«تعلیم ریتا» و منفعت گرایی جان استوارت میل

«ریتا» (با بازی «جولی والترز») آرایشگر بیست‌وشش‌ساله‌ای از «لیورپول» است که تصمیم گرفته است تحصیلاتش را از سر بگیرد. البته نه شکلی از تحصیلات که صرفاً شغل بهتر یا حقوق و عایدی بیشتری برای او به دنبال داشته باشد، بلکه تحصیلاتی که دریچه‌ای از یک جهان کاملاً جدید را به روی او باز کند – یک تحصیلات آزادی‌خواهانه. «ریتا» می‌خواهد شخصیت متفاوتی باشد و سبک زندگی سراسر متفاوتی ازآنچه تا به امروز داشته است را در پیش بگیرد.

کارگردان: لوئیس گیلبرت
فیلم‌نامه‌نویس: ویلی راسل
اکران: ۱۹۸۳
با بازی: جولی والترز، مایکل کین و دیگران
زمان مطالعه: 26 دقیقه
متن اصلی

او (ریتا) در اوپن یونیورسیتی ثبت‌نام می‌کند، یک برنامۀ آموزشی دولتی که به دانشجویان غیر-سنتی اجازه می‌دهد از نوعی از تحصیلات عالیه برخوردار شوند که سابق بر این صرفاً کم‌وبیش درخور فرزندان طبقات بالای اجتماع و به‌طور خاص مخصوص دانشجویان مرد این طبقه از جامعه بوده است. داستان «تعلیم ریتا» توصیفگر و نمایشگر مسیرها و تغییر و تحولاتی است که این آرایشگر جوان می‌باید پشت سر بگذارد تا بتواند شخصیت خود را از سطح فردی که تابه‌حال تقریباً هیچ آموزش رسمی‌ای ندیده است تا جایگاه دانشجویی که امتحانات دانشگاهی خود را با سهولت و با نمرات ممتاز و عالی می‌گذراند، ارتقا دهد. فیلم، در جریان روایت این داستان، همچنین به‌نوعی به بیننده القا می‌کند که هدف غایی از یک پروسه تحصیلات لیبرال چه می‌تواند باشد.

داستان در قالب یک ماجرای کمدی ارائه می‌شود، ماجرای کمیکی که حول محور رابطۀ شخصی و آموزشی «ریتا» و معلم خصوصی و اصلی‌اش، دکتر «فرانک برایانت» (با بازی «مایکل کین») می‌گردد. «فرانک برایانت» ادبیات مقابله‌ای تدریس می‌کند و آماده‌سازی «ریتا» برای امتحاناتش کار و وظیفۀ او است. متأسفانه، «فرانک برایانت» اشتیاق و علاقۀ خود به زمینۀ کار آکادمیکش و دیگر وظایف مرتبط با تعلیم و آموزش را به‌کلی از دست داده است. او از بسیاری از دانشجویان عادی‌ و همیشگی‌اش بیزار است و کارکرد اصلی ردیف‌ردیف آثار کلاسیکی که هنوز هم طبقات کتابخانۀ دفتر او را پرکرده‌اند، درواقع پنهان کردن بطری‌های ویسکی‌ای است که او دیگر بدون آن‌ها نمی‌تواند روز را شب کند و ترم‌های آموزشی را به پایان برساند. او حین تدریس در کلاس‌های عادی‌ و روزمره‌اش اغلب مست است و در پاسخ به اعتراض دانشجویی که می‌گوید دانشجوها در کلاس «برایانت» چیز زیادی از ادبیات یاد نمی‌گیرند، معلم بی‌رمق با ترشرویی و عصبانیت او را نصیحت می‌کند: «ببین، خورشید داره می‌تابه و تو هم جوونی. اینجا چی کار می‌کنی؟ چرا نمیری بیرون و یه کاری نمی‌کنی؟ چرا نمیری پی عشق‌بازی – یا همچین چیزایی؟»

«فرانک برایانت»، روشنفکر سرخورده و مأیوسی است که دیگر هیچ‌گونه کمکی به [پیشرفت] ادبیات، فرهنگ یا زندگی ذهن نمی‌تواند بکند. آشنا کردن مردم طبقۀ کارگر، به‌طور خاص، با دنیای تحصیلات عالیه ازنظر او کاملاً بی‌فایده و بی‌مورد است. وقتی او متوجه می‌شود که به‌عنوان معلم خصوصی و اصلی «ریتا» در نظر گرفته شده است، به یکی از همکارهای معلمش می‌گوید: «چرا یه آدم بالغ از آب و گل دراومده می‌خواد بیاد اینجا اونم بعدازاینکه پشت سر گذاشتن یه روز کاری سخت، خودش بیشتر از توان و تصور منه.» او خودش بیشتر ترجیح می‌دهد به یک میخانه برود تا اینکه بعدازظهرش را صرف آموزش به یک دانش‌آموزِ محروم کند.

اما وقتی «ریتا» در دفتر «فرانک» حاضر می‌شود تا اولین جلسۀ آموزش خصوصی‌شان را داشته باشند، نوعی میل و شهوت بین این دو به وجود می‌آید. «ریتا» باهوش، سرزنده، جذاب و علاوه بر این‌ها خوش‌چهره هم هست. «فرانک» می‌گوید: «چرا بیست سال پیش نیومدی اینجا؟» او دو برابر سن «ریتا» را دارد و به‌نوعی پریشان و ژولیده (به بیان «ریتا»، «یه هیپی سالخورده») است، اما دانشجوی جدیدش را با شوخ‌طبعی تا حدی بی‌ادبانه و رفتار بی‌قید و سهل‌انگارانه‌اش تحت تأثیر قرار می‌دهد. «فرانک» درحالی‌که سعی می‌کند از شدت احترام و توجهی که «ریتا» به دستاوردهای آکادمیک به‌ظاهر درخور ستایش او دارد، کم کند، می‌گوید: «ریتا، من می‌ترسم که تو به این نتیجه برسی که من از اون چیزی که ازم به چشم میاد خیلی خیلی کمترم.» که «ریتا» در جواب این حرف می‌گوید: «راستی، شما می‌تونی این‌جور حرفای واقعاً زیرکانه‌ای بزنی دیگه، مگه نه؟ ای‌کاش منم می‌تونستم این‌جوری حرف بزنم. واقعاً محشره.» برخلاف تلاش‌هایی که «فرانک» در ابتدا برای بهانه آوردن و شانه خالی کردن از زیر قبول وظیفه‌ای که بر عهده‌اش گذاشته‌شده و به‌جای آن به میخانه رفتن، درنهایت در برابر درخواست‌های «ریتا» تسلیم می‌شود و قبول می‌کند استاد راهنمای او شود.

