امرسون: در باب زندگی کردن در لحظه
«رالف والدو امرسون» (1882-1803) متفکر و نویسندۀ پیشگام فلسفۀ ماوراءالطبیعۀ (متعالی) نیوانگلند بود. فلسفۀ ماوراءالطبیعۀ نیوانگلند، جنبش ادبی و فلسفیای بود که در طول دهههای پیش از جنگ داخلی، در کنکوردِ ایالت ماساچوست و مناطق مجاور آن شکوفا شد. باور فلسفی اصلی این جنبش – که از ایدئالیسم استعلاییِ «کانت» الهام گرفتهشده بود – بیانگر آن بود که دانش بشری اصیل ناشی از دریافت منفعلانۀ تأثیرات حسی و تلقینهای فکریِ اجتماعیِ خارج از وجود انسان نیست، بلکه ریشه در شهودات و ادراکات مستقیم و خلاقانۀ افراد متفکر و عملگرا دارد.
«امرسون» در بوستون به دنیا آمد، شهری که پدرش، یکی از وزرای یکتاپرست آن به شمار میرفت. «امرسون» از سال 1817 تا 1821 به کالج «هاروارد» رفت و بعدازآن، چند سالی را در یک مدرسه به تدریس پرداخت. او در مدرسۀ الهیات «هاروارد» ثبتنام کرد و در سال 1892 بهعنوان پیشوای روحانی کلیسای دوم بوستون* منتصب شد. او در سال 1835 و بعد از سفری که به اروپا داشت، به شهر «کنکورد» نقلمکان کرد و باقی عمر طولانی خود را (جدای از دو سفر دیگرش به اروپا) در آنجا گذراند. در «کنکورد» بود که «هنری دیوید ثورو» به یکی از دوستان صمیمی او تبدیل شد.
* کلیسای دوم در بوستون، ایالت ماساچوست، در ابتدا یک کلیسای مستقل محلی بود و از سال 1802 تبدیل به یک کلیسای یکتاپرست شد. م.
«امرسون» در سال 1838، خطابهی بدنام خود را در مدرسۀ الهیات «هاروارد» ایراد کرد که در نظر بیشتر شنوندگان آن، بیشازحد نابهروال و خلافِ عرف بود و در آن زمان بهعنوان «جدیدترین شکل کفر» موردحمله واقع شد. تا تقریباً سی سال بعد، او را برای بازگشت به «هاروارد»، دعوت نکردند. «امرسون» که درنهایت منبر و کرسی خطابه را بدترین شکل تنگنا و تکلف تشخیص داده بود، از تمامی منصبهای مرتبط-با-کلیسای خود استعفا داد و بهعنوان نویسنده و سخنران، حرفۀ جدیدی را آغاز کرد.

او، مانند بیشتر فلاسفۀ قائل به فلسفۀ ماوراءالطبیعۀ نیوانگلند، طرفدار آرمانهای ترقیخواهانۀ سیاسی بود و در این راه فعالیت میکرد: از طرفداران براندازی نظام بردگی حمایت میکرد، به خلع ید چروکیها* از سرزمینهای آبا و اجدادیشان معترض بود، با «مارگارت فولر»، یکی از اولین فمینیستها، همکاری داشت و صمیمانه از جنبشهای بیشماری که در جهت اصلاح نظام اجتماعی و آموزش فعالیت میکردند، جانبداری میکرد. «امرسون» در مقام نویسنده، نهتنها در ایالاتمتحده بلکه در اروپا نیز بسیار موفق بود. (برای مثال، «نیچه» یکی از اولین و همیشگیترین ستایشگران او بود.) او تا پایان عمر خود، بهعنوان مرد اول علم و ادب آمریکا شناخته میشد؛ افراطیگری تفکر او دیگر با ایدۀ مردی که آمده بود تا یک بینش فلسفی بنیادین را به جامعۀ آمریکا ارائه کند، در تعارض قلمداد نمیشد.
«اتکای به خود» که در سال 1841 منتشر شد، شاید مهمترین و مشهورترین مقالۀ «امرسون» باشد. درونمایۀ اصلی آن، مفهوم قاطع و صریح استقلال ذاتی و کمال فردی است، مفهومی که توصیف «امرسون» بهعنوان شاخصترین فیلسوف مکتب اصالت فردی آمریکایی را به بهترین شکل توجیه میکند. موضوع فرعی این مقاله، مفهوم زندگی کردن در زمان حال، یا بیزمانی و جاودانگی است – که همانطور که خواهیم دید، بخش بسیار مهمی از ایدۀ اتکای-به-خود افراطی است.
