند که جهانی که در آن زندگی میکنیم تفاوت چندانی با خواب و رؤیا ندارد.
مدت کوتاهی میگذرد و هیچ اتفاقی نمیافتد، گرچه، گانگسترها همچنان در حال آماده شدن برای تسویه کردن حساب سامورایی هستند. میبینیم که «گوست داگ» چگونه با دوستان انگشتشمار و همسایههایش تعامل و معاشرت میکند. با «ریموند» (با بازی «ایزاک دی بانکول»)، بستنیفروش دورهگرد هائیتیای که فقط به زبان فرانسه حرف میزند، شطرنج بازی میکند و با «پیرلاین» (با بازی «کامیل وینبوش»)، دختربچۀ کنجکاوی که در همان محل زندگی میکند، در مورد کتابهای مختلف بحث میکند. او با لذت به صدای جوانهایی که در پارک سعی میکنند ترانههای رپ بخوانند، گوش میکند. بااینهمه «گوست داگ» زمانی بیشتر از همیشه خوشحال به نظر میرسد که کبوترهایش را دستهدسته راهی میکند تا چرخ زدن آنها را در آسمان ببیند. (تنها در این صحنه است که ما متوجه یک لبخند درخشان و واقعی روی صورت این رزمجو میشویم.) «گوست داگ» جلوی محراب کوچکش دعا میکند و با دلاوری و اعتمادبهنفس بسیار، تمرین شمشیر پهلوانانه و آیینیاش را اجرا میکند. متن «هاگاکورۀ» زیر را روی تصویر میخوانیم:
این یکی از بسیار اندرزهای حکشده بر دیوار استاد ناوشیگ است: با مسائل بزرگ باید بهآرامی مواجه شد. استاد «ایتهیی» در جایی نوشته است: مسائل جزئی را باید جدی گرفت.
یک روز، دو گانگستر روی پشتبام، در بین قفسهای کبوترها در محلۀ سامورایی، آفتابی میشوند. آنها دنبال «گوست داگ» میگردند، اما نمیدانند او دقیقاً کجا زندگی میکند. گانگسترها به یکی از کبوترها شلیک میکنند و با این کار یک سرخپوست کایوگایی که تصادفاً در محوطه بوده است را تهدید میکنند. چند روز بعد، دو نفر دیگر از اوباش یکی از همسایهها را در پشتبام خانۀ دیگری میکشند، چون آن همسایه به شکلی مبهم با توصیفاتی که از ظاهر «گوست داگ» شنیده بودند («یک مرد سیاه گنده»)، همخوانی داشت. روشن است که سامورایی باید خود را برای یک نبرد جدی آماده کند. درحالیکه «گوست داگ» سلاحهایش را تمیز و آنها را آمادۀ استفاده میکند، متن زیر از کتاب «هاگاکوره» روی تصویر ظاهر میشود:
به گفتۀ یکی از بزرگان، غلبه بر دشمن در میدان نبرد مانند غلبۀ یک شاهین بر یک پرنده است. گرچه شاهین به دل هزاران پرنده میزند، اما جز به پرندهای که از پیش نشان کرده است، توجهی ندارد.
گانگسترها با شدت و جدیت بیشتری به جستجوی خود ادامه میدهند. با ماشینهایشان تمام محلۀ زندگی «گوست داگ» را گشت میزنند و سامورایی، «لویی» را درجایی نزدیک به محل زندگیاش غافلگیر میکند. «لوئی» به «گوست داگ» میگوید، «تو هم میتونی به من شلیک کنی»، چون اونا میخوان حسابت رو برسن، گوست داگ؛ و اگر پیدات نکنن، به جات حساب من رو میرسن. شایدم بههرحال حساب من رو برسن. همینطور که این دو مشغول حرف زدن هستند، یک گانگستر دیگر به آنها نزدیک میشود. «گوست داگ» با سه شلیک سریع او را میکشد. «لویی» مات و مبهوت است. «گوست داگ» توضیح میدهد: «[اگر این کار رو نمیکردم] تو رو کشته بود.» «لوئی» با حیرت فریاد میزند: «حالا تو واقعاً باید به من شلیک کنی. من اصلاً توان اینرو ندارم که این مسئله رو برای اونا توضیح بدم. زود باش. بهم شلیک کن!» «گوست داگ» به بازوی «لویی» شلیک میکند و «لویی» از درد به خودش میپیچد. سؤال میکند: «چرا همچین غلطی رو کردی؟» «گوست داگ» جواب میدهد: «خودت بهم گفتی که بکنم.» و بعد اضافه میکند، «بهعلاوه، اینجوری میتونی بهشون بگی که من به هردوی شما حمله کردم.» همینطور که «گوست داگ» از دید «لوئی» محو میشود، او پشت سرش فریاد میزند: «من دارم سعی میکنم بهت هشدار بدم. کلّ خونواده دنبالتن!»
آتش جنگ بالا میگیرد. یک روز «گوست داگ» متوجه میشود تقریباً همۀ کبوترهایش کشته شدهاند و اینکه کلّ خانه و زندگیاش غارت شده است. پس تصمیم میگیرد حملۀ بزرگ و ناگهانیاش را شروع کند. متنی از «هاگاکوره» روی تصویر دیده میشود:
به گفتۀ پیشینیان، انسان باید در فاصلۀ بین هفت نفس تصمیم خود را بگیرد. مسئلۀ مهم مصمم بودن است و داشتن جسارت و شجاعت برای گذر به فراسو.
«گوست داگ» پیغامی برای دشمنانش میفرستد. پیام او متنی از کتاب «هاگاکوره» است:
حتی اگر قرار بر این باشد که سر یک سامورایی به ناگاه قطع شود، او همچنان باید قادر باشد یک کار دیگر را با قطعیت به انجام برساند. اگر انسان به شبحی انتقامجو تبدیل شود و ارادهای محکم از خود نشان دهد، اگر چنانچه سر از تنش جدا شود، نخواهد مرد.
«سانی والریو» (با بازی «کلیف گرومن»)، یکی از گانگسترها، غضبناک سؤال میکند، «این دیگه چه معنیای میده؟» آقای «وارگو» به او میگوید: «این شعره. شعر جنگ.»
مثل همیشه، «گوست داگ» با نوعی تشریفات آیینی عازم مأموریت مرگبار خود میشود. پا در خیابانهای خالی از جمعیت شهر شبزده میگذارد، از کنار گورستان رد میشود، با مهارت، یک اتومبیل گرانقیمت را از یک پارکینگ حصارکشی شده میدزدد، از سیستم استریوی ماشین به آهنگی از کانال رادیویی ریگایی گوش میدهد و در مسیر طولانی آپارتمانهای استیجاری خوفناک، پارکینگهای خالی از ماشین، انبارهای خاکستری، مغازههای تعطیل، پانسیونهای شبانهروزی و روشنایی مهیبِ نور چراغهای قوسی مخروب میراند. با تمام اینها، یک میانپردۀ کمیک هم در این بخش از فیلم هست. در این شب، «گوست داگ» با دشمنانش رودررو نمیشود، اما در عوض، دست به یک سرقت مسلحانه میزند و یک فاحشه و مشتریاش را تهدید میکند تا آنها را از قید لباسهای گرانقیمتشان خلاص کند. او میخواهد به دوستش، «ریموند»، یک کتوشلوار آراسته هدیه بدهد. متنی از کتاب «هاگاکوره» بلافاصله روی تصویر ظاهر میشود و اینطور نصیحت میکند:
به همراه داشتن کمی پودر سرخاب خوب است. گاهی اتفاق میافتد که وقتی سامورایی از حالت مستی خارج میشود یا از خواب بیدار میشود، رنگ چهرهاش پریده باشد. در چنین مواقعی خوب است کمی پودر سرخاب از جیبش درآورد و به صورتش بمالد.