«فرانک» می‌خواهد بداند که چرا «ریتا» «به‌یک‌باره» تصمیم گرفته است تحصیلاتش را شروع کند. از هر چه بگذریم، – او امنیت شغلی خوبی دارد و هیچ فشاری برای وارد شدن به یک پروسۀ تحصیلات عالیه بر او وجود ندارد. «ریتا» پاسخ می‌دهد که این میل به‌یک‌باره در او به وجود نیامده است: «می‌دونید، من چندین ساله که به این نتیجه رسیدم که یه جورایی با بقیه همخونی ندارم. من بیست‌وشش سالمه. الآن باید یه بچه می‌داشتم؛ همه همین انتظار رو دارن. مطمئنم که شوهر فکر میکنه من نازام. اون مدام داره نک و نال میکنه، می‌فهمی چی میگم، [میگه] دیگه قرص نخور، بیا یه بچه بیاریم. من بهش گفتم که قرصامو قطع کردم، فقط واسه اینکه دهنشو ببندم؛ اما هنوز دارم می‌خورمشون. آخه ببین، من هنوز نمی‌خوام بچه‌ داشته باشم. می‌خوام اول خودمو پیدا کنم. می‌فهمی چی می‌گم؟

«فرانک» می‌گوید که او را درک می‌کند، اما درواقع کاملاً متقاعد نشده است که اینکه بخواهد «ریتا» را تبدیل به شخصیتی کند که موردقبول و تائید دنیای آکادمیک باشد، کار درستی است یا خیر. او از این هراس دارد که بیشتر شخصیت جذاب اصیلش طی این پروسۀ آموزشی از بین برود. پارادوکس کمیکی که در این موقعیت وجود دارد آن است که «ریتا» دقیقاً آرزومند و مشتاق آن چیزی است که دیگر هیچ ارزشی برای «فرانک» ندارد: طرز صحبت فرهیختۀ اهالی علم، فرهنگ و ذائقۀ طبقات بالای جامعه و فرار از جزئیات پیش‌پاافتادۀ یک زندگی پست و بی‌ارزش به سرزمین ایده‌هایی که به نظر مهم‌تر و ارزشمندتر از دل‌مشغولی‌های آدم‌های عادی هستند. چیزهایی که این روزها برای «فرانک» اهمیت دارند، «ریتا» به‌وفور از آن‌ها برخوردار است: احساسات خودبه‌خودی، یک شخصیت منحصربه‌فرد و یک ریشۀ قوی در دنیای بی‌تکلف و نامتظاهر کارهای اساسی و لذت‌های ساده. بااینکه در هفته‌ها و ماه‌های آینده، «فرانک» موفق می‌شود به «ریتا» یاد بدهد که چگونه بخواند و چطور ادبیات را به یک شیوۀ علمی تجزیه‌وتحلیل کند و چگونه بینش‌های درونی خود را در مقاله‌هایی با پشتوانۀ استدلالی محکم، بیان کند، اما هیچ‌گاه این حس مدام-سرزنش‌کننده دست از سر او برنمی‌دارد که او درست به همان اندازه که به «ریتا» آموزش می‌دهد، درواقع [شخصیت بکر] او را تخریب و بدماهیت نیز می‌کند. تا جایی که به «فرانک» مربوط می‌شود، آن چیزی که به‌تدریج درنتیجۀ جلسات خصوصی آموزشی او خود را نشان می‌دهد، خویشتن واقعی «ریتا» نیست، بلکه یک نقاب متکلف و پرمدعا و جلوۀ ظاهری‌ای است که ممکن است برای طبقۀ خاصی از افراد، مطلوب و آرمانی باشد، اما این نقاب و جلوۀ ظاهری به‌هیچ‌وجه ارزش چیزهایی که «ریتا» در راه رسیدن به آن‌ها قربانی می‌کند را ندارند.

پیشرفت‌های «ریتا» در مسیر تحصیلات آکادمیکش به‌راحتی به دست نمی‌آیند. اصلی‌ترین موانعی که او با آن‌ها مواجه است به‌واسطۀ پس‌زمینۀ طبقۀ کارگری او و همین‌طور از سوی همسرش، «دِنی»، بر سر راه ظاهر می‌شوند. «دِنی» افکار و عقاید به‌شدت سنتی‌ای دربارۀ نقش اجتماعی یک زن خوب و معقول دارد. او نه‌تنها حمایتی از تلاش‌ها و زحمات «ریتا» در ادامۀ تحصیلاتش نمی‌کند، بلکه هر جا از دستش بربیاید، مانع این تلاش‌ها هم می‌شود. او – نه بدون دلیل – احساس می‌کند که به‌تدریج کنترل خود را بر همسرش از دست می‌دهد و با ترشرویی و بدخلقی، «ریتا» را متهم می‌کند که این‌طور فکر می‌کند که همسر و حتی خانوادۀ خودش دیگر «آن‌چنان‌که باید در شأن [او] نیستند.» پدر «ریتا» طرف شوهر او را می‌گیرد. یک دلیل این جانب‌داری آن است که او به‌طور نفرت‌انگیزی «ریتا» را ملامت می‌کند که چرا هنوز برای او نوه نیاورده است. درواقع، تقریباً به نظر می‌رسد هر کس و هر چیزی که پیرامون «ریتا» را فراگرفته برای نگه‌داشتن او در جایی که بنا بر عرف سنتی و قراردادی، به آن تعلق دارد، دسیسه کرده است. بحران خانه‌برانداز زندگی زناشویی زمانی به اوج خودش می‌رسد که «دِنی» متوجه می‌شود که «ریتا» همچنان از قرص‌های ضدبارداری استفاده می‌کند. او در اوج خشم و عصبانیت، کاغذها و کتاب‌های «ریتا» را می‌سوزاند و در آخر هم با این اتمام‌حجت رو در روی او می‌ایستد که یا «بندوبساط» درس و دانشگاه را برای همیشه جمع کند، یا او را از خانه و زندگی زناشویی‌اش بیرون می‌اندازد.

«ریتا» تصمیم می‌گیرد تحصیلاتش را ادامه دهد، اما تمام قدرت و شجاعتش را به کار می‌گیرد تا با عواقب این تصمیم کنار بیاید. کارهای علمی و پژوهشی او هنوز تا بسنده بودن فاصلۀ زیادی دارد و او هنوز هم خود را در بین دانشجوهای عادی و اهالی علم و دانشگاه، غریبه‌ای در سطحی بسیار پایین‌تر از آن‌ها می‌بیند. از طرف دیگر، او حالا دیگر بیشتر از آن از محیط قدیمی‌اش فاصله گرفته است که بتواند دوباره به آن برگردد. او از زمانی که غرق حیطۀ ادبیاتیِ نویسندگانی چون «شکسپیر»، «ایبسن» و «چخوف» شده است، دیگر نمی‌تواند چندان از چیزهایی مثل برندهای مختلف مشروب که برای تست کردن در میخانه‌ها عرضه می‌شوند، لذت ببرد، یا با شادمانی و سرخوشی با آهنگ‌هایی که از جعبۀ گرامافون پخش می‌شود، آواز بخواند. «ریتا» که حالا از دنیای گذشتۀ خودش بیرون آمده و هنوز به دنیای جدیدی نرسیده است، احساس تنهایی و عجز و ناتوانی می‌کند. او این‌طور برای «فرانک» توضیح می‌دهد که: «من دیگه نمی‌تونم با آدمایی که باهاشون زندگی می‌کنم حرف بزنم؛ و نمی‌تونم هم با امثالِ اونا [دانشگاهیان و فرهیختگان] حرف بزنم، چون نمی‌تونم زبونشون رو یاد بگیرم. من یه دورگه‌ام.»

