«همشهری کین»
«همشهری کین»، داستان و چهرۀ ناشر خیالی روزنامه، «چارلز فاستر کین» (با بازی «اورسن ولز») را به تصویر میکشد. فیلم با یک سری نمای محزون از «زانادو»، قصر و پارک باشکوه و تماشایی این ناشر فوقالعاده ثروتمند، شروع میشود. «زانادو» در فلوریدای قرن بیستم واقع است اما طراحی آن آمیزهای از سبکهای تاریخی دنیای کهن (اروپا و آسیا) و تصویرها و هنرهای خانهسازی و عتیقههای وابسته به آن زمان از اقصی نقاط جهان است. بهعلاوه، بنا بر آنچه صدای راوی روی تصویر میگوید، این قلعه «بزرگترین باغوحش خصوصی دنیا بعد از کشتی نوح» را در خود دارد. این امارت ممتاز و پهناور، ازیکطرف ناتمام و از طرفی در حال فروپاشی است.
نماهای افتتاحیۀ فیلم با صحنۀ مرگ ناشر دنبال میشوند. «کین»، این مرد پیر و خسته، در حالی در تصویر نشان داده میشود که روی تخت دراز کشیده و به گوی شیشهای سبکوزنی که یک کلبه در چشماندازی پوشیده از برف در خود دارد، خیره شده است. گوی، همزمان با فوت «کین»، روی زمین میافتد. او در آخرین نفس خود با صدایی خشن و گرفته کلمۀ «رزباد» را زمزمه میکند.
سال 1941 است. سکانس، نماهای بعدی اتاق آپاراتی را نشان میدهد که در آن، یک گروه از روزنامهنگاران در حال تماشای یک حلقه فیلم خبری هستند که زندگی «کین» را به سبک آگهیهای ترحیم «سیر زمانی» خلاصهوار نشان میدهد. راوی به ظهور و اوج کمدوام و زودگذر «کین» بهعنوان پایهگذار قلمرو رسانه و نیز سرانجام افول این ناشر اشاره میکند. راوی میگوید که «کین» با دختری از خویشاوندان یکی از رؤسای جمهور ایالاتمتحده ازدواج کرد و اینکه او امیدهایی برای آنکه خود روزی رئیسجمهور شود، در سر داشته است. بااینکه هیچیک از امیال و جاهطلبیهای سیاسی «کین» به واقعیت بدل نشد، اما این مرد بانفوذ و سلطان رسانه بهعنوان یک شخصیت مطرح باقی ماند و همواره نفوذ قابلتوجهی بر زندگی سیاسی و فرهنگی ملت آمریکا داشت. او بهعنوان یکی از حامیان هنر، حجم بسیار زیادی از آثار هنری را خریداری کرد، بودجۀ تولیدات تئاتری پرهزینهای را تأمین کرد و حتی ساختمان عظیم اپرای وابسته به شهرداری را در «شیکاگو» احداث کرد. او در دفاتر روزنامۀ خود از حرفۀ کاندیداهای سیاسی حمایت یا در جهت تخریب آنها تلاش میکرد و با رهبران جهان – ازجمله سرانی چون «موسلینی» و «هیتلر» – حشرونشر داشت. اتحادیههای کارگری او را بهعنوان یک «فاشیست» میشناختند درحالیکه محافظهکاران بهعنوان یک «کمونیست» او را مورد حملات خود قرار میدادند. «کین» بهشخصه با این ادعای سیاسی که «من تنها یکچیز هستم، بودهام و خواهم بود – یک آمریکایی» با این اتهامات برخورد میکرد.

ژورنالیستها، بعد از تماشای فیلم خبری احساس میکنند که چیزی این میان غلط است، اینکه آنها واقعاً این چهرۀ برجسته را درک نمیکنند. «کین» یک شخصیت مردمی شناختهشده بود اما در زندگی درونی خود به چندان جایی نرسیده بود. ژورنالیستها میدانند که «کین چه کرد، اما نمیدانند او که بود.» رئیس تیم ژورنالیستها یکی از آنها، یعنی «تامپسون» (با بازی «ویلیام آلاند») را مسئول پیدا کردن مرد پشت پردۀ چهرههای مردمی میکند. «تامپسون» باید این کار را از طریق مصاحبه با افرادی که به شکلی خاص به «کین» نزدیک بودند انجام دهد و از آنها بپرسد که این شخصیت بزرگ از به زبان آوردن کلمۀ مرموز «رزباد» حال احتضارش چه منظوری میتوانسته داشته باشد.
از این به بعد، ماجرای اصلی فیلم با نشان دادن آنچه پنجنفری که نزدیکترین رابطه را با «کین» داشتهاند در رابطه با او میگویند، پیش میرود. سکانس خاطرات آنها به شیوهای طراحی و تنظیم شده است که بیننده اپیزودهای اصلی زندگی این ناشر را به ترتیب زمان رخداد آنها ببیند، فلاشبکهای واقعی به گذشته و آینده در جای خود انجام میشوند و بهاینترتیب زندگی ناشر را نه به شکل یک روایت خطی، بلکه بیشتر به شیوۀ یک شهرفرنگ (اسباببازیای ساختهشده از لولهای با چندآینه و مقداری خردهشیشۀ رنگی) یا یک نقاشی کوبیستی به تصویر میکشند؛ اما بهرغم پیچیدگی این روایت داستان غیر-خطی و بهرغم این واقعیت که پنج شاهد، جنبههای متفاوتی از شخصیت «کین» را آشکار میکنند، چهرۀ نهاییای که از ناشر ارائه میشود یک چهرۀ منسجم و معنیدار است. یک شخصیت کاملاً تعریفشده پشت پرسونای عمومی «کین» قرار دارد و معلوم میشود که کلمۀ «رزباد» کلید اصلی ورود به روح این مرد است.
مصاحبۀ اول، یک مصاحبۀ غیرمستقیم است: «تامپسون» مورد لطف قرار میگیرد و به خاطرات منتشرنشدۀ سرپرست «کین» در کودکی، یعنی بانکدار مرحوم والاستریت «والتر پی. تاچر» (با بازی «جورج کولوریس») دسترسی پیدا میکند. «تامپسون» در خاطرات او میخواند (و دوربین نشان میدهد) که چگونه مادر «کین» (با بازی «اگنس مورهد») در پی اعتراضات همسر ضعیفش، روند تحصیل پسرش را به «تاچر»ی میسپارد که از طرفی متولی ثروت هنگفتی است که قرار است «کین» در بیستوپنجسالگی آن را به ارث ببرد. این پول برحسب اتفاق به مادر «تاچر» رسیده است: یک شاگردمدرسۀ شبانهروزی که قادر به پرداخت کرایۀ خانۀ شبانهروزی محقر خود نبوده، معدن واگذارشده به او و حق مطالبۀ آن را بهجای کرایه به او داده است. برخلاف انتظارها، معلوم میشود که معدن او میلیونها دلار ارزش دارد. درنتیجۀ این دگرگونی وضعیت ثروت، «چارلز» از خانواده و کلبۀ محقر اما شاعرانۀ خود در «کلورادو»ی محصور در برف جدا میشود تا در شهرهای شرقی، زندگی در سطح بالای جامعه را تعلیم ببیند. جدایی او از مادر و دنیای کودکیاش بهعنوان یک تجربۀ تروماتیک (آسیبزننده) نشان داده میشود. جایگزینی یک فضای انسانی با دنیایی از پول، بسیار تأثیرگذار است. همانطور که یکبار «اورسن ولز» در مصاحبهای عنوان کرد، «کین» نه در دامان والدین، بلکه توسط یک بانک بزرگ شده بود.