یکی از نشانههای مهم کمال فردی، طبق ایدۀ «اتکای به خود»، شهامت فرد برای اعتماد به بینشها و ادراکات درونی خود و نه تعاریفی که توسط مؤلفین صاحبنام و مقامات رسمی و شناختهشده ارائهشدهاند، است:
به خود باور داشتن، باور به اینکه آنچه برای تو و در قلب شخص تو صواب است، برای تمامی انسانها صواب است، – این نبوغ است. اعتقاد قلبی و پنهان خود را بر زبان بیاور و ببین که [آن اعتقاد] یک حس جهانی است؛ چراکه درونیات در موعد مقرر به بیرونیّات بدل میشوند و اولین تفکر ما بهواسطۀ نفخات صور روز رستاخیز به ما برگردانده میشود. چونان صدای ذهن با این تفکرات آشناست که والاترین ارزشی که به «موسی»، «افلاطون» و «میلتون» نسبت میدهیم، همان است که آنها با نادیده انگاشتن کتابها و سنتها و بیان، نه آنچه مردمان، بلکه آنچه خود فکر میکردند، از خود باقی گذاشتند … به خودت اعتماد کن – هر قلبی آن سیم آهنین را به لرزه درمیآورد*.
*اشاره به دیاپازنی که در واکنش با معیاری معین مرتعش میشود. کنایه از آنکه وقتی فرد به خودش ایمان داشته باشد، همواره از اعمالی که انجام میدهد راضی و خشنود است. م.
«امرسون»، مطلب به مطلب، کمجرئتی یا کمرویی فراگیری را بهشدت مورد نکوهش قرار میدهد که انسانها را بر آن میدارد تا با تشویش و اضطراب به دنبال چیزهایی باشند که دیگران فکرش را میکنند و به دنبال مفاهیم قدیمیای باشند که گذشتگان آنها را مقدس و مشروع شمردهاند و در برخی موارد تفکرات شخصی فرد را بهعنوان گناه یا انحراف، محکوم میکنند. اساساً فرد به-خود-متکی میباید به مقابله با دو نیرویی برخیزد که تمایل به براندازی پیشرفت و قدرت کامل او دارند: جامعه و سنت. «امرسون» با احترام به جامعه مینویسد: «جامعه در هر جای دنیا، در مقام دسیسه علیه مردانگی و شجاعت تکتک شهروندان خود است. … فضیلتی که بیشترین خواهان را دارد، همرنگی با جماعت است. این فضیلت نه دوستدار واقعیات و نه خالقان (مبتکران)، بلکه مدافع نامها و رسومات است … هرکسی که لاجرم انسان است، باید یک ناپیرو (کسی که همرنگ جماعت نباشد) باشد.»
بیزاری «امرسون» نسبت به جامعه و اصرار او بر اینکه تمامی ارتباطات اجتماعی میباید شدیداً و اساساً شخصی باشند، گاهی تا جایی پیش میرود که منتج به نوعی ردّ آزادیخواهانۀ همبستگی و اتحاد اجتماعی بهطورکلی و انکار صدقات اقتصادی بهطور خاص میشود. «مضافاً اینکه، آنچنانکه یک مرد خوب این روزها این کار را انجام میدهد، با من از وظیفه و تعهدم برای سروسامان دادن به اوضاع تمامی فقرا حرفی نزنید. مگر آنها فقرای من هستند؟ من به شما بشردوستان احمق میگویم که من با اکراه تمام آن یکدلاری، آن ده سنتی، آن یک سنتی را به چونان انسانهایی میدهم که هیچ تعلقی به من ندارند و من هم هیچ تعلقی به آنها ندارم.»
«امرسون» با احترام به سنت تصدیق میکند:
هرگاه ذهنی پاک و ساده باشد و یک حکمت الهی را دریافت کند، داشتههای قدیمی رنگ میبازند، – وسایل، معلمین، متون، معابد فرومیریزند؛ این حکمت الهی در زمان حال حی و حاضر است و گذشته و آینده را به خود و به همین ساعتی که در آن است جذب میکند. همهچیز در ارتباط با آن مقدس میشود – هر یک درست بهاندازۀ دیگری؛ بنابراین اگر شخصی ادعا کند که خداوند را میشناسد و از زبان او سخن میگوید و شما را تا عبارتپردازی ملتی در گذشتۀ دور و در جهانی دیگر که حالا با خاک یکی شدهاند، به عقب برگرداند، او را باور دارید یا خیر؟ آیا دانه و میوۀ بلوط بهتر از درخت بلوطی است که شکل تمام و کمال آن است؟ آیا پدر یا مادر بهتر از فرزندی است که حیات عملآمده و کامل خود را در وجود او ریخته است؟ ازچهروست پس این ستایش و پرستش گذشتگان؟ قرنها توطئهگرانی علیه تقدس و قدرت مطلقۀ روح هستند … و تاریخ نوعی اهانت و بهنوعی زخم و جراحت است اگر چیزی جز حکایت شادمانه یا تمثیلی از بودن و شدن من باشد. … اما انسان درنگ میکند (امور را به تعویق میاندازد) یا به خاطر میآورد؛ او در زمان حال زندگی نمیکند، بلکه با چشمانی که به عقب خیرهاند، بر گذشته تأسف میخورد، یا بیاعتنا به ثروتی که او را احاطه کرده است، روی نوک پنجههای پایش میایستد تا به آینده بنگرد. او مادامیکه خودش نیز با طبیعت فعلیاش، ورای زمان، زندگی کند، نمیتواند خوشحال و قوی باشد.