با تمام این‌ها، با تلاش و کوشش به‌واقع قاطعانه‌ای که «ریتا» در پیش می‌گیرد، درنهایت سطح کیفی فعالیت آکادمیکش را تا چنان درجه‌ای بالا می‌برد که «فرانک» می‌تواند آن را هم‌پایۀ کار دانشجوهای عادی تلقی کند. دیگر دانشجوها کم‌کم شروع به احترام گذاشتن به «ریتا» و ستودن ایده‌های او در زمینۀ موضوعات ادبی می‌کنند. «ریتا» از طرفی به «تریش» نزدیک می‌شود، زن جوان فرهیخته‌ای که «ریتا» را به افرادی معرفی می‌کند که علاقه به شنیدن موسیقی کلاسیک، خواندن کتاب‌های مهم و جدی و بحث پیرامون آن‌ها و پوشیدن و به رخ کشیدن نوعی از پوشش و سرگرمی با نوعی از تفریحات دارند که آن‌ها را از مردمان عادی متمایز می‌کنند؛ و وقتی «ریتا» از مدرسۀ تابستانی‌اش در لندن برمی‌گردد، «فرانک» متوجه می‌شود که او خیلی خیلی بیشتر ازآنچه او انتظار داشته، پیشرفت کرده است. توجه و علاقۀ دیگر اساتید هم به او جلب می‌شود و «ریتا» به استقلال نظری دست پیدا می‌کند که به او این اجازه را می‌دهد تا آزادانه در مورد موضوعاتی صحبت و بحث کند که سابق بر این به‌واسطۀ بیگانگی و پیچیدگی‌شان باعث ترس و اضطراب او بودند. [حالا] جای هیچ شکی برای هیچ‌کسی نیست که «ریتا» امتحاناتش را با موفقیت پشت سر خواهد گذاشت و بیشتر افراد، موافق این ایده هستند که او به چیزی که برای رسیدن به آن عزمش را جزم کرده بود، رسیده است: او حالا دارای تحصیلات است.

با تمام این‌ها، یک‌چیزی در مورد آنچه او به دست آورده است درست نیست. «ریتا» از دستاوردها و موفقیت‌ها و اعتماد-به-نفس تازه به‌دست‌آمده‌اش اظهار شادی و رضایت می‌کند و این در حالی است که «فرانک» آشکارا از شخصیتی که «ریتا» به آن تبدیل شده است، ناخشنود است. او در هر فرصتی به تجاهل و بدون انتظار جواب، شروع به حرّافی می‌کند. بااین‌وجود، وقتی «فرانک»، در حال نیمه‌مستی، بی‌پرده بدگمانی و سوءظن خودش را نسبت به ارزش غایی حالت ذهنی جدید «ریتا» بیان می‌کند، «ریتا» از کوره در می‌رود و بر سر او فریاد می‌کشد: «من بهت میگم اون چیه که تو نمی‌تونی تحملش کنی آقای بیچاره‌انگاری که تمام هنرت سیاه‌مستیه. چیزی که تو نمی‌تونی تحملش کنی اینه که من الآن تحصیلکرده‌م. حست چیه فرانک، حالا دیگه از من خوشت نمیاد، از اینکه دختر کوچولوئه بزرگ شده، حالا که دیگه نمی‌تونی منو پرتم کنی روی زانوهای بابام و تماشام کنی که چطوری به عقب برمیگردم و خیره‌خیره و با دهن باز به چیزایی که اون مجبوره بگه گوش می‌دم؟ من الآن تحصیلکرده‌م، چیزی رو دارم که توام داری و دوستش نداری چون ترجیح می‌دی من رو به شکل همون آدم دهاتی‌ای ببینی که قبلاً بودم … من دیگه به تو احتیاجی ندارم. من یه اتاق پر از کتاب دارم. می‌دونم چه لباسایی رو باید بپوشم، چه مشروبی بخرم، کدوم بازی‌ها رو تماشا کنم، چه مقاله‌ها و کتابایی رو بخونم. من می‌تونم بدون تو از پس خودم بربیام.» «فرانک» جواب می‌دهد: «این همون چیزیه که می‌خواستی؟ تمام این راه رو واسه خاطر همچین چیز خیلی خیلی کوچیکی رفتی؟» «ریتا» با فریاد جواب می‌دهد: «آه این برای تو کوچیکه، نه؟ برای تویی کوچیکه که هر فرصتی رو به باد میدی و همه‌چیز رو دست می‌ندازی و هیچ توجهی به ارزش‌هاشون نداری.» «ریتا» به‌هیچ‌وجه قصد ندارد اعتبار و ارزش فرهنگی را انکار کند و دست‌کم بگیرد که برای به دست آوردنش تا این اندازه تلاش کرده است؛ اما «فرانک» همچنان او را به باد ملامت می‌گیرد: «فرهنگ پیدا کردی، مگه نه ریتا؟ آهنگ بهتری واسه خوندن پیدا کردی، نه؟ نه – تو یه آهنگ متفاوت پیدا کردی، فقط همین؛ و [این آهنگ] وقتی به زبون میاد جیغ و پوچ و ناکوکه. وای ریتا، ریتا…»

مسلم آن است که «ریتا» دلایل خوبی برای بیزار و خسته شدن از اظهارنظرهای «فرانک» دارد، به این خاطر که تقریباً با همان ریتم و سرعتی که «ریتا» در مسیر تحصیلاتش پیشرفت کرده است، «فرانک» رو به پستی و بدتر شدن گذاشته است. رابطۀ مسابقه‌گونۀ او با مستی در شماره و شدّت بیشتر شده است و هر چه «ریتا» به لحاظ فکری و اندیشه‌ای مستقل‌تر و ازنظر اجتماعی نسبت به دیگر افراد کنجکاوتر می‌شود، نشانه‌هایی از نوعی حسادت جزئی و بچگانه نسبت به او از خود نشان می‌دهد. موضوع کنترل کردن، همان‌طور که در مورد شوهر سابق او هم صادق بود، تبدیل به یک مسئلۀ دردسرساز در رابطۀ «ریتا» با معلمش، می‌شود. با تمام این‌ها، موعظه‌ها و سرزنش‌های دوستانۀ «فرانک» قابل‌توجیه‌تر از آنی هستند که «ریتا» در شرایط فعلی قادر به فهمیدن آن است؛ و در حقیقت این موعظه‌ها از جانب «فرانک»، آن‌قدر بی‌عیب‌ و به لحاظ رفتاری کامل نیستند که دیدگاه تاریک و مبهمی که او نسبت به تحصیلات عالیه دارد را موجه جلوه دهند. چراکه «فرانک» به‌شخصه نمونۀ مشروح و واقعی این حقیقت است که دارا بودن تحصیلات عالیه می‌تواند به هیچ معنای خاصی نباشد. برخورد و استفادۀ «فرانک» از واژه‌ها و ادبیات، توانایی او در شرکت در زندگی فرهنگی جامعه و موقعیت او در دانشگاه درواقع چیزی بیش از یک جلوه‌گری توخالی است، تظاهری که نقابی بر پوچی عمیق و دلهره‌آور زندگی واقعی او محسوب می‌شود.