اما روز بعد، «گوست داگ» وارد لانۀ شیر میشود: عمارت کاخمانند حومۀ شهریای که رهبر گروه گانگسترها و بادیگاردهایشان در آن جمع شدهاند تا باهم جلسهای داشته باشند. «گوست داگ» با یک حملۀ غافلگیرکننده و جسورانه به کل خانواده هجوم میآورد و تقریباً همۀ آنها را یا میکشد یا به شکل مرگباری زخمی میکند و با منظور خاصی تنها به استادش، «لویی» آسیبی وارد نمیکند. اعدام رئیس خانواده مثل یک مراسم آیینی اجرا میشود. «ری وارگو» درحالیکه با طمأنینه از جایش بلند میشود و دکمههای کتش را میبندد، میگوید: «منتظرت بودم.» «گوست داگ» سری به نشانۀ تائید تکان میدهد و بعد با شلیک دو گلوله او را میکشد. درست در امتداد این قتل و کشتار دستهجمعی، متن دیگری از کتاب «هاگاکوره» روی تصویر ظاهر میشود:
وقتی انسان تصمیم به قتل کسی میگیرد، اگر پیشروی مستقیم تا رسیدن به هدف دشوار باشد، نباید حتی به فکرش خطور کند که راه غیرمستقیم اما طولانیتر را برای رسیدن به آن انتخاب کند. طریقت سامورایی روش عمل آنی است و بهترین راه، حملۀ سریع و رو به هدف است.
در راه برگشت به شهر، «گوست داگ» کنار جاده، دو شکارچی میبیند که در حال جا دادن یک خرس مرده در یک ماشین بارکش هستند. دو شکارچی به شیوۀ استتار نظامیها لباس پوشیدهاند. «گوست داگ» میایستد و آن دو به او توضیح میدهند که «مجبور بودند» این حیوان زیبا و تنومند را بکشند به این خاطر که دیگر چندان خرسی در آن اطراف نیست و به این خاطر که برحسبتصادف هیچ مانعی هم بین آنها و هدف نبود. وقتی «گوست داگ» از شنیدن دلیل و بهانۀ آنها برای کشتن یک خرس اظهار تعجب و حیرت میکند، یکی از شکارچیها تفنگش را به سمت او میگیرد و میگوید که زود آنجا را ترک کند: «چندان آدم سیاهی هم البته این دوروبرها نیست.» «گوست داگ» لبخندی میزند که بیشتر شبیه به دهنکجی است و وانمود میکند اعتراضی ندارد، اما بعد ناگهان به شکارچیای که تفنگش را به سمت او نشانه رفته شلیک و شکارچی دیگر را زخمی میکند.

«گوست داگ» توضیح میدهد، «تو بعضی از فرهنگهای باستانی خرسها رو با آدمها برابر میدونستن.» شکارچی زخمی با آه و ناله میگوید، «فرهنگ ما که باستانی نیست، آقا.» «گوست داگ» جواب میدهد، «بعضی وقتا هست،» و گلولۀ نهایی را به سر مرد شلیک میکند. متن «هاگاکوره» ای که روی تصویر نمایان میشود، میگوید:
جسم ما از میان هیچ و عدم جان یافته است. بودن در جایی که هیچچیز نیست معنای دقیق این عبارت است که «شکل، خلأ است.» و اینکه همهچیز از هیچ به وجود میآید معنای دقیق این عبارت است که «خلأ، شکل است.» نباید تصور کرد که این دو، دو مقولۀ جدا از هم هستند.
«گوست داگ» در بازگشت به شهر، کتوشلوار دزدی را به دوست شاد و سرحالش، «ریموند» هدیه میکند. متن دیگری از «هاگاکوره» روی تصویر میآید:
مسلماً چیزی جز هدفِ واحد و غایی زندگی در لحظهای که در آن هستیم، اهمیت ندارد. کلّ زندگی انسان تسلسلی است از لحظات پیدرپی. اگر انسان بهواقع زمان حال را دریابد، دیگر نه کاری خواهد ماند تا انجامش دهد و نه چیزی تا به دنبالش رود.
یک کار دیگر باقیمانده است که باید انجام شود. «سانی»، یکی از رذلترین اعضای خانوادۀ گانگسترها، از آن کشتار فجیع جان سالم به در برده است. او همان کسی است که بیشتر از سایرین برای «لوئی» رجز خوانده و او را تهدید کرده است. «گوست داگ» همان روند همیشگی کارش را پی میگیرد: یک ماشین درجهیک میدزدد، به یکی از سیدیهای «ریزا» گوش میدهد و با سرعت کم در خیابانهای شبزده میراند. باران شروع به باریدن میکند. متنی از «هاگاکوره» را روی تصویر میبینیم:
چیزهایی هست که باید از باد و باران آموخت. وقتی با رگبارهای ناگهانی مواجه میشوید، سعی میکنید خیس نشوید و بهسرعت در طول جاده میدوید. ولی حتی با کارهایی چون راه رفتن زیر طاق خانهها، بازهم خیس میشوید. اگر از همان ابتدا بدانید میخواهید چه کار کنید، سرگشته و مستأصل نخواهید شد، هرچند بازهم به همان اندازه خیس خواهید شد. درک این مطلب تمامی امور را شامل میشود.
«گوست داگ» در خانۀ «سانی»، چند بادیگارد که پای دستگاه تلویزیون مشغول تماشای کارتون هستند را میکشد و بعد به زیرزمین میرود و لولهای که از وان حمام تا زیرزمین ادامه دارد را از جا میکند. «سانی» گانگستر داخل حمام است و از این اتفاق جا میخورد، خم میشود تا ببیند چرا شیر آب یکباره قطع شده و در همین حال «گوست داگ» با شلیک گلوله از سوراخ سینک او را میکشد. این متن «هاگاکوره» را روی تصویر میخوانیم:
میگویند آنچه آن را «روح یک دوران» مینامند، چیزی است که نمیتوان به آن رجعت کرد. اینکه این روح بهتدریج رنگ میبازد به دلیل نزدیک شدن بیشازپیش جهان به نقطۀ پایان است. به همین دلیل، اگرچه آدمی تمایل دارد جهان امروز را به روح جهان یکصد سال پیش یا حتی قبلتر از آن بازگرداند، اما این کار ممکن نیست. پس مهم است که بیشترین و بهترین بهره را از هر نسل ببریم.
روز بعد، «گوست داگ» به بارکش بستنیفروشی «ریموند» میرود تا یک سری کارها را فیصله دهد. در حقیقت، او خود را آماده میکند تا به زندگی خودش پایان دهد. «ریموند» بهشدت هیجانزده و آشفته است و به دوستش، میگوید که یکی از گانگسترها به آنجا آمده و دنبال «گوست داگ» میگشته است. «گوست داگ» به «ریموند» میگوید که همهچیز روبهراه است. او میداند که «لویی» منتظر فرصتی است تا اشتباهی از او سر بزند. گذشته از همهچیز، «لویی» خودش هم درست مثل یک سامورایی بر مبنای یک قاعده و قانون خاص زندگی میکند و بنا بر همین قاعده و قانون، متعهد است که انتقام مرگ رؤسایش را بگیرد. مشکل – و تراژدی خندهدار کل داستان – این است که «گوست داگ» هم رقیب و هم مرید وفادار «لویی» است. او باید در حالی با «لویی» رودررو شود که او را هم دشمن و هم استاد خودش میبیند.