«کین» بهمحض آنکه به ارث خود دسترسی پیدا میکند مشتاقانه حرفۀ خود بهعنوان یک ناشر روزنامه را آغاز میکند. او در «نیویورک سیتی» حقّ مدیریت روزنامۀ «اینکوایرر» را میخرد و عهدهدار میشود، روزنامهای که به یک شیوۀ قدیمی و ناکارآمد اداره میشود و عملکرد چندان خوبی ندارد. «کین» با اخراج بیرحمانۀ کارکنان قدیمی و با ترویج سبکی از احساسات-محوری روزنامههای زرد، بازاریابی مردمگرایانه و فن بیان و خطابۀ میهنپرستانۀ متعصبانه، تیراژ «اینکوایرر» را بالا میبرد و این روزنامه را تبدیل به یک قدرت ژورنالیستی و سیاسی میکند. («کین» دقیقاً از ناشران موفق روزنامههای زردی چون «پولیتزر» و «هرست» الگوبرداری میکند. شباهت خاص «کین» به «هرست»، بعدها «اورسن ولز» را دچار دردسرهای جدی کرد.) «کین» با استفاده از اخبار و اطلاعات نادرست، داستانهای تکاندهنده و تحریک احساسات و عواطف میهنپرستانۀ خام، تبدیل به وسیلۀ محرکی برای کشاندن ایالاتمتحده به جنگ اسپانیا-آمریکا میشود. او در حالی از سبعیت و وحشیگری دشمن گزارش میداد که درواقع سبعیتی در کار نبود، در حالی زدوخوردهای جنگی را توصیف میکرد که چنین کشمکشهایی وجود نداشت و در اغراق در مبالغۀ نمایشی وضعیت موجود تا جایی پیش میرفت که بگوید رئیسجمهور ایالاتمتحده دیگر برای تصمیمگیری در مورد مسائل با تکیه بر برآوردهای هوشیارانۀ خودش، آزادی عمل ندارد. «کین» در پاسخ به یکی از گزارشگران خود که از «کوبا» تلگرافی با این مضمون ارسال کرده بود که تنها میتواند «شعر» بفرستد، به این دلیل که درواقع مبارزهای در جزیره وجود ندارد، طی تلگرافی نوشت: «تو به فرستادن شعرهایت ادامه بده. جنگ را من تأمین میکنم.»
«کین» در تمامی این موارد با شور و هیجان و جذابیت رفتار میکند. او باهوش، زیرک و پر از انرژی متهورانه است. به شکلی خارقالعاده از خودش در نقش ایدهپرداز و سیاستتراش لذت میبرد. «کین»، بهعنوان کسی که از چندین کالج و دانشگاه معتبر اخراج شده و کسی که در معرض خطر تبدیلشدن به یک جوان عیّاش فاسد بوده است، درنهایت به نظر میرسد حرفۀ واقعی خود را یافته است. او تبدیل به مردی بانفوذ و باپرستیژ شده است و در مسیر هموارِ تبدیلشدن به یکی از ارکان اصلی جامعه پیش میرود؛ اما «تاچر» در خاطرات خود جای هیچ شکی را باقی نمیگذارد که «کین» نسبت به فعالیتهای شغلی سرپرست سابق خود، اخلاقیات ژورنالیستی و نگرش تمسخرآمیز خود به زندگی، حالتی کاملاً غرورآمیز و اهانتبار دارد. «تاچر» مینویسد: «تکرار میکنم. او یک ماجراجوی معمولی، فاسد، بیوجدان و بیمسئولیت بود.» بهعبارتدیگر، «تاچر» به جنبۀ تاریک چهرۀ نورانی «کین» اشاره میکند.
مصاحبۀ دوم «تامپسون» با «برنشتین» (با بازی «اورت اسلون»)، مدیر تجاری تشکیلات متعدد «کین» است. خاطرات «برنشتین» متمرکز بر سلطه و تفوق حرفۀ کمدوام «کین» است. «اینکوایرر» بهعنوان یک روزنامۀ زرد شایعهپراکن به توسعۀ سطح تیراژ خود ادامه میدهد و خیلی زود از بیشتر رقبای تثبیتشدۀ خود پیش میافتد. «کین» برجستهترین ژورنالیستها را با پرداخت دستمزدهای بیسابقه به آنها و سرگرم کردن آنها به شکلی تجملاتی و پرهزینه با مهمانیهای شام و رقص گروهی دختران، از روزنامههای دیگر جدا میکند. او حق امتیاز روزنامهها و مجلات بیشتری را در دیگر نقاط کشور به دست میآورد و بهاینترتیب یک امپراطوری رسانهای را تشکیل میدهد که روزبهروز بر سلطهگری آن افزوده میشود. همین قلمرو پهناور بود که روایتگر ترحیمنامۀ فیلم خبری را واداشته بود که «کین» را بهعنوان «کوبلای خان آمریکایی» بشناسد. «کوبلای خان»، امپراطور مغول چین بود که «زانادو»ی افسانهای را بهعنوان اقامتگاه تابستانی خود ساخته بود. ناشر داستان با نامگذاری امارت خود از روی نام اقامتگاه این امپراطور، به شکلی تلویحی اینهمانی و جناس کین/کان (خان که در انگلیسی کان تلفظ میشود) را مورد تائید قرار داده است. ساختمان امارت، درواقع، قلب وجود «کین» بود.
سکانس «برنشتین»، «کین» را در نقطۀ اوج موفقیت و خرسندی او نشان میدهد. او بعد از تحکیم موقعیت خود در دنیای نشر، به اروپا سفر میکند و در بازگشت، انبارهایی پر از آثار هنری را با خود میآورد. وقتی به «نیویورک» برمیگردد، با «امیلی نورتون» (با بازی «روث واریک»)، دختری از خویشاوندان رئیسجمهور آمریکا نامزد میکند. «کین» خود را برای شروع یک حرفۀ سیاسی آماده میکند. او در بین مردم عادی محبوب است و از حمایت از دوستان مهمی که از طبقۀ مرفه جامعه دارد، لذت میبرد.