«فرانک» سابق بر این شعر می‌نوشت و آن‌ها را منتشر می‌کرد. از آثار او استقبال خوبی می‌شد و شمار قابل‌توجهی از خوانندگان اشعار او همچنان نگاه تحسین‌برانگیزی به آثار او دارند. «ریتا» و «تریش» شعرهای او را به‌عنوان آثاری خردمندانه، عمیق و درخشان می‌ستایند؛ اما «فرانک» حسی جز نفرت و حقارت نسبت به کار خود ندارد: «این یه مشت خیالات و اوهام خودآگاهانۀ هوشمندانۀ شورانگیز، فقط یه تیکه آشغال بی‌ارزش [از یه آدم] بی‌استعداده…» او برای مدتی سعی کرده بود با مصرف هرروز بیشتر از دیروز الکل، احساس خلق اثرهای هنری باارزش را در خود حفظ کند، اما از وقتی با «ریتا» آشنا شده است، تمام اعتقادش را نسبت به ارزش کارهای خودش یا دیگران از دست داده است. در ذهن «فرانک»، تحصیلات و فرهنگ دیگر تجلی‌های واقعی یک خرد والاتر یا عمیق‌تر نیستند، بلکه تلاش‌های متظاهرانه و متکلفانه‌ای در نیل به پوچی‌اند. او، برخلاف توجه و ارزش بالایی که به نظر می‌رسد جامعۀ رسمی برای تحصیلات و فرهنگ قائل است، نمی‌تواند هیچ‌گونه دلیل قانع‌کننده‌ای برای تائید و حمایت از آن‌ها پیدا کند. او صرفاً دیگر نمی‌داند که چرا تحصیلات و فرهنگ باید تا این اندازه مهم باشند، یا چرا باید ارجمندتر و معتبرتر از فرهنگ طبقۀ کارگری به‌حساب آیند که «ریتا» برای رهایی از آن خودش را به آب‌وآتش می‌زند. ارزش فرضی آن‌ها درنهایت می‌تواند چیزی جز نوعی تعصب نباشد. این همان چیزی است که «فرانک»، وقتی به «ریتا» پیشنهاد کرده بود معلم دیگری را برای خودش انتخاب کند، سعی داشت به او بفهماند: «تمام چیزی که من می‌دونم – و تو باید بهش گوش بدی – اینه که من مطلقاً چیزی نمی‌دونم.»

اتفاقی که برای «تریش»، دوست «ریتا»، می‌افتد هم ارزش و اعتبار تحصیلات را در هاله‌ای از شک و شبهه فرومی‌برد. «تریش» علاقه‌مند و هوادار فرهنگ والا است. وقتی «ریتا» اولین بار خودش را به‌عنوان یک کسی که می‌تواند هم‌اتاقی او باشد، به «تریش» معرفی می‌کند، نواهایی از سمفونی‌ای از «گوستاو مالر» به گوش می‌رسند که ضرباهنگ آن‌ها در سرتاسر آپارتمان طنین انداخته است و «تریش» به‌طور مرتب از روی تحسین می‌گوید که: «واقعاً اگر مالر نبود نمی‌مردیم؟» «تریش» یکی از کسانی بود که «ریتا» را وارد جمع کسانی کرد که «دربارۀ چیزهای مهم حرف می‌زدند» – موسیقی کلاسیک، تئاتر و تمام رویدادهایی که یک زندگی فرهیخته و سطح بالا را شکل می‌دهند؛ اما یک روز «ریتا» «تریش» را در آپارتمانش بی‌هوش پیدا می‌کند: دوست او سعی داشته با مصرف بیش‌ازحد قرص‌های خواب خودش را بکشد. بعدازآنکه در بیمارستان، «تریش» را به زندگی برمی‌گردانند، «ریتا» از او می‌پرسد: «چرا؟» «تریش» توضیح می‌دهد که او همیشه وقتی موسیقی کلاسیک پخش می‌شده، یا وقتی کسی شعری را می‌خوانده انگار واقعاً احساس زندگی و شادابی می‌کرده است؛ اما هر وقت موزیک یا شعر قطع می‌شده، «فقط من می‌موندم و خودم؛ و این اصلاً کافی نیست.» درنهایت، تحصیلات «تریش» به همان اندازه یک جلوۀ ظاهری محض برای پوچی و بیهودگی درونی‌اش بوده که برخورداری از این امتیاز برای پوچی درونی «فرانک» یک نقاب محسوب می‌شده است. تجلیل شادمانه و مشتاقانه از چیزهایی مثل موسیقی کلاسیک یا شعر به‌خودی‌خود واقعاً او را از یک زندگی اصیل و رضایت‌بخش برخوردار نمی‌کند. او در میان معاشرت با دوستان تحصیل‌کرده و زندگی فرهیختۀ آن‌ها همچنان احساس نومیدی و محرومیت می‌کرده است.

«ریتا» در پایان فیلم باید یاد بگیرد که فرهنگ و تحصیلاتی که به کمک «فرانک» و «تریش» کسب کرده است لزوماً به معنای یک وجود (شخصیت) غنیِ جدیدی نیست که وقتی در دانشگاه «اوپن» ثبت‌نام کرده، آرزوی آن را داشته است. او باید به این درک برسد که زندگی آدم‌های فرهیخته و بافرهنگ می‌تواند اصلاً یک زندگی واقعی نباشد، بلکه نوعی زندگی جایگزین و بدلی باشد – مجموعه‌ای از دل‌مشغولی‌ها و فعالیت‌هایی که بدون هیچ هدف ژرف یا معناداری دنبال می‌شوند. به‌عبارت‌دیگر، کل تحصیلات «ریتا» از دو بخش تشکیل می‌شود. بخش اول، یادگیری تمام چیزهایی که انتظار می‌رود افراد فرهیخته و بافرهنگ در رفتار و منش خود رعایت کنند: شیوا و شمرده سخن گفتن، دانش و اطلاع از ادبیات و موسیقی کلاسیک، نقل‌قول‌های مهم از اشخاص مهم و کنایه‌های ادبی و غیره و غیره. بخش دوم دستیابی به این شناخت و آگاهی است که تمام این چیزها می‌تواند فی‌نفسه هیچ نباشد، اینکه تحصیل‌کردۀ دانشگاهی اساساً می‌تواند به‌اندازۀ هر شخص دیگری که از هیچ آموزش رسمی‌ای برخوردار نبوده، گمراه و بی‌خاصیت باشد. «ریتا»، تنها بعد از کسب آموزش آکادمیک و شناخت و درک بی‌معنایی و پوچی بالقوۀ آن به یک فارغ‌التحصیل واقعی تبدیل شده است.