«گوست داگ» تمام سلاحها را داخل یک صندوق میگذارد و در صندوق را قفل میکند و کلیدش را به «ریموند» میدهد. تنها چیزی که با خودش برمیدارد یک هفتتیر خالی از فشنگ است. وقتی «پیرلاین» جوان پیدایش میشود، «گوست داگ» نسخۀ کپیشده از کتاب «راشومون» که به او قرض داده بود را از دختر پس میگیرد و تفسیرهای آیندهنگرانۀ او را میشنود. دختر متوجه شده است که ژاپن عهد باستان باید یک «جای عجیبوغریب» بوده باشد. «گوست داگ» کتاب «هاگاکوره» خودش را به دختر میدهد و به او توصیه میکند گهگاه آن را بخواند. دختر سؤال میکند: «خوبه؟» و «گوست داگ» جواب میدهد: «آره، خوبه. من خیلی دوستش داشتم.»
در همین لحظه «لویی» از راه میرسد. او وسط خیابان ایستاده و آمادۀ یک دوئل «صلات ظهر»ی[۴] است. «گوست داگ» میپرسد، «این آخرین صحنۀ تیراندازیه، مگه نه؟» «لویی» درحالیکه اسلحهاش را میکشد، جواب میدهد: «فکر کنم باشه.» «گوست داگ» میگوید: «خوبه، خیلی دراماتیکه،» و به آهستگی و با فراغ خاطر به سمت او میرود، «خیلی دراماتیک.» وقتی «گوست داگ» دست به اسلحۀ خالیاش میبرد، «لویی» اولین گلوله را شلیک میکند که درست به سینۀ «گوست داگ» اصابت میکند. «ریموند» درمانده و مستأصل به زبان فرانسه فریاد میزند که اسلحۀ «گوست داگ» خالی است، اما سامورایی به او دستور میدهد که عقب بایستد. «گوست داگ» همینطور به قدم برداشتن به سمت استادش ادامه میدهد و «لویی» چند گلولۀ دیگر به سمت او شلیک میکند تا اینکه بالاخره «گوست داگ» از پا درمیآید. او در حال جان سپردن، نسخۀ کپیشده از کتاب «راشومون» را به «لویی» میدهد. «لویی» رنجور و غمزده به «گوست داگ» نگاه میکند و برای آنکه وجدان خودش را آرام کند، جملهای را به زبان میآورد که پیشتر «گوست داگ» به او گفته بود: «خوبه که جای تو نیستم، مگه نه؟» «گوست داگ» به او اطمینان میدهد، «آره لویی، من هر چیزی رو که میخواستم ببینم، دیدم.»
«لویی» روی سینهاش صلیب میکشد و به ماشین لوکسی که «لوییس» در آن منتظرش است، برمیگردد. «لوییس» دیگر آن دختر وحشتزده و ضعیف نیست، بلکه خانم جوانی است که بر خودش مسلط است. حالا او رئیس جدید «لویی» است. گانگستر عجله دارد محل را ترک کند، اما «لوییس» مشغول تماشای کارتونی است که از دستگاه تلویزیون ماشین پخش میشود و در آن، دو شخصیت میکیموسی با سلاحهایی که از خودشان بزرگتر است در حال شلیک کردن به یکدیگر هستند – تا اینکه بالاخره کلّ سیارۀ زمین تبدیل به یک توپ بزرگ آتش میشود و منفجر میشود. در این لحظه، «لوییس» دستگاه را خاموش میکند و به «لویی» میگوید، «حالا میتونیم بریم.»
در نوعی صحنۀ تمامکننده، «پیرلاین» را میبینیم که روی زمین آشپزخانه نشسته و مادرش در حال درست کردن شام است. او توجهی به چیزهایی که مادرش میگوید ندارد: مجذوب و غرق خواندن «هاگاکوره» است. صدای او را میشنویم که آخرین متنی که روی تصویر ظاهر میشود را میخواند:
در منطقۀ کامیگاتا، مردم یک نوع ظرف غذای طبقه طبقه داشتند که در تنها روزی که برای گشتوگذار و تماشای گلها میرفتند، از آن استفاده میکردند. وقتی برمیگشتند، ظرفها را دور میانداختند و لگدکوب میکردند. در همهچیز، پایان مهم است.

هاگاکوره بهعنوان فلسفهای از زندگی
بدیهی است که بیننده نمیتواند بدون آنکه متون «هاگاکوره» نقشبسته بر تصویر را خوانده باشد، فیلم را دیده باشد: فلسفه، آشکارا، جزئی از فیلم است. «هاگاکوره»، فلسفۀ جامع و کاملی از زندگی را در اختیار رزمجوی داستان میگذارد. «هاگاکوره» متشکل از متونی است که یک سامورایی بازنشسته به نام «یاماموتو چونهتومو» (۱۶۵۹-۱۷۱۹) که سالهای پایانی عمرش را بهعنوان یک زاهد گوشهنشین، یک نویسنده و هرازگاهی بهعنوان یک آموزگار سپری کرد، بخشهایی از آن را نوشته و بخشهایی را از منابع متفاوت گردآوری کرده است. تفکرهای هندو، چینی و ژاپنی در کتاب او گرد هم آمدند تا به شمایلی از یک اثر کلاسیک برسند. «گوست داگ» پانزده پند و قاعدۀ کلی کتاب را به ما معرفی میکند. این قواعد کلی، پارامترهای روحی و معنوی وجود «گوست داگ» را بهعنوان یک رزمجوی شهری و یک تروریست اجیرشده تعریف میکند.
اولین و اساسیترین قاعدۀ کلی به ما میگوید: «طریقت سامورایی در مرگ یافت میشود.» اینکه مرگ باید نقطۀ تمرکز اصلیِ رزمجویان حرفهای باشد، جای تعجبی ندارد. خطر کردن و مواجهشدن با مرگ در بطن اصول و قوانین یک سامورایی قرار دارد. این نزدیکی و مجاورت با مرگ، حساسترین مواجهههای محتمل زندگی را رقم میزند؛ این [آمادگی رویارویی با مرگ]، چشمانداز روشنبخشی نسبت به مردم و چیزها را در اختیار رزمجو میگذارد. این قاعدۀ کلی با یادآوری تأثیرگذار اخلاقیات به سامورایی، نوعی قدرت خاص و آگاهی نسبت به وجود خویشتن را به او هدیه میکند. یک سامورایی واقعی احتمالاً باید نسبت به موجودات میرای عادیتر چیزهای بیشتری از زندگی بداند.
فرهنگهای زیادی هستند که تمام تلاش خود را میکنند تا فناپذیری آرامش برهم زنندۀ وجود بشری را پنهان یا آن را کتمان کنند و این نگرش گریز-از-واقعیت در نوعی پوچی و ابهام در زندگی افراد تجلی میکند. از سوی دیگر، همواره فرهنگهایی بودهاند که به شدّت و با جدیت به مقولۀ مرگ و کوتاهی و بیارزشی ادراکشده از زندگی بشری پرداختهاند و زندگی در چنین فرهنگهایی همیشه به همان نسبت با فضایی محزون و سودازده همراه بوده است. نگرش «هاگاکوره» نسبت به مرگ متفاوت از این هر دو رویکرد است، ازاینجهت که تمرکز مشتاقانۀ این مسلک بر مرگ، به نحو تناقضآمیزی، در راستای برافروختن حس زندگی در رزمجو است. سامورایی که همواره و تا ابد این واقعیت را در خاطر دارد که مرگ مسلماً از راه میرسد و اینکه احتمال دارد مرگ به ناگاه و در هرلحظه بر او وارد شود، با اراده و خواست عمیقتر و عزم قویتری نسبت به دیگر مردمان زندگی میکند. زندگیای که او در قید آن است مستعد آن است که یک زندگی خارقالعاده باشد – زندگیای که همانطور که خواهید دید، مملو از سادگی خودخواسته، جدیت متمرکزشده و عملکرد بیعیب و نقص است. اگر در چشمانداز مرگ به زندگی سامورایی نگاه کنیم، خواهیم دید که زندگی او آگاهانه بهعنوان یک اثر هنری ارزشمند و بااهمیت، درک و با دقت بسیار زیاد شکل دادهشده است.