بهعبارتدیگر، زندگی کردن در زمان حال، به همان اندازه بخشی از بودنِ خویشتن خویش است که مقاومت در برابر تعدی و تجاوز جامعه تا حدی آن را شکل میدهد. در لحظه بودن (حالا و اینجا بودن) در کاملترین معنای خود آن عاملی است که نیرومندی و قدرت خلاقانه را در اختیار یک نفس واحد و مستقل قرار میدهد و رها کردن خویشتن فرد بدون ملاحظه و توجه به جریان زمان و تغییراتی که به بار خواهد آورد، همان بیزمانی و جاودانگی بیوزنی است که یک وجود سالم دربرگیرندۀ آن است:
تنها [نفس] زندگی است که سودمند است و نه عمری که زندگی کردهایم. قدرت در آنِ آرمیدن متوقف میشود؛ در لحظۀ انتقال از حالتی در گذشته به حالتی جدید، در حرکت ناگهانی خلیج، در پرتاب پیکان به سمت یک هدف، مقیم است. این حقیقتی است که جهان از آن بیزار است، از شدنِ روح؛ چراکه این حقیقت برای همیشه گذشته را از اعتبار میاندازد، تمامی ثروتها را به فقر بدل میکند، هر شهرتی را به رسوایی میکشاند، از قدیسان افرادی دغلباز میسازد و مسیح و یهودا را با یک نگاه برابر به کناری میگذارد.
ازآنجاکه «امرسون» خودش را بهنوعی یک «کانتی» بهحساب میآورد، توجه به تفاوت مهمی که او را از اسلاف آلمانیاش متمایز میکند، بسیار حائز اهمیت است. این تفاوت در دو تعریفی است که دو فیلسوف موردبحث از نفس دارند. در نظر «کانت»، نفس صادق و درونیترین خویشتن، عقل محض است – عقلی عاری از تمامی عناصر احساسی، ادراکی و فیزیکی. «کانت»، از این منظر، رو در روی سنت «افلاطون»، «دکارت» و دیگر ایدئالیستهای صریحالبیان قرار داشت. «امرسون»، بهعنوان نمونهای از یک رمانتیک، عقل را در بطن نفس نمیبیند، بلکه «انگیزش خودبهخودی»، «ادراک درونی»، یا «غریزه» را نقطۀ محوری نفس قلمداد میکند. «امرسون» به ظرفیتهای غیر-عقلانی بشر بسیار بیشتر از تجزیهوتحلیلها یا استدلالهای مستقل و عاری از تعصب اعتماد و باور دارد:
نفس بومی چیست که یک اتکا و اعتماد جهانی را میتوان بر مبنای آن استوار کرد؟ طبیعت و قدرت آن ستارۀ علم-ستیزِ بیتناقض و عاری از عناصر محاسبهپذیر که در صورت ظهور کوچکترین و کماهمیتترین نشانی از استقلال، پرتویی از زیبایی را حتی به بطن اعمال ناچیز و ناخالص هم میتاباند، چیست؟ این پرسشها ما را، همزمان با جوهرۀ نبوغ، به آن منبعی از فضیلت و به آن منبعی از زندگی رهنمون میشود که آن را «انگیزش خودبهخودی»، یا «غریزه» مینامیم. ما این خرد ابتدایی را «ادراک درونی» مینامیم و این در حالی است که تمامی آموزههای پسایند در حکم ادراکات اکتسابی (تعالیم) هستند. در این نیروی ژرف، یعنی آخرین واقعیتی که هیچ تحلیلی نمیتواند ورای آن پیش رود، همۀ چیزها اصل و مبدأ مشترک خود را مییابند.