در یکی از آخرین گفت‌وگوهای بین «ریتا» و «فرانک»، «ریتا» تصدیق می‌کند که وقتی «فرانک» ظاهراً دستاوردهای آکادمیک خود را حقیر و کم‌ارزش می‌شمرده، حق داشته است: «تو فکر می‌کنی که تنها چیزی که [بعدازاین همه مدت] گیر من اومده، فقط یه مشت نقل‌قول و جمله‌های توخالیه؛ و من هم همین فکر رو می‌کنم. من به‌شدت عطش داشتم. اون چنان تمام این‌ها رو می‌خواستم که نمی‌خواستم به‌هیچ‌وجه زیر سؤال ببرمشون. بهت گفتم که تو یه احمقی.» بااین‌وجود، او بعد از دوباره فکر کردن به این موضوعات و بعدازآنکه فرصت از نزدیک تجربه کردن زندگی واقعی آدم‌هایی مثل «فرانک» و «تریش» را داشته است، حالا می‌تواند ببیند که آموزش عالی باید مورد سؤال و چالش قرار بگیرد و اینکه به چالش کشیدن جدی این مقوله بخش ضروری و لازم‌الاجرای هر پروسۀ تحصیلات لیبرالی است که درخور نام خود است.

این‌که به نظر می‌رسد فیلم به‌طورکلی بیشتر علیه تحصیلات عالیه موضع‌گیری می‌کند تا در حمایت از آن، یکی از کنایه‌های لطیف و ماهرانۀ «تعلیم ریتا» است. البته، در نگاه اول، فیلم داستان موفقیت زن جوانی به نظر می‌رسد که بر تمامی موانعی که بر سر راهش وجود دارد غلبه می‌کند و در پایان با پشت سر گذاشتن موفقیت‌آمیز امتحانات دانشگاهی‌اش آن‌هم با نمرات ممتاز به پیروزی می‌رسد (چکیده‌نویسان هالیوودی به‌طورمعمول چنین داستان‌های روحیه‌بخشی را با عنوان «فتوحات روح بشری» توصیف می‌کنند.) با تمام این‌ها، «تعلیم ریتا» با تأکید بر نه‌تنها موفقیت «ریتا»، بلکه با صحه گذاشتن بر پوچی محتمل تحصیلات عالیه و فرهنگ والایی که زن جوان، پیروزمندانه تمام تلاشش را برای رسیدن به آن‌ها می‌کند، از بدگمانی‌های کلیشه‌ای و پیش‌پاافتاده‌ای ازاین‌دست اجتناب می‌کند.

یک دیدگاه بدبینانه در مورد دستاوردهای آکادمیک «ریتا» وجود دارد که در سرتاسر فیلم، نه‌تنها به‌واسطۀ ناخوشایندی و بدبختی فاحش و قابل‌ملاحظۀ زندگی‌های «فرانک» و «تریش»، بلکه به‌واسطۀ پی‌رنگ ظواهر تقلبی‌ای که در طول کل داستان با آن‌ها مواجه هستیم، مصرانه به آن اشاره می‌شود. ردیف‌هایی از کتاب‌های کلاسیک که بطری‌های مشروب «فرانک» را پشت خود پنهان کرده‌اند در همان اوایل فیلم به‌عنوان موتیف مهم و تکرارشونده‌ای معرفی می‌شوند که قرار است پرده از حقیقتی بردارد. این موتیف بیانگر آن است که به‌طورکلی هر چیزی که در پس نقاب باشکوه ساختمان‌های نئوکلاسیکی که بر محوطۀ دانشگاه حکم‌فرمایی می‌کند، پنهان است، لزوماً چیز خوبی نیست اینکه به‌واقع چیزهایی وجود دارند که «از آن چیزی که به چشم می‌آیند کم‌ارزش‌تر هستند.» دیوار عظیم و باشکوه تالار همایشی که دانشجوها در آن برای شرکت در کنفرانس‌ها و امتحان دادن حضور پیدا می‌کنند، به‌طور تکرارشونده‌ای به ما نشان داده می‌شود، دیواری که در هیبت بنای محکم و سختی ظاهر می‌شود، اما درواقع چوب نقاشی‌شده‌ای است که درهای پنهانی در دل آن حفاری شده‌اند. متناسب با چنین سبک نقاشی و هنری ترومپلولی‌ای، دو نفر از همکاران «فرانک» که «فرانک» رابطۀ شخصی با آن‌ها دارد، نه‌تنها به‌نوعی آدم‌هایی بی‌فرهنگ و متفرعن هستند، بلکه از طرفی سعی می‌کنند دوستشان را با پیش راندن سر و سرّی عاشقانه پشت سر او، اغفال کنند. درواقع، شاید بتوان گفت که خود «ریتا» با اتخاذ اسم «ریتا» – برگرفته از نام «ریتا مای براون»، نویسندۀ کتاب «جنگل میوه‌های یاقوتی» که «ریتا» موقع ثبت‌نام در دانشگاه «اوپن» به‌شدت او را تحسین می‌کرد – در جنبش فرهنگی پیشگامان تقلبی شرکت دارد. اسم واقعی «ریتا»، «سوزان» است و او درنهایت و به‌محض آنکه به این حس و ادراک می‌رسد که تغییر نامش یک تظاهر بی‌ارزش بوده است، به نام اصلی خودش برمی‌گردد. تمام این فریب‌ها و تظاهرهای جزئی و کوچکی که در فیلم نشان داده می‌شوند، به‌واقع چیزی جز بی‌شمار نشانه‌هایی برای اشاره به امکان یا حتی این احتمال نیستند که دنیای تحصیلات و فرهنگ عالیه می‌تواند آن‌چنان‌که در باور کلی عموم جا افتاده است، چندان سالم و ارزشمند نباشد.