«هاگاکوره» میگوید، «انسان هرروز باید خود را مرده بینگارد»، به این معنا که دلمشغولیهای روزمره، نگرانیهای پیشپاافتاده و امور اینجهانیای که بخش اعظم زندگی مردم عادیتر را شکل میدهند، برای او بیاهمیت باشند. مرده پنداشتن خود یعنی از یک دریچۀ شفاف و روشن به زندگی نگاه کردن. امور پیشپاافتاده، پیشپاافتاده تلقی میشوند و نگرانیها و آشفتگیهای معمول در مورد امور عادی زندگی به همان اندازه ناچیز و جزئی تلقی میشوند که معمولاً هستند. از قدیم گفتهاند، «هیچکسی تابهحال در بستر مرگش نگفته است که ایکاش زمان بیشتری را در اداره صرف میکرد.» پیشگویی روشن پایان راه آدمی، معیار حتمی و مطمئنی برای تشخیص اهمیت نسبی چیزها در اختیار او میگذارد: چنین ادراکی، خویشتن فرد و همچنین جهان هستی را در چشماندازهای مناسبشان قرار میدهد. آیا فردی که از فانی بودن خود آگاه است میتواند نگران این مسئله باشد که سرمایهگذاریاش نه درصد برایش سود خواهد داشت یا سیزده درصد؟ آیا چنین فردی را میتوان در حالی دید که به خاطر اینکه فلان مالالتجاره به مقصد نرسیده است، پای تلفن در حال نعره زدن است؟ آیا یک سامورایی میتواند سرخوردگیها و شکستهای خود را بر سر اطرافیانش خالی کند؟ رویدادهای ناخواسته و ناخوشایند، هیچگاه «گوست داگ» را پریشان نمیکنند. هرگز او را زودغضب، نگران، شاکی، یا فروپاشیده و غیرعادی به هر شکلی که باشد، نمیبینیم، بهخصوص که این حالات به خاطر امور جزئی و پیشپاافتاده باشد. او با «مرده پنداشتن خود» آرامش و تسلط بر خود را حفظ میکند. آگاهی غیرعادی او از واقعیت او را قادر میسازد تا یک زندگی مملو از خویشتنداری و متانت محض داشته باشد.
از طرف دیگر، مرده پنداشتن خود بر تمایل و ارادۀ شخص برای خطر کردن تأثیرگذار است. طبیعتاً، بیشتر مردم از آسیب دیدن و کشته شدن هراس دارند و این هراس بهطورمعمول مانع از آن میشود که آنها دست به کارهایی بزنند که اگر نخواهیم بگوییم یک زندگی در کل خلسهوار و مهیج را برای آنها میسازند، بهطورقطع میتوانند لذت و شادی بسیاری را برایشان به ارمغان بیاورند. شخصی که بهطورجدی و به شیوۀ سامورایی خود را مرده تصور کند، ازاینگونه ترسهای عجزآور بری است و به همین خاطر توانایی دست زدن به امور خطیر و خارقالعاده برای رسیدن به اهداف استثنایی را دارد. این مسیر، قطعاً با خطر واقعی از دست دادن جان و زندگی فرد همراه است؛ اما پاداش غلبه بر هراس از مرگ به لحاظ داشتنِ یک زندگی مهیج و خلسهوار بسیار ارزشمند و عالی است. این توصیۀ معروف «نیچه» است: «مخاطرهآمیز زندگی کنید.» (۱) مفهومی که «نیچه» با این گفتار القا میکند، مانند مفهومی که سامورایی داستان القاگر آن است، نه نوعی شیدایی بیمارگونه و ناخوشایند در خصوص مرگ، بلکه دیدگاهی جامع و پرقدرت از زندگی است، چراکه بار سنگین تردیدهایی که بیشتر انسانها را از پای درمیآورد را بر دوش ندارد. «گوست داگ» دارای این قدرت بیپروایی و بیباکی است.
دومین قاعدۀ کلی که روی تصویر ظاهر میشود، روی سادهسازی سیستماتیک زندگی متمرکز است: «برداشت دوگانه از یک امر ناگوار است.» در جای دیگری از کتاب «هاگاکوره» توصیه میشود که فرد نباید در یکزمان دو خرگوش را دنبال و صید کند. نکتهای که چنین جملهای به آن اشاره دارد، روشن است: محدودسازی آگاهانۀ خود به یک امر در یکزمان معین بهترین شیوۀ پیگیری و تحقق امور است. همیشه وسوسۀ دنبال کردن بیش از یک هدف، یا زندگی کردن بر مبنای بیش از یک اصل و قاعده، در انسان وجود دارد. خطر میدان دادن به چنین وسوسههایی، حواسپرتی، دودلی و بیعلاقگی و عملکرد آشفته و بیقاعده است. به همین دلیل است که «هاگاکوره» بر این نکته اصرار دارد که «هر چه کمتر، مؤثرتر»؛ اینکه تمرکز بر تنها چند مورد معدود، بهتر از وسعت دادن و گوناگونی دامنۀ عملکرد است. این نکته در ارتباط مستقیم با جهتگیری فلسفی شخص نیز هست. منحصراً در پیش گرفتن تنها یک شیوه لزوماً به معنای کوتهفکری یا جزماندیشی[۵] متعصبانه نیست، بلکه بیانگر خواست و اراده بر دنبال کردن یک قاعدۀ معین به شیوهای کامل و بیعیب و نقص است. تنها بهواسطۀ ثابتقدمی خودخواسته و انسجام هدف موردنظر است که فرد میتواند زندگی خود را بهسوی جدیتی که یک سامورایی آن را هدف خود قرار میدهد، رهنمون شود.
ششمین قاعدۀ کلی [از هاگاکوره که روی تصویر نقش میبندد] اساساً مبیّن و مؤکد همین نکته است: «غلبه بر دشمن در میدان نبرد مانند غلبۀ یک شاهین بر یک پرنده است. گرچه شاهین به دل هزاران پرنده میزند، اما جز به پرندهای که از پیش آن را نشان کرده است، توجهی ندارد.» چنین راهکاری، انرژی و توان فرد را بر یک نقطۀ واحد متمرکز میکند و بنابراین امکان بهره بردن کامل از قدرتهای غریزی شخص را امکانپذیر میسازد: «وقتی انسان تصمیم به قتل کسی میگیرد، نباید حتی به فکرش خطور کند که راه غیرمستقیم اما طولانیتر را برای رسیدن به آن انتخاب کند. بهترین راه، حملۀ سریع و رو به هدف است.» سامورایی، دیگر دربند نوعی از تردید و دودلی و بیمیلی که شخصیتی چون هملتِ «شکسپیر» را از پا درمیآورد و عاجز میکند، نیست. «هملت» درحالیکه با وحشت و اکراه میبیند که چطور احتیاط کردنها و سبکسنگین کردنهای بیپایانش، تواناییاش برای عمل کردن را تحلیل میبرد، بر حال خود تأسف میخورد و میگوید: «اینگونه است که ادراک ما همه را بزدل میگرداند.» سامورایی بر خرد و منطق پیشینیان صحه میگذارد: «انسان باید در فاصلۀ هفت نفس، تصمیم خود را بگیرد. مسئلۀ مهم، مصمم بودن است و داشتن جسارت و شجاعت برای گذر به فراسو.» نه تفکر، بلکه عمل متمرکزشده، پرانرژی و مصمم، در بطن زندگی یک سامورایی است.