کاملاً مشخص است که ایدۀ اتکای-به-خود «امرسون» نمونهای بینقص از مفهومی است که «الکسیس دو توکویل» آن را «شیوۀ فلسفی آمریکاییها» نامیده است. چیزی که این تاریخدان فرانسوی بهعنوان الگویی از رفتار اجتماعی مشاهدهشده به توصیف آن میپردازد، «امرسون» آن را بهعنوان یک دکترین فلسفی صریح و روشن آن تعریف میکند. هر دو نویسنده، ایدئالی را ترسیم کردهاند که فرد بر مبنای آن، زمانی که بهواسطۀ باورهای راسخ اجتماعی یا اوزان مردۀ گذشته به بیوزنی کامل برسد، به خود-ادراکی (درک نفس و نیل به استعدادها و امکانات نفس) دست مییابد.
«دو توکویل» از پیش، زمانی که خط ارتباطی از «لوتر» و «دکارت» تا جریان روشنگری و از آنجا تا فرهنگ ایالاتمتحده رسم کرد، به این نکته که فردگرایی افراطی، نقطۀ اوج و حدّ اعلای یک پروسۀ تاریخی است، اشاره کرده بود. در مورد «امرسون»، این خط ارتباطی پیشرفت را میتوان حتی با ارتباط بهمراتب تنگاتنگتری با تکامل ویژۀ جریان اصلاحات – ارتباط با آنچه شاید بتوان آن را منطق درونی آیین پروتستانت نامید – نشان داد.
مهمترین تفاوت بین آیین پروتستانت و کاتولیسم، پافشاری پروتستانها بر ارتباط بیواسطۀ تکتک افراد با خداوند است، ارتباطی که نیازی به یک واسطه در شکل و شمایل یک کشیش، یک مقام کلیسایی، یا تفسیر و تعبیر جزمی و متعصبانۀ کتب مقدس ندارد. به همین دلیل است که «لوتر» انجیل را به زبان بومی خود ترجمه کرده است و بازهم به همین دلیل است که پروتستانهای سرتاسر جهان مردم عادی را ترغیب میکنند به اینکه انجیل را خود بهتنهایی بخوانند. (کلیسای کاتولیک زمانی از جانب این شکل از اتکای-به-خود فردگرایانه احساس خطر و تهدید کرد که «جان تیندال»، اولین مترجم کتب عهد جدید مسیحیان به انگلیسی را پس از دستگیر شدن توسط اسپانیولیها و پسازآنکه در اختیار ادارۀ استجواب مقدس (تفتیش عقاید) قرار گرفت، به شیوۀ خفه کردن توسط طناب، اعدام و سپس در آتش مجازات سوزاندند.)
بااینوجود چندان طولی نکشید که آیین پروتستانت، راستدینی و ساختار کلیسای صاحبقدرت خود را شکل داد. پسازآن بود که بسیاری از پروتستانها احساس کردند که باید یکبار دیگر از یک تشکیلات ثابت پراکنده شوند و در این مسیر، فردگرایی خود را به لحاظ موضوعات معنوی و روحانی به افراطیگری کشاندند. برای مثال بسیاری از فرقههای پروتستانی جدیدتر این نکته را آموزش میدادند که پیام خداوند لزوماً به حروف آیههای انجیل گره نخورده است، بلکه آمیخته به روح آن است – آمیخته به آن حسی که یک فرد ملهم حین خواندن کتب مقدس آن را تجربه میکند. دیگران از جبهۀ وفاداری به حروف برای تأکید بر معنایی که احتمالاً حروف برای یک فرد دارند، فاصله گرفتند. الهام و ادراک درونی از اهمیت بهمراتب بیشتری نسبت به تأثیرات ظاهری هر متنی برخوردار شدند؛ با گذشت زمان، حقیقت دیگر ماهیت عینی و برونی نبود، بلکه به چیزی تبدیل میشد که در عوض بهشدت شخصی و درونی بود.
استقلال روح از حروفِ هر یک از کتب مقدس تبدیل به نمونۀ ماسبقی شد که «امرسون» مبنای نکتۀ اصلی «خطابۀ [بحثبرانگیز] مدرسۀ الهیات» خود را بر آن قرارداد: «[حقیقت] را نمیتوان با واسطه دریافت کرد. واقعیت امر آن است که حقیقت دستورالعمل نیست، بلکه تحریک است، تحریکی که من میتوانم از روحی دیگر دریافت کنم. آنچه را که [دیگری] بیان میکند، من باید حقیقتش را در خودم بیابم، یا بهطورکلی آن را رد کنم؛ و من، صرفاً بر اساس کلام او، یا بهعنوان واسطۀ او، هر کس که میخواهد باشد، میتوانم هیچچیز را نپذیرم.»