اما تجدید خاطرۀ «برنشتین» از تنش روزافزون بین «کین» و نزدیکترین دوستش، «جد للاند» (با بازی «جوزف کاتون»)، به شکلی کنایهآمیز به ریشههای فلاکت و تباهی «کین» اشاره میکند. وقتی «کین» بهنوعی با تفرعن و خودپسندی یک «اعلامیۀ اصول اساسی» در روزنامهاش چاپ میکند و در آن به خوانندگان خود قول میدهد که همواره «اخبار … اخبار واقعی را صادقانه – بهسرعت و بیحاشیه و به شکلی سرگرمکننده -» به آنها برساند و «یک قهرمان مبارز و خستگیناپذیر برای دفاع از حقوق آنها بهعنوان شهروند و نوع بشر در اختیارشان قرار دهد»، «للاند» از روی زیرکی، با درخواست اصل دستنویس این متن از او، فرضاً بهعنوان یک یادگاری، شک و بدبینی خود را نسبت به او نشان میدهد.

بدبینی «للاند» بهوضوح توجیهپذیر است، چراکه «کین» پیشازاین، تمایل خود برای دروغ گفتن به خوانندگان روزنامههایش را با نشر گزارشهای کذبی چون «ناوگان اسپانیایی در سواحل نیوجرسی» – بهعنوان بخشی از برنامۀ عملیاتی خود برای سوق دادن آمریکا به سمت جنگ با اسپانیا – نشان داده بود. «کین»، همچنین، اقدام به فعالیتهای ژورنالیستیای مثل بالا بردن وزن آیتمهای خبری خاص با چاپ تمسخرآمیز تیترهای درشت کرده بود. او به یکی از ویراستارهایش که دلیلی برای چاپ یک داستان مبتذل و بیاهمیت صرفاً به این دلیل که باب طبع احساساتی خوانندگان روزنامههای زرد است، ندیده بود، میگوید: «اگر تیتر بهاندازۀ کافی درشت باشد، خبر را بهاندازۀ کافی مهم میکند.» همانطور که هرلحظه بیشتر مشخص میشود، قلمرو رسانهای «کین» ارتباط نسبتاً کمی با انتشار حقیقت دارد، درحالیکه ارتباط تنگاتنگی با انباشت قدرت اقتصادی و دستکاری ایدههای عمومی دارد. «للاند»، بعد از تمام این ماجراها، با تلخی ناشی از آرمانگرایی سرکوبشدهاش میگوید: «خوب، چارلی حتی اون موقع هم روزنامهنگار بدی بود. اون خوانندههاش رو سرگرم میکرد، اما هیچوقت حقیقت رو بهشون نمیگفت.» بهعبارتدیگر، «للاند» این نکته را مطرح میکند که نهفقط اینکه چهرۀ این ناشر جنبۀ تاریکی هم داشته، بلکه این چهره بهکلی بهنوعی تقلّب بوده است.
مصاحبۀ سوم «تامپسون» با شخص «للاند» است. خاطرات «للاند» اساساً بر فعالیتهای سیاسی «کین» متمرکز است اما دوران از هم پاشیدن ازدواج دوست و رئیسش را نیز در برمیگیرد و درنهایت به رابطۀ «کین» با «سوزان الکساندر» (با بازی «دوروتی کامینگور») نیز اشارهای دارد. این رویدادها یک دورۀ زمانی بحرانی را در زندگی «کین» شکل میدهند. زندگی زناشویی او به لحاظ احساسی مرده است؛ همسرش بعدها از آن دوران بهعنوان یک «اپیزود ناخوشایند در زندگیام که ترجیح میدهم فراموشش کنم» یاد میکند. درواقع، به نظر محتمل میرسد که در نظر «کین»، این وصلت هیچگاه نه صرفاً یک رابطۀ عاطفی و رمانتیک، بلکه سنگبنایی برای احقاق و تثبیت آمال و آرزوهای اجتماعی و سیاسی او بوده است.
«کین» در حال دویدن به دنبال شهردار «نیویورک» نشان داده میشود – بهعنوان پیشدرآمدی بر یک کاندیداتوری برای ریاستجمهوری ایالاتمتحده. او خود را به شکل یک اصلاحطلب، به شکل دوست مردم محروم از مزایای اجتماعی و اقتصادی و به شکل رهبری نشان میدهد که قصد دارد نظام سیاسیای را از بیخ و بن برچیند که قدرت فاسد خود را برای مدتزمان زیادی به کار گرفته و اعمال کرده است. او مشتاقانه از جانب «للاند» حمایت میشود، «للاند»ی که در آن زمان به همدردیهای «کین» با [طبقۀ] «کارگر» باور دارد – همانطور که به ژورنالیسم جنجالساز و شایعهپراکن «کین» که تمام تلاش خود را برای افشاسازی فساد والاستریت و طبقات متمکّن جامعه میکند، باور دارد. به نظر میرسد همهچیز در جریان مبارزات انتخاباتی «کین» خوب پیش میرود. او بهعنوان یک سخنگوی افسونگر و جذاب، جمعیت زیادی را به خود جلب میکند و آراء، او را بسیار پیشتر از رقیب بدنامش نشان میدهند.
اما رابطۀ نامشروع «کین» با «سوزان الکساندر» مسبب سقوط این کاندیدا میشود. رقیب «کین» از جریان «لانۀ عشق» (کنایه از مکانی برای ارتباط نامشروع دو شخص) «کین» مطلع میشود و رسواییای که به دنبال خبردار شدن رسانهها از ماجرا به وجود میآید به زندگی زناشویی و نیز حرفۀ سیاسی او خاتمه میدهد. او با همسرش، «امیلی»، یک ارتباط حیاتی با طبقۀ مرفه جامعه را از دست میدهد و با کاندیداتوری سرهمبندیشدۀ خود امید تمام کسانی که به دنبال یک دولت مترقی و اصلاحطلب بودند را به یاس بدل میکند. از طرف دیگر، این مبارزۀ انتخاباتی ازدسترفته به معنای پایان دوران دوستی او با «للاند» نیز هست، فردی که ارتباطات شخصی «کین» با مردی را مدیریت میکند که «کین» او را متهم به عدم وفای به عهدی برای اصلاحات سیاسی به نفع ارضای هوسهای شخصی خود میکند. «کین» نسبت به «للاند» احساس نزدیکی میکند و سعی دارد او را بهعنوان یک دوست کنار خود حفظ کند؛ اما «للاند» بیشازاندازه سرخورده است و از «کین» میخواهد او را از «نیویورک» به «شیکاگو» بفرستد. او در مصاحبه با «تامپسون» در مورد «کین» میگوید: «تا جایی که به من مربوط میشد، او مثل یک خوک رفتار میکرد. شاید من دوست او نبودم؛ اما اگر من [هم دوست او] نبودم، او هیچوقت هیچ دوستی نمیداشت…»
این دوره فرصت بزرگی در زندگی «کین» است. این فرصت میتوانست موقعیتی برای یک خود-آزمایی تمام و کمال و یک مرور منتقدانه بر اهدافی که او زندگی و ثروتش را تا آن لحظه وقف تحقق بخشیدن به آنها کرده بود، باشد. او میتوانست در رابطه با پایه و اساس رابطهاش با دیگران، دربارۀ گرایش وسواسگونهاش به جمعآوری خزانههایی پر از آثار هنری که هیچگاه نگاهی هم به آنها نیانداخته بود، دربارۀ معنای غایی بیشتر و بیشتر به دست آوردن روزنامهها، کارخانهها، اقیانوسپیماها و هر چیز دیگری که به نظر برای هر چه بیشتر توسعه دادن قلمرواش مفید بود، بیندیشد. این بحران تمامعیار در ارتباطات و امور زندگی «کین» میباید او را به ارزیابی مجدد زندگیاش واداشته باشد.