شاید کسی با اشاره به اینکه تمام تحصیل‌کرده‌ها و فرهیختگان لزوماً به‌اندازۀ «فرانک» و «تریش» به-ته-خط-رسیده و مشکل‌دار نیستند، یا به‌اندازۀ برخی دانشگاهیان دیگری که در داستان می‌بینیم متفرعن و توخالی نیستند، نسبت به تعریف منفی‌گرایانۀ فیلم از فرهنگ و تحصیلات عالیه اعتراض داشته باشند. شاید بشود این‌طور گفت که می‌توان از تحصیلات عالیه به‌عنوان پوششی برای یک زندگی برعکس توخالی و پوچ استفاده کرد، اما این موضوع هم صادق است که می‌توان آن را در جهت برخی مصارف معتبر و سودبخش به کار برد؛ و اگر شعر «فرانک» به‌واقع به همان بدی‌ای است که خود می‌گوید (بینندۀ فیلم هیچ‌وقت حتی خطی از این اشعار را هم نمی‌شنود)، این لزوماً به معنای آن نیست که شعر در تمامیت خود یا فرهنگ در معنای کلی خود از چنین ارزش مشکوک و مبهمی برخوردار است. به‌عبارت‌دیگر، تمرکز مصرانۀ فیلم بر تظاهرهای بدلی و ظاهرسازی‌های توخالی، می‌تواند موجبات ارائۀ یک تعمیم-مفرط کم‌مایه باشد.

بااین‌وجود، با توجه به این نکته که از بین رفتن توهم «فرانک» در خصوص تحصیلات و فرهنگ عالیه بیانگر چیزی بیش از نوعی ناکامی و شکست فردی است، نگرش منتقدانۀ او نسبت به محیط آکادمیک، درواقع، چیزی کم از یک چالش فلسفی اساسی و بنیادین در مقابله با فرضیات معینی که موردپذیرش طیف وسیعی از مردم هستند، ندارد. این تصادفی نیست که وقتی «فرانک» به «ریتا» هشدار می‌دهد که چیزی در چنته ندارد که بخواهد آن را به او یاد دهد، مانند «سقراط» صحبت می‌کند: «تمام چیزی که من می‌دونم … اینه که من مطلقاً چیزی نمی‌دونم.» این «سقراط» بود که برای اولین بار این ایده را به دنیای غرب معرفی و ارائه کرد که تمام افتراض‌های (فرضیات) بنیادین می‌باید مورد سؤال و چالش قرار گیرند و اینکه چنین زیرسوال‌-بردنی باید با پذیرش متواضعانۀ جهالت خود فرد شروع شود. جایگاه جملۀ «من می‌دانم که هیچ نمی‌دانم» به‌عنوان یک بخش اساسی از حکمت سقراطی – در مقابل اعتمادبه‌نفس متکبرانه‌ای که بیشتر مردم بر مبنای آن، فرضیات عموماً پذیرفته‌شده را بدیهی می‌پندارند – همیشه حفظ است. افرادی که در نیمه‌های راه فرهیختگی هستند مدام به این نکته فکر می‌کنند که فرهنگ عالی خوب است و تحصیل‌کننده‌ها مدام به دانشجوها می‌گویند که برخورداری از یک تحصیلات لیبرال، باارزش‌ترین هدفی است که می‌توان تشنۀ آن بود. «فرانک» در این فکر است که آیا موضوع واقعاً این است. او، برخلاف همکاران ازخودراضی‌ترش، حقیقت داشتن این فرضیات را بدیهی و بی‌نیاز از اثبات نمی‌داند. در مقابل، او به‌قدر کفایت دلایل موجهی برای شک کردن – و درنتیجه برای رو آوردن به پرسش و پاسخ‌های فلسفی – می‌بیند.

«فرانک»، برای مثال با اشاره به تفاوتی که بین «شعر» و «ادبیات» می‌بیند، روی این مسئله تمرکز می‌کند. در نمایشنامۀ تئاتری «تعلیم ریتا»، به نویسندگی «ویلی راسل»، «فرانک» به «ریتا» می‌گوید: «من به جای شعر نوشتن – آه – سال‌های سال رو صرف تلاش برای خلق ادبیات کردم.» و بعد با قاطعیت بیان می‌کند که: «شعرا نباید به ادبیات باور داشته باشند.» منظور او از بیان این حرف آن است که شعر ناب و اصیل به‌نوعی تجلی زندگی واقعی و نه تلاشی برای بنیان گذاشتن یک مبنای ادبی، است. شعر ناب و اصیل پاسخی به مشکلات و شرایطی است که دربرگیرندۀ تمامی جنبه‌های مهم و فشارآور وجود انسانی است. وقتی شعر به‌راستی خلاق باشد، نه‌تنها شیوه‌هایی صرفاً نوین و هوشمندانه برای بیان چیزها ارائه می‌دهد، بلکه دیدگاه‌های جدیدی، روش‌های جدیدی برای ادراک تمامیت زندگی در اختیار خواننده قرار می‌دهد. شعر، آن‌طور که «فرانک» به آن نگاه می‌کند، صرفاً نوعی فن سخنوری بلیغ و فرهیخته نیست، بلکه الهامی عمیق است که بر احساسات ما، دانش ما و هر آنچه ما در این جهان انجام می‌دهیم تأثیرگذار است. در مقابل، ادبیات صرفاً یک نهاد فرهنگی و قلمرویی است که در آن، کارشناسان آکادمیک تمرکز خود را بر جنبه‌های اساساً رسمی و زیبایی‌شناسانۀ تجلی‌هایی از زندگی قرار می‌دهند. در حیطۀ فرهنگ به‌عنوان یک نهاد، نوعی تمایل غیرقابل‌اجتناب برای تمرکز بیشتر بر فرم‌های تجلی و بیان نسبت به تمرکز بر آنچه بیان یا متجلی می‌شود، وجود دارد: سؤالاتی که در باب صورت (فرم) مطرح می‌شود از اهمیت بیشتری نسبت به محتوا برخوردار می‌شوند. برای مثال، وقتی انجیل به ادبیات صِرف تبدیل شود، بیشتر قدرت خود برای جریحه‌دار کردن احساسات یا الهام بخشیدن را از دست می‌دهد؛ وقتی نطق گتیسبورگ لینکلن* یا نامۀ پادشاه از زندان بیرمنگهام** به نمونه‌های اسطوره‌واری از خطابه یا نگارش تبدیل می‌شوند، کشمکش‌های سیاسی و ابتلاهای واقعی از میدان پا پس می‌کشند. به این خاطر که ادبیاتِ بنیان‌های فرهنگی و هنر والا به هدف خودشان تبدیل می‌شوند و طبقاتی که از هنرهای نهادی*** حمایت می‌کنند دیگر تحت تأثیر پرسش‌ها و چالش‌های آرامش‌برهم‌زننده و رویدادهایی که زمانی الهام‌بخش آثار بزرگ بودند قرار نمی‌گیرند، بلکه بیشتر به‌عنوان مصرف‌کننده‌های زبده و کارشناسی عمل می‌کنند که از بافت زیبایی‌شناسانۀ چیزها محظوظ می‌شوند.