البته حساسیتهایی اینچنینی در نظر پروتستانهای محافظهکارتر بیشازحد افراطی مینمود و مورد غضبِ «هاروارد» قرار گرفتنِ «امرسون» تا جایی گواه بر این مدعا است که میبینیم که پسازآن فردگرایی افراطی حتی در بین بسیاری از پروتستانها بهعنوان یک تهدید، حس و تلقی میشد. با تمام اینها، پروتستانها به منشعب شدن به فرقههایی حتی کوچکتر از قبل ادامه دادند، چراکه تعداد بسیار زیادی از پروتستانها بر درک و تفسیر شخصی خود از کتب مقدس و ایدۀ گردهمایی جماعت عبادتکنندگان و نه سر تعظیم فرود آوردن در برابر هر سنت یا هر مقام و قدرت دینیای، اصرار داشتند. «امرسون» یکی از اعضای کلیسای یکتاپرست، یکی از کم-تعصب-ترین گردهماییهای مذهبی در تاریخ آیین پروتستانت، بود. بااینوجود، حتی این انجمن مذهبی آزاداندیش نیز درنهایت بیشازحد خفقانآور و طاقتفرسا شد و سرانجام همین امر باعث شد تا «امرسون» تمامی پیوندهای خود با مذهب سازماندهیشده را قطع کند. بازهم، اصل گنجاندهشده در این اتفاق در «خطابۀ مدرسۀ الهیات» بیان میشود:
«همواره آن چیزی بهترین است که من را به خودم بیاورد. امرِ متعالی بهواسطۀ این دکترین والای پرهیزکارانه که از خودت اطاعت کن، در من برانگیخته میشود. آن چیزی که خداوند را در من نشان دهد، من را نیرومند میسازد. آن چیزی که خداوند را خارج از من نشان دهد، از من یک زگیل و یک غدۀ چربی میسازد.»
اصل اساسی و متضمن یا منطق درونی واگشت و انقلاب پروتستانها، ارتباط بهمراتب به-افراط-کشیده-شده-تری بین درون و برون است. در زمان اصلاحات، انجیل بهعنوان کلام اصیل خداوند بود که عامل درونی و نقطۀ مقابل برون-بودگی و بیگانگی کلیسا، تعصب و تشریفات مذهبی به شمار میرفت. بعدها، تفسیر الهامشده از انجیل عامل درونی و نقطۀ مقابل متن خارجی و ظاهری کتاب مقدس قلمداد شد؛ و سرانجام، ادراک درونی فرد چنانکه شرح داده شد – مستقل از هر وضعیت و شرایط خارجی – بود که تبدیل به تجلی حقیقت شد؛ و سیر پیشرفت منطقی آیین پروتستان با این گام آخر کمال غایی خود را یافته بود.
معنا و مفهوم تأکید پروتستانها بر عامل درونی در نقطۀ مقابل عامل خارجی، در شور و عطش عمیق «امرسون» به همواره پشتورو زندگی کردن (زندگی از درون به سمت برون) و به اجتناب از هرگونه تمایل و گرایشی که الهام و خطوط راهنما را در ید قدرتهای خارجی و الگوها جستجو میکند، متجلی است. اظهارنظر او در «اتکای به خود» در باب فرهنگ زیباییشناختی روزگار خود آموزنده است:
خانههای ما با سلیقۀ خارجی ساخته میشوند؛ طاقچههای ما با تزئینات معماری خارجی زینت داده میشوند؛ ایده و نظرهای ما، سلیقههای ما، ظرفیتهای ما، به گذشته و زمانهای دور پشتگرم و دنبالهرو آنها هستند. روح، هر جا که مجال شکوفایی داشته، هنر خلق کرده است. هنرمند در ذهن خودش است که به جستجوی الگو میپردازد. اینکه کارها انجام شوند و شرایط مشاهده شوند عملکردی از عملکردهای فکر خود او است؛ و چرا ما نیاز داشته باشیم از مدل دوریک* یا گوتیک کپیبرداری کنیم؟ زیبایی، آسودگی، شکوه و ابهت تفکر و بیان ظریف و استادانه به همان اندازه که در دسترس دیگران است به ما نزدیک است و اگر هنرمند آمریکایی با امید مطالعه کند و با عشق و علاقه خواهان آن باشد که آثار ظریفی به دست او خلق شوند، با در نظر گرفتن شرایط آبوهوا، خاک، طول روز، تقاضاهای مردم، عادت و شکل و فرم دولت، خانهای خواهد ساخت که در آن همۀ این عوامل خود را در جایگاهی متناسب بیابند و به سلیقه و احساس نیز پاسخی درخور داده شود.
* شیوۀ گوتیک سبکی مذهبی بوده که همواره در خدمت کلیسا بوده است و خاستگاه آن کلیسای «سنت دنیس» فرانسه است. شیوۀ دوریک یا دوریسی یکی از سه شیوۀ کلاسیک (دوریک، یونیک، کرنتین) در یونان باستان و معماری کلاسیک. م.