وقتی «تامپسون» در جریان تحقیق خود با «سوزان الکساندر» بهعنوان چهارمین شاهد مصاحبه میکند، مشخص میشود که «کین» هرگز قصد آن را نداشته است که خود را به چالش پاسخ گفتن به سؤالات خود-نقدگرایانه بکشد. او به اصرار خود مبنی بر صحت شیوۀ نگرش و انجام کارهای خود ادامه میدهد. او با تلاشی تجدیدقوایافته سعی میکند صرفاً با ابزار نسبتاً متفاوتی که در اختیار دارد، اهداف گذشتهاش را دنبال کند. «کین» با «سوزان» ازدواج میکند و او را تحتفشار قرار میدهد تا به یک ستارۀ اپرا تبدیل شود. ابتدای ارتباط او با «سوزان» یک جذبۀ دوطرفۀ تقریباً کودکانه بوده است – معصومانه و ناب. بهرغم ازدواج سطح بالایی که داشت، خبری از خودنمایی و حسابوکتاب نبود. «سوزان» هیچگونه امتیازی، نه به لحاظ اجتماعی و نه به لحاظ زیبایی، نداشت. «کین» در یک آن، معصومیت و عاطفۀ ناب و بلوغنیافتهای را در او دیده بود که آن را همراه با مادر و کودکیاش در «کلورادو» گم کرده بود. (در آپارتمان «سوزان» بود که او آن گوی شیشهای با آن چشمانداز زمستانی شاعرانهاش را پیدا کرده بود.) اما «کین» قادر نیست «سوزان» را برای آنچه هست بپذیرد و بخواهد. میلی او را به سمتی سوق میدهد که از «سوزان» ابزاری برای تحقق آمال و آرزوهای خودبزرگبینانۀ اجتماعیاش بسازد.
«سوزان» نه میل و نه استعداد آن را دارد که یک خوانندۀ بزرگ شود. تلاشهای او برای اپراخوانی همانقدر مضحک هستند که تماشای آنها برای مخاطب عذابآور است. بهرغم این واقعیت، «کین» از خواستۀ خود کوتاه نمیآید. او مصمم است از راه تبدیلشدن به یک حامی بزرگ هنر و همراهی و مشایعت یک خوانندۀ زن اپرای برجسته و نامی از شهرت و ستایش شدن لذت ببرد. او برنامههای پرهزینهای را برای تأمین بودجه میکند تا «سوزان» ستارۀ آنها باشد و یک سالن اپرای کامل برای جلبتوجه طبقۀ اشراف و دنیای هنر میسازد.
نتیجۀ کار فاجعهآمیز است. اولین اجرای «سوزان» یک شکست مفتضحانه است و دوستان «کین» درمیمانند که چطور با این اوضاع خجالتآور برخورد کنند. «کین» مصمم به ادامه دادن است. او با انکار واقعیتی که مثل روز روشن است، «سوزان» را تحتفشار قرار میدهد تا برگزاری تورهایی در سطح کشور را شروع کند. روزنامههای او نقدهای درخشانی بر این رخداد چاپ میکنند و حضور «سوزان» در برنامههای متعدد در شهرهای بزرگ و اصلی کشور به تیتر اول روزنامههای «کین» تبدیل میشود. «کین» که شاهد واکنش سرد و غیرمشتاق مخاطبان در سرتاسر کشور است، از اهمیت تحریک عقیدۀ عمومی با «سوزان» صحبت میکند. کل این رابطه برای «کین» تنها استیلای بر امیال و خواستهها است. او حاضر به قبول شکست نیست، چه رسد به اینکه از خود بپرسد که آیا اهداف و تلاشهایی که میکند هیچ معنا و مفهومی دارند. یک قاعدۀ کلی یا پندی مثل «خودت را بشناس» و ایدۀ خودآزمایی منتقدانه مطلقاً هیچ معنایی برای او ندارند.
تلاشهای «کین» تا زمانی که «سوزان» تصمیم به خودکشی میگیرد، متوقف نمیشوند. تنها در این شرایط است که به «سوزان» اجازه میدهد دست از خواندن بکشد و تنها در این نقطه است که «کین» آمادگی کنارهگیری از دنیا و در پیش گرفتن یک زندگی خصوصیتر در «زانادو»ی خود را پیدا میکند. «کین»، در پی سقوط بازار بورس سال 1929 کنترل خود بر بخش اعظمی از ثروتش را از دست میدهد و همین اتفاق به عقبنشینی او به دنیای خلوت و انزوای خصوصی، کمک بیشتری میکند. باوجودآنکه او هنوز ثروتمند و یک شخصیت مشهور است، اما بهتدریج تبدیل به یک گوشهنشین پا به سن گذاشته میشود که از دور به بطن زندگی اجتماعی و سیاسی نگاه میکند.
اما متأسفانه شخصیت «کین» برای خودش و «سوزان» هنوز تغییر نکرده است. او، حتی پس از ناکامی محرز آخرین تلاشش برای تبدیلشدن به یک چهرۀ محبوب و محترم، هنوز قادر به دیدن نقطهضعفهای زندگی خود نیست. رویکرد او همچنان خودبزرگبینی خودشیداگونهاش را بروز میدهد و همچنان اصرار دارد که هر کاری به شیوهای که از دید او مناسب و صحیح است انجام شود. درواقع، حالا که قدرت اقتصادی و سیاسی او به شکل قابلتوجهی کاهش یافته و نقش فعال عمومی و اجتماعی او ازدسترفته است، گرایش او به ادراک خود بهعنوان نوعی سلطان مقتدر حتی بیشازپیش مشهود میشود. «زانادو»، بهرغم قلمرو بلااستفاده و بدوناثاثیۀ او، مانند یک کاخ شاهنشاهی بر فراز چشمانداز مسطح «فلوریدا» خودنمایی میکند. این قصر با باغوحش، کلکسیون هنری و راهروها و پلکانهایی که به بیشمار اتاقهای آن ختم میشوند، خارج از هرگونه تناسبی با نیازهای این زوج و زندگی راکد و بیحادثۀ آنها هستند. این دو درجایی که مالکیت آن را در اختیار دارند هیچ لذتی نمیتوانند ببرند.