نکتۀ دیگری که با این تأکید بر فوریت و جدیت، ارتباط تنگاتنگ دارد، ایدۀ فلسفیِ زندگی کردن در زمان حال است. دوازدهمین قاعدۀ کلی که بر تصویر نقش میبندد، از فلسفۀ «دم را غنیمت بشمار» (Carpe Diem) دفاع میکند، فلسفهای که بیان میکند، زمانِ زندگی کردن همیشه اکنون است. «هاگاکوره» به خوانندگان خود یادآور میشود که «کلّ زندگی انسان، تسلسلی است از لحظات پیدرپی.» هرلحظه را باید در زمان خودش زندگی کرد. زندگیای که بر مبنای گذشته و سنتها یا با چشم دوختن به آینده باشد، یک زندگی تقلیلیافته و محدود است. «دفن مردهها را بر عهدۀ مردگان بگذارید» یک اصل منطقی برای تمام زمانها و «زمانی که به رودخانه رسیدی، از آن بگذر»، راهکاری همسنگ و همراستا با این اصل است. البته این به آن معنا نیست که نباید هیچ فکر و اندیشهای در خصوص گذشته و آینده کرد. آموزش و یادگیری مؤثر هر دو این عوامل را شامل میشود. بااینوجود، باید مراقب بود که دلبستگی و وابستگی به گذشته و فکر کردن به آینده، زندگی کردن در زمان حال را تحتالشعاع قرار ندهد. آنچه شخص اکنون انجام میدهد، برای مثال کاری شبیه به مطالعه کردن، باید بهخودیخود معنادار باشد و نه اینکه صرفاً بهعنوان وسیلهای برای تحقق چیزی دیگر در آینده ارزش یابد.
علاوه بر سادگی و جدیت، فاکتور دیگری که «هاگاکوره» آن را هدف خود قرار میدهد، عملکرد بیعیب و نقص است. متونی که در ادامۀ فیلم روی تصویر ظاهر میشوند، به شیوههایی اشاره میکند که سامورایی با پیش گرفتن آنها میتواند به چنین کمالی برسد. پنجمین قاعدۀ کلی میگوید: «با مسائل بزرگ باید بهآرامی مواجه شد.» مسائل بزرگ و مهم مستعد عصبی کردن مردم و از حالت عادی خارج کردن آنها هستند. از کوره دررفتن و از دست دادن کنترلِ اینچنینی نمیتواند ویژگی یک سامورایی باشد. برخورد با مسائل بزرگ و مهم بهگونهای که انگار از اهمیت چندانی برخوردار نیستند، به سامورایی کمک خواهد کرد تا بدون ایراد و باظرافت و دقت بیشتری عمل کند.

ظاهراً «ایتهای»، اندیشمند کنفوسیوسی، توصیهای مغایر با مطلب اخیر دارد: «مسائل جزئی را باید جدی گرفت.» این توصیه به مطلب پیشین اضافه میشود تا جلوی هرگونه برداشت و نتیجهگیری نابجا را بگیرد. بهآرامی رفتار کردن با مسائل مهم و بزرگ میتواند بعضی را به سمتوسوی مواجهۀ بهمراتب آرامتر – یا برخورد بیملاحظه و صرفاً بدون توجه – با مسائل جزئیتر سوق دهد؛ اما این طریقتی نیست که «هاگاکوره» بر آن تأکید دارد: یک سامورایی هرگز خود را در مسیری قرار نمیدهد که برخورد آشفته و بیقاعده و بدون توجه با امور داشته باشد. انجام کارها تا رسیدن آنها به نقطۀ کمال و همواره خود را در مسیر اجرای بیعیب و نقص امور حفظ کردن، بخشی از قاعده و ضوابط رفتاری رزمجو است. به همین دلیل است که «گوست داگ» اینچنین در پیگیری اموری که به او محول میشود و در ازای آنها پول میگیرد، باریکبین و دقیق است و در مقابل، در رابطه با امور مربوط به خود آرام و آسانگیر است. او، خواه موقع شلیک کردن به یک آدمکش یا تمیز کردن قطعات یک اسلحه، همیشه درجۀ معینی از تمرکز و دقت را از خود نشان میدهد. او آرام و درعینحال جدی است.
«دیدن جهان در قالب یک رؤیا دیدگاه خوبی است.» نگاه کردن به زندگی و این جهان بهعنوان چیزی غیرواقعی، بخشی از سنت و باورهای هندو است. «هاگاکوره» لزوماً ارتباط مستقیمی با این دیدگاه و بینش متافیزیکی ندارد، اما این نگرش را بهعنوان یک استعارۀ سودمند توصیه میکند. وقتی فرد با واقعیت بهعنوان چیزی غیرواقعی مثل یک رؤیا مواجه شود، شرایط و پیشامدهای فشار آور و خردکننده، قدرت ویرانگرانۀ بالقوۀ خود را از دست میدهند. اینیک شیوه برای آن است که با مسائل بزرگ بهآرامی رفتار کنیم.
قاعدۀ کلی یازدهم یکبار دیگر ما را به تفکرات و اندیشههایی از سنن هندو و بودا و به اصل معروف «رسالۀ قلب» ارجاع میدهد. «شکل خلأ است»، این عبارت بیانگر آن است که چیزهایی که نامی به آنها اطلاق میشود و تعریفشده هستند و ما آنها را بخشهایی از واقعیت تلقی میکنیم، درواقع تنها ساختههای ذهنی ما هستند. برای مثال، درنهایت امور، چیزی بهعنوان بدن من وجود واقعی ندارد، به این خاطر که بدن من چیزی جز ترکیبی از کثافات بسیار، آب و دیگر عناصر ابتدایی و ضروری نیست؛ و این عناصر، خود چیزی بیش از ترکیبهایی از عناصر بهمراتب ابتداییتر و بیاهمیتتر نیستند و این عناصر ابتداییتر ترکیبهایی از عناصر سازندۀ ابتداییتر هستند. درنهایت هیچچیزی وجود ندارد که اصلی و اساسی، ساده و مشمول بقای تغییرناپذیر باشد؛ بنابراین، درنهایت چیزی جز «خلأ» وجود ندارد. بهعبارتدیگر، به معنایی که یک فرد از امور دارد، چیزهایی مثل بدن من، ذهن من و بیشمار چیزهای دیگر وجود دارد؛ این «شکلها» وجود دارند؛ اما به معنایی که دیگری از امور برداشت میکند، این چیزها یا «شکلها»یی (که به آنها اشاره شد) وجود واقعی و خارجی ندارند؛ تنها چیزی که وجود دارد «خلأ» است. ازاینرو، «شکل، (درنهایت) خلأ است» و «خلأ، شکل است (در این شکل یا آن شکل ظاهر میشود).»