بهعبارتدیگر، کلیساهایی که از فرمهای خارجیِ کلیساهای جامع گوتیک قرونوسطایی کپیبرداری میکنند و یا بانکهایی که از نماهای خارجی معابد یونانی تقلید میکنند، از آن دست الگوهایی نیستند که آمریکاییهای اصیل و مطمئن-به-خود در عصری که عصر توسعۀ خط راهآهن و انقلاب صنعتی افشاگر است، تمایلی به ساخت آن داشته باشند. شیوههای اصیل و معتبر تنها آن سبکهایی هستند که از نفس فرد و زندگی و شرایط واقعی خودِ فرد ناشی میشوند. کپی کردن از فرمها یا حالتهای القاییای که دیگران تحت شرایط متفاوتی خلق کردهاند، زنگ خطری است که مبین عدم اتکای-بهخود، یا فقدان این شناخت است که شخص بهواقع کیست. کپیبرداری از فرمها بیانگر تلاشی ضعیف و متزلزل برای زندگی کردن از برون به درون است.
درحالیکه بدگمانی «امرسون» به قدرتهای خارجی و فشار اجتماعی در ارتباط با میراث فرهنگی پروتستانی او است، ردّ رعایت بیچونوچرای سنتها از جانب او در ارتباط با فلسفۀ زمانیای است که در فلسفۀ غرب با تفکر «هراکلیتوس» شروع شد.
«هراکلیتوس» در طول سالهای قرن ششم قبل از میلاد در شهر یونانی «افسوس»، واقع در ساحل آسیای صغیر میزیست. او از مهمترین فلاسفۀ پیش-سقراطی به شمار میرود، گرچه تقریباً مکتوبات اندکی از او برجایمانده است. آنچه از او باقیمانده، در قالب نقلقولهایی توسط فلاسفۀ یونانی متأخر به دست ما رسیده است و این نقلقولها اغلب دستخوش جرحوتعدیل بودهاند و به قلم نویسندگانی که آنها را نقل کردهاند آراستهشدهاند. در بین نقلقولهای اندکی که از دیدگاه اندیشمندان امروز اصیل و معتبر شناخته میشوند، اظهاراتی به چشم میخورند که از آن جمله میتوان به این جملات اشاره کرد: «وقتی پای در همان رودهایی میگذارند که پیشازاین گذاشته بودند، آبهای جدیدی بر آنها جاری میشوند،» «جنگ، پدر همه و پادشاه همه است» و «اجساد را باید سریعتر از کود اسبان دور انداخت.» بااینوجود، بهرغم کمیابی بیانات معتبر «هراکلیتوس»، او حضور عمیقاً الهامبخشی در تاریخ تفکر غربی داشته است. او مدافع مفهومی از بودن است که اساساً از دیدگاه تفکر جریان اصلی معتبر و اصیل است، اما برای شماری از متفکرین که خودشان به شخصیتهایی شدیداً بانفوذ تبدیل شدند، مثل «هگل»، «نیچه»، یا «آنری برگسون»، حکم یک الگو را دارد.
جان کلام فلسفۀ «هراکلیتوس» همواره با عنوان Panta rei (عبارت یونانی به معنی «همهچیز در جریان است») یا «تو نمیتوانی دو بار در یک رودخانه پای بگذاری» نقلقول شده است. آنچه این جملات بر آن دلالت دارند این ایده است که هیچچیز به آن اندازه که به نظر میرسد، جاودانه نیست و اینکه یک شیوۀ عاقلانه از زندگی هیچگاه حالات یا داراییهای همیشگی را هدف خود قرار نمیدهد، بلکه به زندگی کردن تمام و کمال در هرلحظه از جریان زمان میپردازد. نه گذشته و نه آینده، زمان زندگی ما نیستند، تنها زمان حال، زمان زندگی ما است. (Carpe diem عبارت لاتین به معنای «دم را غنیمت بشمار») قاعده و فرمول امروزی این حکمت است. تفکر هراکلیتوسی اساسی آن است که هر مفهومی از همیشگی بودن درنهایت نوعی توهم است.
اصل تغییر دائمی در مورد اشیاء و چیزها بهطور انفرادی و همچنین در مورد جهان بهعنوان یک کل و نیز در مورد چیزهای مادی و همینطور در مورد حالتهای ذهن مصداق دارد. البته، چیزهای زنده، به نحو بسیار بدیهی و روشنی در معرض تغییر هستند؛ اینکه این چیزها به حالت بودن درمیآیند، رشد میکنند، افول میکنند و درنهایت با مرگ خود خاتمه مییابند، بخشی از تعریف آنها بهعنوان چیزهای زنده است. چیزهای غیرزنده، در مقابل، به طرز نامعلوم و نامحدودی پایا و ماندنی به نظر میرسند؛ صخرهها، کوهها، یا ستارهها اغلب نمونههایی از همیشگی بودن و یا حتی ابدیت و جاودانگی هستند. بااینوجود، اگر دقیقتر نگاه کنیم مشخص میشود که این چیزهای غیرزنده هم محکوم به تجزیه و فروپاشی و محو شدن هستند. فرد با تشخیص و درک اجتنابناپذیری جهانی تغییر و فوت نهایی، با نگاه کاملاً متفاوتی نسبت به کسی که به شرایط پایا یا جاودانگیهای فرضی باور دارد، به زندگی خواهد نگریست.