رؤیای شکوه و منزلتی که «کین» در سر میپروراند به یک توهم غمانگیز بدل شده است، ارباب امارت «زانادو» به شکلی حزنانگیز از رسیدن به آن بزرگی و جاهی که آرزوی آن را دارد، بازمیماند. او و «سوزان» به معنای واقعی کلمه تحتالشعاع ابعاد خردکنندۀ معماری کاخ قرارگرفتهاند و کوچک و کوچکتر میشوند و وقتی این زن و شوهر در هر نقطه از فضاهای اتاقهای بسیار بزرگ این امارت باهم حرف میزنند، بیننده میتواند انعکاس پوچی زندگیای که این دو سپری میکنند را دریابد. «سوزان» که به نحوی چشمگیر جوانتر از «کین» است، شروع به طغیان میکند: «آدم توی همچین دخمهای راحت میتونه دیوونه بشه.» او میخواهد که به «نیویورک سیتی» برگردند و در بین آدمهای جذاب و رویدادهای تحریککننده، یک زندگی پرمشغله داشته باشند؛ اما «کین» با آن روحیۀ مستبدانۀ خود، اصرار دارد: «اینجا خونۀ ماست.» جای هیچگونه تعجبی نیست که او تمایلی برای بازگشتن به صحنههای شکستهای پیشین خود ندارد.
سرانجام، «سوزان» به خاطر خودشیدایی «کین»، در یک درگیری پرهیاهو، رو در روی او قرار میگیرد و «کین»، در یکلحظۀ غلیان خشم از سرِ عجز و درماندگی، یک سیلی به صورت «سوزان» میزند. این همان نقطهای است که در آن، «سوزان» تصمیم میگیرد «کین» را ترک کند. چمدانهایش را میبندد. «کین»، حالا یک مرد سالخوردۀ قابلترحم است و وقتی به «سوزان» التماس میکند که نرود، او تقریباً تحت تأثیر قرار میگیرد و برای ماندن در کنار او دودل میشود؛ اما وقتی «کین» این جمله را هم اضافه میکند که: «تو نمیتونی همچین کاری با من بکنی،» «سوزان» کاملاً متوجه میشود که او تا چه اندازه نومیدانه انسان خودمحوری است و دنیای تاریک و ستمپیشۀ او را برای همیشه ترک میکند.
آخرین مصاحبۀ «تامپسون» با «ریموند» (با بازی «پل استوارت»)، پیشخدمت نامرتب و ژندۀ «کین» است. بیننده، در طول یادآوری خاطرات «ریموند» متوجه میشود که «کین» بعد از رفتن «سوزان» سر بر زانوی غم نگذاشته است، بلکه دیوانهوار به اقامتگاههای او در امارت هجوم برده و به شکلی غضبآلود تا جایی که در توان داشته، چیزهایی که متعلق به او بوده را از بین برده است. او به خرد کردن و پاره کردن وسایل ادامه میدهد تا وقتیکه به گوی شیشهای با آن منظرۀ برفی میرسد. منظرۀ این صحنه او را به عمق خاطرات دفنشدۀ کودکیاش میکشاند و او گیج و متحیر درحالیکه «رزباد» را زیر لب زمزمه میکند از اتاق «سوزان» خارج میشود.
«همشهری کین» با نمایی از ازدحام ژورنالیستهایی تمام میشود که در «زانادو» اینطرف و آنطرف میروند، عکس میگیرند و در مورد پوچی معنای «رزباد» بحث میکنند. کارگران، انبوه عتیقههای بستهبندیشده و بستهبندینشده و «آتوآشغال»ها را زیرورو میکنند و هر چیزی که ازنظر «ریموند» بیارزش است را داخل یک کورۀ مشتعل میاندازند. یکی از اقلامی که به این شکل معدوم میشوند، یک سورتمه است – سورتمهای که «کین»، وقتی مادرش سرپرستی او را به «تاچر» سپرد، با آن بازی میکرد. میبینیم که نام تجاری «رزباد» بر روی سورتمه چاپ شده است. بدیهی است، سورتمه، نماد دوران کودکیای است که «کین» از آن محروم بوده است – کانون درونیترین درد او. سورتمه، در دود آتش محو میشود و از دید ژورنالیستها پنهان میماند – ژورنالیستهایی که بهاینترتیب، در مأموریت خود برای پیدا کردن مرد پشت پردۀ نمای ظاهری و برجستۀ ناشر ناکام میمانند. تنها بینندگان فیلم این امتیاز را دارند که از کل داستان مطلع شوند.

یک زندگی موهوم
پیرنگ اصلی «همشهری کین»، حول محور تحقیق در مورد معنای «رزباد» شکل میگیرد. در آخر معلوم میشود که هیچیک از کسانی که «تامپسون» با آنها مصاحبه میکند، قادر به ارائۀ توضیحی برای این کلمۀ اسرارآمیز نیستند. بهعبارتدیگر، هیچیک از این افراد که نزدیکترین اشخاص به «کین» بودهاند، آنقدر به این ناشر نزدیک نبودهاند که آنچه بهوضوح از اهمیت حیاتی در زندگی او برخوردار بوده است را درک کنند. ناشر، هیچگاه باطن خود را برای کسی آشکار نکرده بود. علامت «ورودممنوع» که آن را در ابتدای فیلم مشاهده میکنیم، نهتنها نشانگر محدودۀ امارت «کین» است، بلکه نگرش ذاتی او نسبت به دوستان و جهان پیرامونش را نشان میدهد.
«کین»، بهرغم رفتار و منش اجتماعی و وجههای که در مقام یک آدم مشهور داشت، یک انسان عمیقاً تنها بود. وقتی «کین» و «سوزان» برای اولین بار یکدیگر را میبینند، «کین» به او میگوید: «آدمهایی که تو میشناسی خیلی کمن و اونایی که من میشناسم خیلی زیاد. فکر میکنم ما هر دو تنهاییم.» جنس تنهایی «کین» با تنهایی «سوزان» فرق داشت: تنهایی «کین» یک وضعیت موقتی نبود که بشود آن را با پیدا کردن یک دوست و همراه مناسب جبران کرد. تنهایی «کین» یک وضعیت دائمی بود که در آن، هرگز به هیچکس اجازه نمیداد خویشتن دفنشده در اعماق وجودش – همان پسربچۀ ناتوان و آسیبخورده – را ببیند. این درونیترین خویشتن را او با دقت تمام پنهان کرده بود – حتی از خودش. به شکلی که «کین» هیچگاه نمیدانست که کیست.
او، برای پنهان کردن نتیجهبخش روح زخمی و خونبار خود از جهان و نیز خودش، پرسونای اجتماعی ناشر قدرتمند و مرد تحسینشده از نگاه مردم را خلق کرد. او، حتی پسازآنکه این پرسونای خارجی تا حد بسیار زیادی فروریخته بود و امپراطوری و کاخ عظیمش چیزی بیشتر از یک سلول خالی برایش نبود، از نگاه کردن به درون خود یا پذیرش وضعیت درونی خود امتناع میورزید. «کین» درست تا زمان مرگش همچنان محکم به چیزهای محیرالعقول ظاهری و خارجی چسبیده بود. شاید تنها آخرین نگاه خیرۀ او به گوی شیشهای، شمهای از خود-شناسی موقتی را در او جلوهگر کرده باشد، هرچند این مسئله حتمی نیست.