اهمیت این نوع تفکر و تعمق در خصوص شیوۀ سامورایی در ارتباط آن با این ایده نهفته است که جهان شبیه به یک رؤیا است: [اگر چنین نگرشی داشته باشیم] نسبت دادن اهمیت و ارزش بسیار زیاد به چیزهایی که وجودشان تنها در شکل ظاهریشان است اشتباه بزرگی است. این نوع تفکر همچنین، سامورایی را در جایگاهی قرار میدهد که شاید بتوان آن را یک خلأ اخلاقی نامید. اگر همهچیز، چیزی جز نوعی ساختۀ ذهنی نباشد، بدیهی است که قوانین اخلاقی و حقوقی جهان نیز همین گونهاند. قواعد و قوانین، فینفسه دارای هیچگونه مفهوم یا اعتبار واقعی و اصیلی نیستند. هر فرد میتواند – یا به یک معنای خاص باید – قاعدۀ کلی یا «شکل» اخلاقی خود را پیدا یا خلق کند. این «شکلها» از دل خلأ درمیآیند و درنهایت، خود، خلأ هستند. بهاینترتیب میتوان گفت، خلأ، بافت هستیشناسانهای است که سامورایی در آن، قاعدۀ اخلاقی خود را انتخاب میکند و زندگیای را در پیش میگیرد که خود آگاهانه آن را انتخاب میکند.
«گوست داگ» در عین جانی بودن، یک فرد بسیار اخلاقمدار است. بر طبق قوانین جزایی آمریکا، اگر او دستگیر شود، راهی بندِ محکومان به اعدام میشود، اما او آگاهانه قاعدۀ اخلاقی و اصلِ اساسی از-خود-گذشتگی مخصوص به خودش را دنبال میکند. بنا بر مفهوم هستیشناسانهای که از اصل «شکل، خلأ است» برمیآید، هیچ راهی برای تعیین اینکه کدام قاعدۀ قانونی یا اخلاقی بر دیگری ارجحیت دارد یا معتبرتر از دیگری است، وجود ندارد. تمامی این قواعد و قوانین ساختههای ذهنی هستند و تنها بسته به خود فرد است که تصمیم بگیرد بر طبق کدام اصل و قاعده زندگی کند.
سیزدهمین قاعدۀ کلی که روی تصویر میبینیم، میگوید، «چیزهای زیادی هست که باید از باد و باران آموخت.» افراد بسیاری هستند که دست به هر کاری میزنند تا از بلایایی که نمیتوان از آنها اجتناب کرد، اجتناب کنند – مثل کسانی که با شتاب فراوان از رگباری میگریزند که درواقع نمیتوان از آن فرار کرد. شخصی که اجتنابناپذیری فجایع و مصیبتهای خاصی را تشخیص میدهد و درک کند، وقت و انرژی خود را برای مقابلۀ عبث کردن با آنها تلف نمیکند. ازاینرو است که «گوست داگ» بههیچوجه به خاطر سبویی که شکسته شده شکایتی نمیکند و وقتی گلولهها به سمت او در حرکت هستند، بیهوده سعی نمیکند خود را از مسیر آنها کنار بکشد. آنچه او از باد و باران یاد گرفته است او را قادر میسازد تا بدون اندوه و آشفتگی عبث یا در هم کشیدن بیحاصل چهره به راهی که پیش پایش قرار داده میشود ادامه دهد. رفتار و سلوک ملایم او شکوه شکلِ کامل و بیعیب و نقص را به نمایش میگذارد.
آخرین قاعدۀ کلیای که از کتاب «هاگاکوره» که از زبان فیلم نقل میشود، دعوتی است به تعیین یک نقطۀ پایان معین برای زندگی فرد – بهعنوان جایگزینی برای انتظار کشیدن منفعلانه برای مواجهه با نوعی فوت و رحلت نامعین. در کتاب آمده است که «در همهچیز، پایان مهم است.» همانطور که در سرزمین کامیگاتا، ظروف گلها، بعدازآنکه کاری که باید میکردند را کردند، دور انداخته میشوند، از سامورایی هم انتظار میرود، بهمحض آنکه اربابش از دنیا رفت و بهاینترتیب دوران خدمت او به پایان راه خود رسید، دست به سپوکو، خودکشی آیینی، بزند (شاید اگر استادِ شخص «چونهموتو» صراحتاً این اقدام به خودکشی سنتی را ممنوع نکرده بود، خود او نیز، بهجای آنکه به یک زاهد و معلم گوشهنشین تبدیل شود، دست به سپوکو میزد) معنای کلیتر این مطلب، این ایده است که زندگی باید دارای نوعی جدیت متمرکزشده در مسیر یک هدف واحد و خود را بهطور کامل وقف یک امر خاص کردن، باشد. وقتیکه زندگی، دیگر از چنین هدفی برخوردار نباشد، کمکم رو به افول و نقصان میگذارد و درنتیجه کیفیت واقعی حیات را از دست میدهد. اصلاً وجود نداشتن بهتر از زنده ماندن بدون یک هدف معین است که فرد بتواند خود را با جدیت تقلیلنیافته وقف آن کند.

یک سامورایی اگزیستانسیالیست
طریقت سامورایی، فلسفهای را در اختیار «گوست داگ» قرار میدهد که سادگی، جدیت، کمال و خدمت صادقانه و وفادارانه را بهعنوان معنای واقعی زندگی تعریف میکند؛ بنابراین فلسفه، وجود «گوست داگ» به ساختار و هدف معینی نائل میشود و در مقایسه با بیشتر مردم اطراف او و در قیاس با متوسط مردمان معاصر، «گوست داگ»، کنترل کامل امور مربوط به خود را به دست دارد و تا حد بسیار زیادی ارباب و حاکم بر سرنوشت خودش است. در زمانهای که بیشتر مردم دستخوش و در محاصرۀ عواطف ناشی از احساس ضعف و عجز و بیمعنایی هستند، «گوست داگ» زندگیای دارد که آگاهانه انتخاب شده، بهدقت شکل دادهشده و با جدیت سپری میشود.
یک جنبه از طریقت سامورایی میتواند در جهت نفی و خنثی کردن ویژگی خود-تصمیمگیری کلی «گوست داگ» جلوهگر شود: تعهد و وفاداری رزمجو به استادش. سومین قاعدۀ کلیای که فیلم آن را بیان میکند، میگوید: «اگر بخواهیم در یککلام شرایط سامورایی بودن را بیان کنیم، باید بگوییم که آدمی میباید در گام نخست بهطورجدی جسم و روح خود را در اختیار استادش قرار دهد.» اما خدمت «گوست داگ» به استادش، خدمتی مخصوص به خودش است. او بخش اعظم شکلی که این خدمت به خود میگیرد را تحت کنترل دارد و این خودِ او است که استادش و خدمتی که باید برای او انجام دهد را انتخاب کرده است. تعهد او به استادش بخشی از طریقتی است که خود انتخاب کرده است، درست مثل قواعد و باورهای دیگری که یک سامورایی خوب و واقعی میپذیرد. به این معنا، درواقع این «گوست داگ» نیست که به استادش خدمت میکند، بلکه استاد است که در خدمت هدف والاتر «گوست داگ» است. «گوست داگ» از استادش استفاده میکند تا اجرای بینقص زندگی یک سامورایی را به نمایش بگذارد.