بیشتر مردم عادت دارند به بدن خودشان بهعنوان چیزی فکر کنند که برای یکعمر باقی است؛ اما در واقعیت، هر سلول از بدن پیش از آنکه کل ارگانیسم بدن درنهایت دچار فروپاشی و توقف شود، چندین و چندبار با سلولهای جدید جایگزین میشوند؛ بنابراین، بدن بیشتر از آنکه یک موجودیت باشد، یک پروسه به نظر میرسد – و اگر به شیوۀ درست نگاه کنیم، همهچیز اینگونه خواهد بود. بروکراسیهای مدنی، اشخاص را از تولد تا مرگ یک موجودیت یکسان در نظر میگیرند؛ شمارههای امنیت اجتماعی یا برچسبهای هویتی قرار است یکسانی و یکنواختی در جریان زمان را نشان دهند؛ اما از جهات درنهایت مهمتری، چندان هویت قابلمشاهدهای در یک بدن یا یک انسان پیر وجود ندارد: تغییر بیش از آن چه چیزها بر آن اصرار دارند، در زندگی رواج دارد.

انتظار میرود که ازدواج، بهعنوان یک توافق قانونی، ارتباط بین دو فرد را با جاودانه کردن آن قابل پیشبینی کند؛ اما خیلی زود تغییراتی بروز خواهند کرد – و عنصر یکسانی را تا حد حالتی بدون نقطۀ اتکا یا حتی توهمی تنزل خواهند داد. افراد تغییر میکنند و ارتباطات واقعیشان نیز؛ چنگ زدن و وابسته ماندن به الگوها و انتظارات قدیمی خیلی زود دردسرساز خواهند شد. سیستمهای اجتماعی، مانند سیستمهای اقتصادی ریاضتی، فئودالیسم، یا کاپیتالیسم، میتوانند صدها سال وجود داشته باشند و «طبیعی» و «تغییرناپذیر» قلمداد شوند. بااینوجود، در درازمدت، آنها کمتر از هندوانه یا دندان از تأثیر گرفتن از تغییرات ایمن نخواهند بود. طبق حکمت «هراکلیتوس»، جهان را در حالت کلی آن، نه بهعنوان چیزی ثابت و پایا، بلکه بهعنوان یک پروسه، بهتر میتوان دید – و اگر بخواهیم از واژگان «افلاطون» استفاده کنیم، بهعنوان جهانی مملو از شدن، نه از بودن …
ازآنجاکه همهچیز تغییر میکند، عاقلانه نخواهد بود که سعی کنیم بهنوعی زندگی کنیم که گویی همهچیز قرار بوده تا ابد باقی باشد. حکمت عملی دربرگیرندۀ مفهوم سازگاری با ناپایداری چیزها و منعطفانه و با افقهای باز زندگی کردن است. برای مثال، چسبیدن به مراحل اولیۀ نفس، یا وابسته ماندن به دورههای گذشتۀ زندگی، نوعی سراشیبی و انحراف است که یک فرد متفکر بهواسطۀ یادآوری این نکته که چیزهای سطحی در جریان هستند، میتواند بر آن غلبه کند. بهاینترتیب، «والت ویتمن» که خود را بخشی از جنبش متفکرین قائل به ماوراءالطبیعۀ نیوانگلند میداند، در کتاب «برگهای علف» خود مینویسد:
آه همواره زیستن – همواره مردن!
آه بهخاکسپاریهای من، گذشته و اکنون!
آه من که کنون روبهجلو گام برمیدارم، مادی، نمایان، آمرانه چون همیشه!
آه من، چه بودم سالها که کنون مردهام (شکایتی ندارم – راضیام):
آه رها کردن خودم از قید آن اجسادم که برمیگردم و نگاه میکنم به کجا پراکندمشان!
درگذشتن، (آه زیستن! همیشه زیستن!) و پشت سر گذاردن اجساد!