کودک مجروح درون او، خویشتن واقعی «کین» بود، آنچنان مجروح که او هیچگاه از آن حد بزرگتر نشده بود. هر عمل بزرگ و متهورانهای که «کین» در زندگی بزرگسالی خود انجام میداد ناشی از جدایی غمانگیز او از مادر و دنیای کودکیاش بود. از لحظۀ این جدایی به بعد، تنها یک انگیزه در زندگی «کین» باقیمانده بود: پیدا کردن و ایمن کردن عشقی که گم کرده بود یا هرگز آن را نداشت – یا هر جایگزین نمادین دیگری برای این عشق. عطش سیریناپذیر به این عشق مثل یک تهدید در زندگی ناشر جریان دارد و به چهرهای از او انسجام میبخشد که بدون آن جزئیات شهرفرنگگونۀ زندگینامهاش، صرفاً وجوه و اپیزودهایی تصادفی در زندگی او رخ مینمودند. این توضیحی است برای میل حریصگونۀ او به خوراک و جثۀ تنومند همچنان رو به رشدش بهاندازۀ کلکسیون وسواسگونه و بیمعنایی که از آثار هنری تهیهکرده بود. این توضیحی است برای رابطۀ دردسرساز او با زنان و نیز دلایل غایی برای اقدامات و تعهدات ژورنالیستی و سیاسی مشکوک را از پردۀ ابهام بیرون میآورد.
«للاند» به «تامپسون» میگوید: «او برای رسیدن به عشق ازدواج کرد. برای همین بود که هر کاری میکرد. برای همین بود که وارد سیاست شد. انگار ما براش کافی نبودیم. اون میخواست تمام رأیدهندهها هم دوستش داشته باشن. تنها چیزی که اون واقعاً از زندگی میخواست، عشق بود. این داستان چارلیه – این داستانیه که میگه اون چطور این عشق رو از دست داد. میدونید، مسئله اینه که اون عشقی نداشت که بده. البته اون چارلی کین رو دوست داشت، از صمیم قلب – و مادرش رو، فکر میکنم همیشه عاشق مادرش بود…»
«کین»، در طول سالهای ملالتبار زندگی در «زانادو»، سعی کرده بود «سوزان» را با این ادعا که «من هر کاری میکنم، به خاطر عشقی که به تو دارم میکنم»، از عشق خود مطمئن سازد؛ اما او در جواب فریاد کشیده بود: «عشق! تو عاشق هیچکس نیستی! من یا هر کس دیگهای! تو میخوای که دیگران عاشقت باشن – این تمام چیزیه که تو میخوای!» به خاطر همین عدم توانایی در عشق ورزیدن بود که «کین» تصور میکرد مجبور است عشق و دوستی مردم را بخرد. «سوزان» یکبار دیگر: «تو هیچوقت چیزی به من ندادی. تو همیشه سعی کردی من رو بخری تا چیزی بهت بدم. تو … مثل این میمونه که بهم رشوه میدادی! این کاریه که با هرکسی که تا حالا باهاش برخورد داشتی کردی. اینکه سعی کنی بهشون رشوه بدی!»
در سرتاسر زندگی «کین»، پول، جایگزین احساسات نابی بوده است که هیچگاه در وجود او پرورش نیافتهاند. قدرت انتزاعی پول جای ارتباطات احساسی مستقیم و یک حضور شخصی واقعی را در زندگی او گرفته بود. ازآنجاکه سرنوشت، «کین» را بهاندازۀ کافی برای خرید هر چیزی که دلش میخواست ثروتمند ساخته بود، او هیچ انگیزهای برای پرورش یک خویشتن اصیل یا یک زندگی واقعی برای خود نداشته است؛ پول همواره یک جایگزین حاضر و آماده و در دسترس بوده است. در یکلحظۀ نادر از خود-شناسی، وقتی کنترل بخش اعظمی از ثروت «کین» بهواسطۀ سقوط سهام سال 1929 از دستش خارج شده بود، به «برنشتاین» و «تاچر» گفته بود: «اگر تا این حد ثروتمند نبودم، شاید مرد بزرگی میشدم. من همیشه روی اون قاشق نقره [کنایه از ثروت موروثی] بالا آوردم.»
انگیزۀ حریصانۀ «کین» برای اختصاص دادن هر چیزی به خودش، حتی نوعدوستانهترین و آرمانگرایانهترین مشغلههای او را نیز از مسیر خود منحرف کرده بود. او نام «اینکوایرر» را «روزنامۀ مردم» گذاشته بود و برای مدتی، هرگاه گزارشهایش از اختلاسهای مالی و فسادهای حاکم در ردههای بالای جامعه پرده برمیداشت، بهواقع با «والاستریت» و ارگانهای بانفوذ و قدرتمند درگیر میشد؛ اما او واقعاً آن حامی مردمی نبود که به بودنش تظاهر میکرد و هرازگاهی بهطور کامل به نقش مبهم خود واقف بود. یکبار در مشاجرهای که با «تاچر» داشت، گفته بود: «من ناشر اینکوایرر هستم؛ بنابراین این وظیفۀ منه – یه راز کوچیک رو هم اینجا برات لو میدم، افتخارم هم هست، اینکه اونجا ببینم که آدمای نجیب و سختکوش این شهر طعمۀ چپاول یه گروه از دزدای دیوونۀ-پول نمیشن، خدا به دادشون برسه، اونا هیچکسی رو ندارن که مراقب منافعشون باشه! یه راز کوچیک دیگه رو هم برات میگم آقای تاچر. فکر میکنم که من همون مردیام که باید این کار رو بکنه.»
همین شکل حرف زدن بود که باعث شده بود «تاچر» بگوید که «کین» «کسی نیست جز یک کمونیست.» اما «تاچر» محافظهکار، کوتهبینتر از آن بود که پیچیدگیای که «کین» به نقش خود بهعنوان حامی منافع طبقۀ کارگر داده بود را درک کند. اینگونه بود که «کین» بیانیۀ بهظاهر نوعدوستانۀ خود را با اشاره به جنبۀ نفع شخصی در مبارزۀ پرسروصدای خود علیه ثروتاندوزی ادامه داد: «نگاه کنید، من پول و ملک دارم. اگر من از منافع قشر محروم جامعه دفاع نکنم، کس دیگری این کار را خواهد کرد – شاید شخصی که هیچ پول و ملکی ندارد و این خیلی بد خواهد بود.» بهعبارتدیگر، «کین» میخواهد از منافع خاصی از حقوق قشر محروم جامعه در جهت دفاع از مایملک و امتیازات طبقات بالای جامعه در مقابل برخی اصلاحطلبان بهراستی رادیکال دفاع کند، اصلاحطلبانی که شاید قصد دارند داراییها و حقوق رفاهی را یکجا منسوخ کنند. «کین»، مانند رئیسجمهور «روزولت» (که «اورسن ولز» بهطورکلی او را میستود) در دوران نیودیل*، حامی آیندهنگر نظام سرمایهداری و نه یک مدافع کوتهبین مثل «تاچر» محافظهکار، است؛ اما «کین» را به هیچ معنایی نمیتوان رادیکالی دانست که میخواهد شاهد روزی باشد که محرومین جامعه سرنوشت خود را خود در دست بگیرند. به همین دلیل است که نقش خود را بهعنوان رئیس بزرگ بسیار دوست دارد.