آنچه وجود کلی «گوست داگ» را تعریف میکند، نه صرفاً قاعدۀ سامورایی فینفسه، بلکه بافت اجتماعی و تاریخیای که او بر طبق فلسفۀ منتخب خودش در آن زندگی میکند نیز هست. گذشته از همهچیز، مرید یک جنگسالار ژاپنی متعلق به قرن هفدهم، بهطورقطع چهرۀ کاملاً متفاوتی از یک هیتمن آمریکایی قرن بیستمی است، حتی اگر این دو بر طبق یک سری قواعد یکسان زندگی کنند و شغل مرگآور و نوع و شکل خدمت کردنشان شباهتهای قابلتوجهی باهم داشته باشند. بهعلاوه، تفاوت بین این دو صرفاً مربوط به جزئیات خارجی و ظاهری (پوشش متفاوت، سلاحهای متفاوت، سیستمهای قانونی متفاوت و غیره و غیره) نمیشود، بلکه این دو چهره در شیوهای که بر مبنای آن معنای زندگیشان را کسب میکنند نیز باهم تفاوت دارند. یک سامورایی ژاپنی نقش خود را در رشد و شکوفایی بر مبنای یک جامعه و سنت تثبیت و پذیرفتهشده فرض میکند، درحالیکه «گوست داگ» تعریف نقش خود را در اتخاذ یک انتخاب نامتعارف و نابهنگام میداند. نقش یک سامورایی بهصورت کنایهآمیزی در نیوجرسی نامتعارف و عجیبوغریب است و بازی کردن این نقش بهعنوان یک فرد آفریقایی-آمریکایی متضمن شرایط و ذهنیاتی است که نوعی توضیح و تفسیر را ایجاب میکنند.
برجستهترین ویژگی برای طبیعت وجود «گوست داگ» بهعنوان یک سامورایی، نوعی خلأ طبیعی است که به قلم نویسندگانی چون «تی. اس. الیوت» و «روبرت موزیل» توصیف شده است و توسط «ژان پل سارتر» از دیدگاه اگزیستانسیالیستی مورد تجزیهوتحلیل قرارگرفته است. «گوست داگ» ساکنِ مثالی «لمیزرع» فرهنگی معاصر است و بهعنوان یک سامورایی آفریقایی-آمریکایی، جلوۀ کامل و بینقصی از فردی است که با استقلال رأی آگاهانه و عزم و ارادهای که دیدگاه اگزیستانسیالیسم ایجاب میکند، زندگی خود را انتخاب میکند.
چمنزار خانۀ «گوست داگ» از جهات بسیاری یک لمیزرع است. محیط فیزیکی پیرامون او یکی از نمونههای تباهی و زوال شهری است و بافت وسیعتر وجود نامتعارف او حالتی از بیگانگی و گمگشتگی است که مردم در آن یا بیمعنایی زندگیشان را تحمل میکنند یا با ملحق شدن به خردهفرهنگها، دار و دستهها، یا جماعتهای مذهبی نوظهور، به دنبال یک خاستگاه و کانون درونی میروند. احتمال وجود یک جامعۀ سالم که شامل همهچیز ازجمله یک فرهنگ پویا و با طراوت، متقاعدکننده و جمع کنندۀ ایدههای مختلف باشد، در این دنیای جدید از بین رفته است – و همچنین احتمال وجود آمریکای روزبهروز صنعتیترشوندهای که دستمزدهای خوب، سودهای سخاوتمندانه و وفور نعمت فزایندهای را تأمین میکرد که رؤیای آمریکایی را شکل داد و مردمی از خاستگاههای متفاوت بسیار را در قالب یک ملت منسجم و یکپارچه تغییر شکل داد. مردم محلۀ «گوست داگ» ساکنین یک بابِل مدرن هستند: به زبانهای مختلف حرف میزنند و اغلب مطمئن نیستند که حرف یکدیگر را بهدرستی درک کردهاند یا خیر. آنها از مناطق و خاستگاههای متفاوتی آمدهاند و در چیزی مثل یک دیدگاه مشترک در مورد چیزها یا یک هدف متحد کننده باهم سهیم نیستند. عبارت زمانی-قاطعِ «یک از بسیار» (E Pluribus Unum) [۶] قدرت دیرینه و سنتی خود را ازدستداده است. دنیای «گوست داگ»، چشماندازی از انزوا و ازهمپاشیدگی است. «گوست داگ» در جایی از فیلم میگوید: «انگار همهچیز دور و برمون داره تغییر میکنه، لویی.» «لویی» جواب میدهد، «گل گفتی. دیگه هیچ چی هیچ معنیای نداره.»
دلیل اینکه کتاب «راشومون» بهکرات در فیلم نشان داده میشود این واقعیت است که شخصیتهای داستان اصلی این کتاب، تصاویر کاملاً متفاوتی از یک رویداد واحد نشان میدهند. این نسبیتگرایی مالیخولیایی «راشومون» است که برای «گوست داگ» اهمیت دارد. چراکه در فیلم «جارموش» هم، مردم در دنیاهای درونی متفاوتی زندگی میکنند و از زوایای انزواگرایانۀ متفاوتی به چیزها نگاه میکنند.
افراد پیرامون «گوست داگ» اغلب کارهایی میکنند که ازنظر همسایههایشان دیوانهوار و غیرعقلانی است. مردی که فقط به زبان اسپانیایی صحبت میکند، با دقت زیاد یک قایق نسبتاً بزرگ را روی نوک یک مجتمع آپارتمانی میسازد و هیچکس نمیتواند سر دربیاورد که او چطور میخواهد این سازۀ بزرگ را از آن بالا پایین بیاورد و به دریا بیندازد. پروژهای که این مرد در دست گرفته یادآور آماده شدن «نوح» برای سیل و طوفان و برای نابودی کامل یک دنیای شکستخورده است؛ اما از طرفی این اتفاق میتواند صرفاً یکی از عجایب و غرایب و رویدادهای بیارتباط بسیاری باشد که کلیّت فرهنگ به-لحاظ-اجتماعی-گسستۀ «گوست داگ» را شکل میدهند. هیچچیز در این تمدن روبهزوال با هیچچیز دیگر همخوانی ندارد و افراد منزویشدهای که در آن زندگی میکنند تنها به حال خود رها میشوند تا جایی که در توان دارند بهترین زندگی را برای خودشان جعل کنند.
اجرای نقش یک سامورایی در کلانشهر نیوجرسی درست بهاندازۀ ساختن یک کشتی روی نوک یک خانۀ آپارتمانی، عجیب و نامتعارف است؛ از برخی جهات این اتفاق رنگ و بوی یک رویداد سورئالیستی[۷] را دارد. ساختگی بودن وجود سامورایی-گونۀ «گوست داگ» بهواقع در حد و اندازههای ساخت یک اثر هنری است. نقش اجتماعیای که او بهعنوان یک سامورایی بازی میکند به معنای دقیق کلمه اینگونه است: یک نقش – چیزی که بهنوعی اجرا میشود که گویی روی صحنۀ نمایش ایفا میشود. «سارتر» به شباهتی که بین خلق خویشتن خویش به سبک و سیاق اگزیستانسیالیستها و خلق یک اثر هنری وجود دارد، اشاره میکند: او در کتاب «اگزیستانسیالیسم نوعی اومانیسم است» به این نکته اشاره میکند که «انسان … خود را بهواسطۀ انتخاب اخلاقیات خود، انتخاب میکند» و بیان میدارد که این «انتخاب اخلاقی همسنگ با ساختن یک اثر هنری است». (۳)
شیوۀ حسابشده و تقریباً آیینیای که «گوست داگ» بر مبنای آن در این دنیا زندگی و عمل میکند نهتنها از آداب و سنن بهدقت طراحی و تدوینشدۀ ژاپن باستان، بلکه از تصنّع هنرمندانۀ وجود شخصاً-انتخاب-شدۀ قهرمان داستان نشئت میگیرد. تسلط بر نفسِ موقرانۀ «گوست داگ» و اعمالی که او با دقت و مهارت کامل انجامشان میدهد همیشه در قالب نوعی ایفای نقش بهدقت تمرین شده جلوه میکنند. کلّ زندگی سامورایی او نمایشی است که با دقت و سلیقۀ زیاد ساختهشده و یک ترکیب زیبایی شناسانه که با نظر به ریزترین جزئیات شکل دادهشده است. آنچه او بهعنوان زندگی در پیشگرفته است، یک نمایش تئاتری اگزیستانسیالیستی است: مطلقاً واقعی ازاینجهت که این زندگی، زندگی واقعی او است، اما به نحوی عجیب و باورنکردنی غیرواقعی، ازاینجهت که این زندگی بهطور کامل از بافت تاریخی و اینجهانیای که زمانی همین نقش سامورایی را در یک بافت طبیعی و زنده و نظامیافته به او اعطا کرده است، منفصل است.