مشخص نیست که آیا «ویتمن» از این توصیۀ «هراکلیتوس» که «اجساد را باید سریعتر از سرگین حیوانات از بین برد» آگاه بوده یا خیر، اما واضح است که شعر «ویتمن» در حالت کلی آن، تأییدیۀ پرشوری بر حکمت هراکلیتوسی است؛ و همینگونه است شعر «فردریش نیچه» با عنوان (Ecce Homo) عبارت لاتین به معنای «اینک انسان»:
آری، میدانم از چه تبارم!
سیریناپذیر چونان آتش
میگدازم و خود را میکاهم.
روشنایی است هر آنچه بدان دست میسایم،
خاکستر هر آنچه وامینهم:
بهیقین آتشم که خاموشی ندارم.
استعارۀ راهنمای شعر «نیچه»، یعنی آتش، شیوهای از زندگی را توصیف میکند که همواره جرم ایستا را به انرژی جنبشی – داراییهای انباشتهشده را به تجارب در حال جنبش و تحرک – تغییر شکل میدهد. وجود، در نظر «نیچه»، ایستا نیست، بلکه یک پروسه و یک جریان است؛ یک زندگی مملو از خود-رهایی (افسارگسیختگی) و خود-غلبهگی از دیدگاه او عاقلانهتر از یک زندگی سرشار از صیانت-نفس است.
«نظم این جهان همواره یک آتش جاودانه بوده و خواهد بود» یکی دیگر از بیانات «هراکلیتوس» است. در نگاه «هراکلیتوس»، آتش به همان اندازه نمادی از زندگی است که تغییر و آبهای روان یک رودخانه سمبلهایی از آن هستند. آتش یک نماد بهویژه شایسته برای زندگی هراکلیتوسی است، به این دلیل که انرژی ذخیرهشده در مادۀ مرده را به انرژی فعال تغییر شکل میدهد تا اینکه عمل عکس این را انجام دهد. بیشتر مردم در جهت انباشتن – در جهت یافتن نوعی آرامش نهایی و آسایش ایستا و ثابت – فعالیت میکنند. رؤیای زندگی «هراکلیتوس» جنبشی است که همواره، بهعنوان جنبوجوشی که هدفش انقضای خودش نیست، در حال حرکت است. «راه، هدف است» شعار معروفی از ذن بودایی است. نگاه کردن به جهان بهعنوان یک پروسۀ تمامناشدنی و با هدف بیزمانی و بهواسطۀ زندگی کردن با شدت کامل در زمان حال، دیدگاهی است که فلاسفهای چون «هراکلیتوس» و «امرسون» در آن با ذن بودایی توافق دارند. این دیدگاه، بینشی است که همواره اصلاحکنندۀ مهم شعور جمعی غالب در شرق و همچنین در غرب بوده است.
بههرروی، تأکید هراکلیتوسی «امرسون» بر پروسه و تغییر شکل، این نکته را روشن میکند که فردگرایی افراطی او بههیچعنوان با خودستایی اکتسابی و زیادهطلبیای که طرفداران آزادی و دیگر حامیان تندروی حقوق مایملک شخصی مدافع آن هستند، برابر نیست. «امرسون» شاید سخنگوی پیشگام فردگرایی آمریکایی باشد و در مکتوبات او متون قابلتوجهی وجود دارد (مثل بحث جدلی او علیه کمک کردن به فقرا) که به نظر القاگر این نکته هستند که چسبیدن به ثروت شخصی چیزی شبیه به یک حق مقدس برای او – است؛ اما این، سوءتعبیری از روح تفکرات و اندیشههای او است. «امرسون» مانند دوست و فیلسوف ماوراءالطبیعیاش، «ثورو»، تعلق مسلم به داراییها را بهنوعی سر فرود آوردن در برابر حالت ایستایی از وجود و نوعی اسارت و بردگی چیزهای خارجی تلقی میکند. ازاینرو، در اواخر کتاب «اتکای به خود» خود مینویسد:
و اینچنین اتکای به دارایی، ازجمله اتکای به دولتهایی که از آن حفاظت میکنند، خواست و لازمۀ اتکای-به-خود است. انسانها چنان دیرزمانی از خود و از چیزها دیده برداشتهاند که به گرامیداشت نهادهای مذهبی، علمی و مدنی بهعنوان حافظان دارایی خود رسیدهاند و اهانت به اینها را قبیح میشمارند، چراکه اهانت به آنها را اهانت به داراییهای خود تصور میکنند. آنها ارزش و اعتبار یکدیگر را بهواسطۀ آن چیزی که هر یک دارد و نه بر اساس آن چیزی که هر یک هست، میسنجند؛ اما یک انسان فرهیخته و تربیتیافته، از دیدگاه جدیدی که نسبت به طبیعت خود دارد، از دارایی خود، شرمسار میشود.
به قلم دکتر جورن کی. برامان
گروه فلسفه دانشگاه ایالتی فراستبورگ