*NEW DEAL: یا سیاست جدید: برنامۀ توسعۀ اقتصادی فرانکلین روزولت پس از سالهای بعد از بحران رکود بزرگ در آمریکا که در آن کمک به کشاورزی، بازنشستگی و بیمۀ بیکاری و غیره گنجانیده شده بود. م.
این موضوع در مشاجرهای که «کین» با «جد للاند» دارد، روشن میشود. «للاند» از ژست «کین» بهعنوان مرد حامی مردم بیزار است به این دلیل که انگیزههای پنهانی او را احساس میکند. «للاند» به «کین» میگوید: «تو طوری راجع به مردم ایالاتمتحده حرف میزنی که انگار اونها متعلق به تو هستن. وقتی متوجه بشی که اونها اینطور فکر نمیکنن، علاقهت رو از دست میدی. تو جوری از اینکه باید حقوق اونها رو بهشون داد حرف میزنی که انگار میتونی هدیۀ آزادی رو بهشون بدی. طبقۀ کارگر رو یادته؟ تو مرتب با تمام توان ازش دفاع میکردی. خوب، حالا این طبقۀ کارگر داره تبدیل به چیزی میشه که بهش میگن نیروی انسانی سازمانیافته و تو اصلاً از همچین چیزی خوشت نمیاد. گوش کن، وقتی مردمی که قبلاً در نظر تو محرومین جامعه بودن واقعاً دستبهدست هم بدن، درنهایت تبدیل به چیزی بزرگتر از … امتیازهای تو میشن و بعد، نمیدونم تو میخوای چهکار کنی … شاید با کشتی بری به یه جزیرۀ دورافتاده و اونجا برای میمونها اربابی کنی.»

ظاهرسازیهای سیاسی «کین» پوچ و توخالی و موضعهای ترقیخواهانۀ او ژستهای سیاسی محض هستند. «للاند»، پرده از چهرۀ او بهعنوان یک اصلاحطلب دروغین برمیدارد، درست همانطور که «سوزان» چهرۀ واقعی او را از پشت ظاهر یک عاشق دروغین نشان میدهد. «کین» نمیتواند عشق بورزد و نمیتواند بهواقع برای رؤیای مردمی که مستقل و بینیاز از مدیریت او آزاد و قوی هستند، احترامی قائل باشد. نیاز «کین» آن است که بر نوعی از یک قلمرو اربابی کند؛ او نیاز دارد که «کوبلای خان» باشد. انرژیهای او بهکلی در قالب تلاشهای مستأصلانه و عبث او برای تصرف و کنترل و بعدازآن، بازیابی نمادین آنچه در کودکی ازدستداده است، یکجا جمع میشوند. درنهایت، هیچیک از کارهایی که او تظاهر به انجامشان میکند یا شخصیتهایی که تظاهر به بودنشان میکند آنگونه که به نظر میرسند، نیستند. کلیّت وجود او یک جعل بسیار بزرگ است.
«کین»، مانند «سقراط»، هرگز وقت زیادی را برای اندیشیدن در باب زندگی خود یا اهمیت عمیقتر اعمال خود نمیکرد. «زندگی ناآزموده ارزش زندگی کردن را ندارد»* به نظر هیچگونه معنایی برای او نداشته است. او مانند خوابگردی زندگی میکرد که انگیزهها و امیال ناشناختهای او را تا اوج وسواس و مشغولیت ذهنی پیش میبردند. او هیچگاه متوجه نشد که بیشتر چیزهایی که طلب میکرد به شکلی بسیار ناخوشایند چیزی نبود جز جایگزینهایی برای آنچه قادر به به دست آوردنشان نبود، یعنی کودکی و عشق مادرش. او نتوانست پوچی مشغلههای خود را ببیند، به این خاطر که اهداف خود را آنطور که بودند درک نکرده بود – به این خاطر که رویهمرفته او نمیدانست که کیست.
*مشهورترین اظهار عقیدۀ رسمی سقراط.
البته، خود-اندیشی (تعمق در خویش) انتقادی، حتی در بالاترین سطح آن نیز نمیتوانست تغییری در وضعیت بنیادین «کین» ایجاد کند: رویدادهای غمانگیز دوران کودکی او حالت غیرقابلتغییر وجود او بودند؛ اما خود-اندیشی و زندگی آگاهانه میتوانست نگرش و رویکرد و احساسات «کین» را به شکل قابلتوجهی تغییر دهد و اینگونه تغییرات میتوانستند منتج به یک زندگی از نوعی کاملاً متفاوت شوند. اگر او ریشۀ رفتار وسواسگونۀ خود را شناخته و پذیرفته بود، بهسختی میتوان گفت که بازهم اهداف خود را با آن سرسختی و اصرار کوری دنبال میکرد که در واقعیت امورش را بر پایۀ آن پیش میبرد؛ و اگر یک درک واقعی از هنر و ایده را در خود پرورانده بود، به آن گردآورندۀ مکانیکی اشیایی تبدیل نمیشد که درواقع نشان داد که هست.
پیروی کورکورانه از انگیزههای قوی و امیال غریزی و بیاراده، از «کین» چهرهای به شکلی وسواسگونه متهوّر و درنهایت شکستخورده ساخت که نمایندۀ دنیای خود بود. ازآنجاییکه اهداف و انگیزههای او ناآزموده باقی ماند، زندگیاش بنا بر تقدیر از کنترلش خارج شد و پرسونایی که خلق کرده بود بهحکم پوچی آن تخطئه شد.
زندگی ناآزموده شفاف و روشن
آنچنانکه «کین» به دنیای خارج [از وجود خود] گرایش داشت، در رابطه با او طبیعی است که موفقیت و خوشبختی را در تمام آن چیزهایی تعریف کند که «سقراط» زمانی کمترین ارزش ذاتی را برای آنها قائل شده بود: داراییهای مادی، موقعیت اجتماعی و مصرفگرایی وافر. «کین» بهعنوان «کوبلای خان» آمریکایی به دنبال ارضاء عطشها و میل شدید و ویارگونهاش به شکوه فاحش و عیان و قدرت پادشاهی بود. عمیقترین رضایتمندیای که او سراغ داشت حکمرانی بر مردم و اشیاء بود. زندگی او، بدون بزرگنمایی قدرت و حکمرانی بر شکلی از یک قلمرو، در نظرش توخالی و بهنوعی شکست جلوه میکرد. ایدۀ یک زندگی درونی، زندگیای که رضایتمندی را در تفکر و تعمق، درک و دانش ژرفنگر میبیند، هیچگاه هیچ تأثیری بر او نداشت.