* مشهورترین سخنرانی آبراهام لینکلن که طی آن با مهارت‌های سخنوری خود با موفقیت، معنای جنگ داخلی آمریکا را برای غیرنظامیان شمال روشن ساخت. این نطق، نمونه‌ای از تسلط قوی او بر زبان انگلیسی دانسته شده است.
** اشاره به نامۀ مارتین لوتر کینگ، رهبر سیاه‌پوست جنبش حقوق مدنی ایالات‌متحده آمریکا. یکی از مهم‌ترین مطالبی که مارتین دربارۀ مقاومت عاری از خشونت نوشته و به‌عنوان یک سند تاکنون وجود دارد، نامه‌ای است که در سال ۱۹۶۳ در زندان بیرمنگام نوشته و درواقع «مرام‌نامۀ جنبش حقوق مدنی سیاه‌پوستان آمریکا» لقب گرفته است.
*** نظریۀ نهادی هنر که توسط آرتور دانتو و جرج دیکی مطرح شد و بیانگر آن است که: هنر چیزی است که دنیای هنر آن را توصیف می‌کند. دنیای هنر مجموعۀ هنرمندان، کارگردانان، مدیران موزه‌ها، تماشاگران تئاتر، فلاسفۀ هنر و … هرکسی که خود را عضوی از آن بداند را در برمی‌گیرد (چیستی هنر/ م.)

این به آن معنا نیست که بگوییم پرداختن به صورت همواره نادرست است. لحظات و شرایطی وجود داشته‌اند که در آن‌ها پیگیری صریح و ظاهری مقولۀ زیبایی‌شناختی یک پروسۀ مهم و معنادار به‌حساب می‌آمده است. زیبایی‌گرایانی مثل «اسکار وایلد» یا «فرمالیست‌ها یا صورت‌گراها»ی تندرویی مثل «واسیلی کاندینسکی» روی نکته‌های مهمی انگشت گذاشته‌اند. با تمام این‌ها، همیشه این خطر آشکار وجود دارد که هنر به خاطر هنر و فرهنگ به خاطر فرهنگ در قالب سرگرمی‌های بی‌روح و بی‌معنایی رو به انحطاط بگذارند که درنهایت به همان اندازه که کوته‌بینانه‌اند، عاری از معنا و مفهوم نیز هستند. این نوع زیبایی‌شناسی نهادی‌شده و این نوع کناره‌گیری فرهنگ از کل زندگی است که «فرانک»، وقتی می‌گوید که شاعران واقعی نباید به ادبیات باور داشته باشند و وقتی این نکته را به زبان می‌آورد که «ظرافت طبع بیشتر و شاید درون‌بینی بیشتری در یک دفترچه تلفن» نسبت به ابیات هوشمندانه سروده شده و بسیار فرهیختۀ او وجود دارد، درواقع از آن بیزاری می‌جوید. اگر او به‌واسطۀ تعلیم و آموزش‌های خود نتوانسته بود به چیزی بیشتر از تبدیل کردن «ریتا» از یک زن سنتی طبقۀ کارگر به یک مصرف‌کنندۀ فرهیختۀ کالاهای فرهنگی پالوده‌شده برسد، نمی‌توانست نتیجه‌ای جز این بگیرد که او نه‌تنها «ریتا» را از خویشتن واقعی خودش دور و بیگانه ساخته، بلکه پیوند او با عمق و حقیقت زندگی واقعی را نیز قطع کرده است.

تمایل و گرایش «سقراط» به آزمودن و زیر سؤال بردن اساسی تمامی فرضیات پذیرفته‌شده توسط عموم مردم، نه‌تنها به پدیده‌های خاصی مثل بنیان‌های فرهنگی، بلکه درنهایت به سبکی این‌چنینی از زندگی نیز وابسته است. این موضوع، زمانی خود را نشان می‌دهد که «ریتا» برای اولین بار درام جدی را به‌طور واقعی تجربه می‌کند. او چنان با دیدن نمایش «مکبث» «شکسپیر» تحت تأثیر قرار می‌گیرد که نمی‌تواند در دیدار تصادفی‌ای که با «فرانک» دارد، دربارۀ آن با او حرف نزند. «ریتا»، در نمایشنامۀ «راسل» (و متأسفانه نه در فیلم) نه‌تنها احساس و هیجان خود را به زبان نمی‌آورد، بلکه قطعۀ اصلی از یک تراژدی را از بر می‌خواند، قطعه‌ای که یک بُعد فلسفی از تفکرات نومیدانۀ «مکبث» را آشکار می‌کند:

زندگی چیزی نیست جز سایه‌ای لغزان و بازی‌پیشه‌ای نادان
که بازی می‌کند چندگاهی پرخروش و جوش اندرین صحنه
و دیگر هیچ از او صدایی نشنوی. زندگی افسانه‌ای ست،
کز لب شوریده مغزی گفته آید، سر به سر خشم و خروش
و لیک، بی‌معنا.

اهمیت فلسفی این کلمات و عبارات در القای این معنا توسط آن‌ها نهفته است که کل زندگی می‌تواند آن‌چنان‌که عموماً تصور می‌شود، معنادار، بااهمیت و بر یک مبنای جدی نباشد. مردم می‌توانند از روی احساسات و هوی و هوس درگیر تعامل با یکدیگر و انواع و اقسام مشغولیات فکری‌شان شوند، اما اگر از دور به این جریانات نگاه شود، تمامی اظهارات و فعالیت‌های جدی و مؤکد آن‌ها می‌تواند چندان اهمیت بیشتری از اجرای یک‌روزه و بی‌دوام بازیگران، روی همان صحنۀ موقتی تئاتر نداشته باشد. پشت این صحنه، شاید چیزی جز یک هیچ بزرگ نباشد، هیچی که زمانی پیش چشمان «مکبث» رخ‌نمایی می‌کند که او به پایان دورۀ تراژیک زندگی خود نزدیک می‌شود. این نکته همچنین به چشم تماشاگر نمایش درام «شکسپیر» هم می‌آید و این یکی از دلایلی است که چرا تجربۀ «ریتا» از تماشای «مکبث» بخش حساس و تأثیرگذاری از تحصیلات او به شمار می‌رود. بینش مأیوس‌کنندۀ «مکبث»، وجود انسانی را در یک چشم‌انداز فلسفی قرار می‌دهد. تعریفی که این بینش از زندگی ارائه می‌دهد، پدیده‌ای است که صرفاً نباید آن را مشغولانه و بدون‌-تفکر زندگی کرد، بلکه زندگی چیزی است که می‌باید در باب آن تأمل کرد و آن را به چالش کشید. زندگی را باید آن‌گونه معنا کرد که «سقراط» با زیر سؤال بردن مدام و مصرانۀ آن سعی داشت معنای آن را دریابد. «ریتا» به‌واسطۀ مشاهدۀ روشن و زندۀ بینش به‌یادماندنی «مکبث» در این قالب فلسفی ذهن وارد می‌شود. او با نگاهی کوتاه به یک هیچ خردکننده، می‌تواند ببیند که ذهن تا چه اعماقی باید پیش برود تا بتواند امیدوار باشد که معنای هر چیزی را دریابد.