«گوست داگ»، شکل زندگی خود را همراه با آزادی افراطیای انتخاب میکند که «سارتر» آن را برای هر وجود زیباییشناسانهای لازم میداند. هیچ سنت، گروه اجتماعی، یا هیچ نهادی از هیچ نوع وجود ندارد که «گوست داگ» را وادار به انتخاب شیوۀ سامورایی کند. با در معرض خلأ فرهنگی یا «لمیزرع» مدرن قرار گرفتن و با تجربه کردن «هیچ» و پوچیای که «سارتر» در باب آن مکتوباتی دارد، است که «گوست داگ» زندگی خودش را بهواقع از آن خودش میکند.
البته، «گوست داگ» در اصل میتوانسته هر نقش یا شیوهای را انتخاب کند. هیچ منطقی در تجزیهوتحلیلهای اگزیستانسیالیستیِ چیزها وجود ندارد که زندگی یک راهب بودائی را اساساً بهتر از زندگی یک کارمند ادارۀ پست یا یک دلال خریدوفروش ماشینهای کارکرده، بداند؛ اما لازم است بگوییم که انتخاب شیوۀ سامورایی توسط «گوست داگ» بهطور خاص درخور یک اگزیستانسیالیست است. جهانبینی «هاگاکوره» بهطور قابلملاحظهای شبیه به جهانبینی «سارتر» است؛ توصیف این جهانبینی بهعنوان یک قاعدۀ کلی اگزیستانسیالیستی بههیچوجه مبالغه در کلام نیست. هدفِ این هر دو جهانبینی، الهامبخشی به افراد در جهت تحت کنترل درآوردن زندگی خود به شیوهای عالیتر از یک راهکار متوسط است. این جهانبینیها مریدان خود را تشویق میکنند تا با تمرکز و تصمیمگیریهای خارقالعاده و استثنایی زندگی کنند. هر دو این جهانبینیها این کار را با متعهد کردن افراد به مواجهۀ صریح و بلا واسطه با واقعیت مرگ خود انجام میدهند: عبارت «واجب است هرروز انسان خود را مرده بپندارد» معادل هاگاکورهای عبارتِ اگزیستانسیالیستیِ «در مسیر مرگ بودن» است. در این هر دو فلسفه، تجربۀ پوچی و هیچ، مقدم بر داشتنِ یک زندگی واقعی مطرح میشود. هر دو فلسفه بر نامربوطی اخلاقی شرایط خارجی و جهان خارج تأکید دارند – اگزیستانسیالیستها با توصیف زندگی و جهان هستی بهعنوان چیزهایی که اساساً غیرقابل شناخت و بیمعنا هستند و «چونهتومو» با دلالت بر این نکته که واقعیت درنهایت «خلأ» است. در تعمق در هر یک از این دو فلسفه، تنها چیزی که میتوان به آن تکیه کرد، تصمیمگیری مطلقاً شخصی و عملکرد مصممانه است.
همچنین هر دو این فلسفهها میتوانند پرسشی را در ذهن خوانندگان و بینندگان خود بر جا بگذارند. «گوست داگ» یک قهرمان و حتی نمونه و الگویی از این قشر افراد است – اما از طرفی آدمکش هم هست و شاید یک آدمکش خونسرد هم باشد. فیلم بیشتر اوقات، او را در حال دفاع از خود نشان میدهد اما روشن است که او به خاطر پول، حساب مردم را «تسویه میکند.» شاید او ادعا کند که «هرگز انسان بیگناهی را نکشته» است، مثل اوباش معروفی که زمانی در جلسۀ دادگاهیاش این ادعا را مطرح کرد و اینکه به ارزشهای اخلاقی قابلتوجهی قائل است؛ اما قتل دو شکارچی خرس به نظر بیرحمانه میآید. این عمل در فیلم بهعنوان عملی در جهت انتقام توصیف میشود: در برخی فرهنگهای باستانی، کفارۀ کشتن خرس درست مثل قتل آدمیزاد، باید داده میشد.
در سرتاسر فیلم، اشاراتی وجود دارد مبنی بر اینکه ارتباط مرموز و عرفانی «گوست داگ» با قلمرو حیوان و بهطور خاص با خرسها، بخشی از معنویت خاص او است؛ اما کشتن دو شکارچی آنها با خونسردی تمام، به نظر وحشیانه میآید و توجیه این کشتار با تکیه بر نوعی مذهب باستانی، عجیب و باورنکردنی است. عجیب بودن تمام اینها میتواند بیننده را به این فکر فروبرد: آیا انسانها واقعاً برای انتخاب دلخواهانۀ اخلاقیات و دیدگاههای خود آزادند؟ آیا هیچگونه محدودیت معتبر برای آنچه انسانها میتوانند انتخاب کنند و انجام دهند وجود ندارد؟
این احتمال هست که مقصود فیلم اساساً مطرح کردن چنین شکهایی باشد. در جایی از فیلم که سامورایی و استادش به پایان دوئل نهایی خود رسیدهاند، «لوئیس» را در حالی در لیموزینش میبینیم که همچنان مشغول تماشای یک کارتون دیگر است. شخصیتهای میکیموسیای را میبینیم که درگیر یک تیراندازی خشونتبار هستند و درنهایت قائله با نابودی کامل کرۀ زمین تمام میشود.
ممکن است این فکر به ذهن بیننده خطور کند که این کارتون، تفسیری بر شیوۀ سامورایی است. تفسیری که وجه تازهای ازآنچه «گوست داگ» و اوباش انجام دادهاند را به نمایش میگذارد. کاری که شخصیتهای میکیموسی انجام میدهند آنچنان بیجا و بیمعنی به نظر میرسد که بینندگان باید به این فکر کنند که آیا شیوۀ بهتری [بهجای شیوۀ سامورایی] برای زندگی نمیتواند وجود داشته باشد.
به قلم دکتر جورن کی. برامان
[۱] آدمکش حرفهای
[۲] Hagakure
[۳] به معنی فرانک خوشتیپه
[۴] اسم یک فیلم وسترن
[۵] Dogmatism
[۶] یک از بسیار در اصل به پدیدار شدن یک ملت و کشور از مستعمرات و ایالتهای متعدد اشاره دارد ولی در سالهای اخیر تعبیر پدیدار شدن یک ملت و مردم از ملل، نژادها، دینها و نیاکان متعدد نیز رواج یافته است. E Pluribus Unum متشکل از سیزده حرف است که نمادی از سیزده ایالت اولیهای هستند که در شکلگیری کشور ایالات متحدهآمریکا نقش اساسی داشتند.
[۷] فراواقعیتگرایانه؛ وهمگرایانه