ایدۀ تعلیم دیدن و تحصیلات عالیه که در فیلم نمود پیدا می‌کند، ایده‌ای است که بر حیرت، شک و پرسش و پاسخ‌های منتقدانه تأکید دارد: پرسش و پاسخ‌های اساسی و مصرانه درنهایت خود چیزی منفی و مخرب نیست، بلکه همان پیش‌شرط یک زندگی حقیقی است. هیچ خلاقیت و پیشرفتی بدون بدگمانی و انکار و ردّ [برخی فرضیات] ممکن نخواهد بود. فرهنگ و تحصیلات عالی به‌خودی‌خود از جنبش و تحرک بازمی‌ایستند، مگر آنکه ذهن‌های شورشی و طغیانگر اجازه داشته باشند کار خود را کنند. تمدن به‌نوعی بربریت متعصبانه و سرکوبگرانه تبدیل خواهد شد، مگر آنکه بنیان‌هایش به‌کرات، با شور و غیرت و با حد اعلای خلوص به چالش کشیده شوند. ردّ [فرضیات]، همان‌طور که «هگل» در فلسفۀ دیالکتیک (منطق جدلی) خود به طرزی عالی آن را تبلیغ می‌کند، پیش‌شرط حتمی و لازم‌الاجرای هر چیز مثبتی است.

البته هیچ ردّ و انکاری نمی‌تواند بدون چیزی باشد که بتوان آن را رد کرد؛ یک ذهن خالی قادر به طرح هیچ‌گونه شک و شبهۀ قابل‌توجهی نیست. «ریتا»، پیش از آنکه بتواند حتی شروع به طرح پرسش‌های جدی دربارۀ هر چیزی کند، لازم بود حجم زیادی از دانش و آگاهی را کسب کند. تحصیلات، پیش‌شرط ضروری ساختارشکنی خود است. بااین‌وجود، تأکید اصلی فیلم بر طرح شکیّات، بر غلبه بر شرایط از پیش تعیین و پذیرفته‌شده و بر امید به یافتن بنیان‌های جدید است. فیلم، ترک گفتن، مرگ [سنت‌های] قدیمی و تراشیدن و ساختن یک خویشتن جدید از دل قطعات متلاشی‌شدۀ دنیاهای دورانداخته‌شده را می‌ستاید. فیلم، بیننده و قهرمان‌های داستانش را در حالی به حال خود رها می‌کند که شادمانه با نوعی پوچی خلاقانه مواجه هستند.

در پایان فیلمِ «تعلیم ریتا»، «فرانک» را به استرالیا می‌فرستند. رفتار و منش او در دانشگاه دیگر قابل‌تحمل نیست. البته، استرالیا سابقاً مستعمرۀ کیفری‌ای بود که دولت انگلستان، مجرمان خود و اساساً قربانیان شرایط اجتماعی‌ای که در آن زمان شکنجه‌گاه طبقات پایین‌تر این قلمرو پادشاهی بود را به آنجا می‌فرستاد. انتصاب مجدد «فرانک» یک بازنوازی کمیک از آن تبعیدهای دوران گذشته است؛ اما تبعید و تنزل رتبۀ او کاملاً ازنظر او خوب و بی‌مورد است. این یک راه خوشایند برای وداع گفتن با فرهنگ پوسیده‌ای است که او دیگر به هیچ درد آن نمی‌خورد و این مسیر با اشتیاق او به فرهنگ طبقۀ-کارگری که به عقیدۀ او اصیل‌تر و ناب‌تر از دنیای دانش‌آموختگانی است که تقلاهای همراه با مستی او به‌نوعی شورشی علیه آن به‌حساب می‌آید، همخوانی و مطابقت دارد. استرالیا یک دنیای جدید است. «فرانک» به «ریتا» پیشنهاد می‌دهد که با او به این دنیای جدید سفر کند و به این نکته اشاره می‌کند که «در استرالیا همه‌چیز داره از نو شروع می‌شه، درحالی‌که در انگلستان همه‌چیز داره تموم میشه.» اگر «ریتا» همه‌چیز، زندگی قدیمی و محدودکننده طبقۀ کارگری‌اش و همین‌طور فرهنگ بورژوازی تازه به دست‌آورده‌اش را ترک می‌کرد و می‌رفت، تعلیم و تحصیلاتش به بهترین شکل ممکن تکمیل می‌شد. این می‌توانست یک شروع جدید اساسی باشد.

«ریتا» این دعوت را رد می‌کند اما در درون خودش، از چنین ایده‌ای استقبال می‌کند؛ نوع جدیدی از وجود که ورای صورت‌های قدیمی و کهنۀ زندگی جریان دارد. او با غلبه یافتن بر محدودیت‌های دنیای قدیمی خودش به‌واسطۀ کسب تحصیلات عالی و با شناخت محدودیت‌های چیزهایی که در دانشگاه کسب کرده است، خود را در همان شرایطی می‌بیند که «فرانک» در آن قرار دارد: در نوعی استرالیای وجودی که در آن «همه‌چیز تنها در حال شروع شدن است.» او باید انتخاب‌هایی کند و تصمیم‌هایی بگیرد و رشد یافتن او ورای صورت‌های کهنۀ زندگی است که به او این آزادی را می‌دهد که بتواند این تصمیم‌ها را بگیرد. این نکته در پایان، جوهرۀ تحصیلات او و جوهرۀ هر تحصیلات لیبرالی ازاین‌دست را شکل می‌دهد: توانایی دانش-محور برای پا پس کشیدن از تمام صورت‌های زندگی، قدرت آزادانه اندیشیدن و سپس، شروع دوره‌ای از عملکردهایی که نه از دل الگوهای از پیش تثبیت‌شده و انگیزش‌های آزموده‌نشده، بلکه از بطن تأملات منتقدانه و تصمیمات آگاهانه جلوه‌گر می‌شوند. آنچه «ریتا» در پایان داستان بابت آن از «فرانک» ممنون است و آنچه از «فرانک» طی دورۀ آموزش «ریتا»، «یک معلم خوب» می‌سازد، این واقعیت است که او به «ریتا» کمک کرده است تا پا به این موقعیت بگذارد: «تو به من حق انتخاب دادی.» به‌عبارت‌دیگر، تحصیلات نوعی آزادی‌خواهی است. تحصیلات رهایی فرد از حالتی از یک ضمیمۀ صرفِ یک محیط معین بودن و تبدیل‌شدن او به یک عامل فعال که می‌تواند تصمیم بگیرد چه شخصیتی خواهد بود، است: تحصیلات، خالق بالقوۀ دنیای شخصی فرد است.

به قلم دکتر جورن کی. برامان
استاد ممتاز بازنشسته و مربی نیمه‌وقت
گروه فلسفه دانشگاه ایالتی فراستبورگ

دیدگاهتان را بنویسید