«همشهری کین»، صرفاً نمایشگر یک فرد نیست؛ این فیلم چیزی بیش از یک داستان شخصی است. عنوان فیلمنامۀ اصلی «منکیهویچ» برای این فیلم، «آمریکایی» بود. «کین» بهعنوان یک تیپ شخصیتی کلی ادراک میشود و چهرهای که از او به تصویر کشیده میشود نقدی بر کل فرهنگ کشور است. وقتی «کین» در فیلم خبری اظهار میکند که او تنها یکچیز است، بوده است و خواهد بود، یک آمریکایی، صرفاً یک اظهارنظر زودگذر و توجیهکننده نمیکند بلکه به هویت ذاتی شخصیت توسعهطلبانۀ خود و کاراکتر کشورش اشاره دارد.
ایالاتمتحده، بیش از هر کشور مدرن دیگری، به نحو چشمگیری در تولید ثروت مادی و در اداره کردن اقتصاد، سیاست و قدرت نظامی بیسابقه موفق بوده است. با در نظر گرفتن پتانسیل کلان صنعتی آمریکا، فرهنگ پویا و متهوّر آن، آزادیهای اغواکنندۀ آن، منابع غنی و وسعت پهناور آن، جای هیچگونه تعجبی نیست که ایالاتمتحده تا تبدیلشدن به یک کشور توسعهطلب و مطمئن به خود با امیال و آرزوهای دورودراز رشد کرده باشد. شعار «سرنوشت آشکار» (سرنوشت ملی) که درزمانی ابداع شد که ایالاتمتحده به جنگ با «مکزیک» باهدف گسترش و به دست آوردن قلمروهای جدید فکر میکرد، بهدرستی نشانگر پویایی آیندۀ این کشور بود. تنها با گذشت زمان بود که کشوری که زمانی یک جمهوری خوددار در حاشیۀ دنیای غرب بود به قدرت برتر جهانی تبدیل شد و نیاز بیشازپیش به مواد خام، منابع انرژی و توسعۀ بازارها، گرایش ایالاتمتحده به تصرفات منطقهای و موقعیتهای کنترل و نظارت بر مناطق بسیار دورتر از مرزهای اصلی آن را بهواقع اجتنابناپذیر ساخت. «آمریکا» که البته در سبک و سیاق خود به استعمارگرانی چون «بریتانیای کبیر» و «فرانسه» شباهتی نداشت، بهوضوح به یک کشور امپریالیست تبدیل شد – یک امپراطوری بهواقع رو به گسترش که از هر چیزی که تا آن زمان در دنیا دیده شده بود، قدرتمندتر، منعطفتر، بهبودپذیرتر و پویاتر بود.
تصادفی نبود که «کین» تشکیلات رسانهای خود را درست درزمانی تأسیس کرد که ایالاتمتحده بهطور علنی امپریالیست شده بود. تاریخنویسان بهطورکلی جنگ اسپانیا-آمریکای سال 1898 را رویداد نقطۀ عطفگونهای در نظر میگیرند که تغییر ایالاتمتحده از یک جمهوری خوددار به یک قدرت شبه-استعمارگر جهانی را رقم زد و همین جنگ بود که «کین» از آن بهعنوان مبارزۀ شخصی خود در جستجوی شکوه و افتخار ملی و ژورنالیستی بهره برد. همانطور که پیشازاین اشاره شد، «کین»، آگاهانه و تعمداً از «ویلیام راندولف هرست» الگو گرفته بود، شخصیتی که «نیویورک ژورنال» او با هیاهوی و جنجال بسیار، رئیسجمهور «مککینلی» را وادار به اعلام جنگ علیه «اسپانیا» کرده بود. بنا بر یک حکایت قدیمی، «فردریک رمینگتون» هنرمند، یکی از هنرمندان در استخدام «هرست»، بود که از «کوبا» تلگراف زده بود که نمیتواند هیچگونه گزارش جنگی غمانگیزی ارسال کند چراکه هیچ جنگی وجود ندارد و نیز کسی که این جواب تلگرافی را از کارفرمای خود دریافت کرده بود: «گزارشها را بفرست. من جنگ را تأمین میکنم.»
هدف تظاهرآمیز جنگ علیه «اسپانیا»، کمک به شورشیان کوبایی برای رسیدن به استقلال از قانون استعماری «اسپانیا» بود؛ اما با شکست «اسپانیا»، خود ایالاتمتحده اقدام به بهرهوری از چیزی شبیه به حق امتیاز استعمارگرانه کرد. در اوج ناامیدی بیشتر شورشیان، «کوبا» مستقل نشد، بلکه تحت سرپرستی بهشدت کنترلشدۀ همسایۀ شمالی خود درآمد. بهعلاوه، نیروهای آمریکایی، «پورتوریکو»، «هاوایی»، «گوآم» و «فیلیپین» را اشغال و به قلمرو این کشور ضمیمه کرده بودند. (در «همشهری کین»، «برنشتین» نیز به اهمیت تمام این جریانات برای ساخت و تخصیص بودجۀ کانال پاناما اشاره میکند.) هرگونه مقاومت آشکاری در برابر اشغال آمریکایی به شکلی مؤثر در هم کوبیده میشد. در مورد «فیلیپین»، ارتش ایالاتمتحده ناگزیر بود جنگ بهشدت وحشیانهای را برای چندین سال اداره کند تا وقتیکه بهنوعی صلح در این مجموعه جزایر حاکم شد و بسیاری از آسیاییها پیوسته شاهد حضور نیروهای آمریکایی بهعنوان نوعی تجاوزگری و تحریک دائمی در جنوبیترین بخش آسیا بودند. ارتقا و پیشرفت بهظاهر بیوقفه و اجتنابناپذیر آمریکا از کشوری که بر موضع استقلال و آزادی ایستاده بود تا یک قدرت برتر امپریالیست و تجاوزگر در زمان جنگ اسپانیا-آمریکا چنان آشکار و برجسته شده بود که «مارک تواین» اظهار کرد که از این لحظه به بعد ایالاتمتحده دیگر نه پرچم ستارهها و نوارها (ی سیزدهگانه)، بلکه باید پرچم سیاه با صلیبی از استخوانها و جمجمۀ قرمز را به اهتزاز درآورد.
در نظر بسیاری از نویسندگان آمریکایی، تغییر «از جمهوری به امپراطوری» یک تغییر سرنوشتساز بود. از دید آنها، این تغییر با قدرت تجزیهوتحلیل تردیدآمیز ابهامی برابری میکرد که همواره در زندگی آمریکایی وجود داشته است. ازیکطرف، آمریکا بهعنوان یک سرزمین آزادی تعریف میشد که شهروندان کاملاً مطلع از جریانات و حاکم بر زندگی خود، زندگی باب طبع خود را– بری از فساد استعمارگری و دلمشغولی اروپاییها برای نبرد در جنگهای فتوحانه برای حفظ شکوه حاکمان و سرزمینهای پدری خود – در آن سپری میکردند. این آمریکایی بود که نویسندگانی چون «امرسون»، «دیوید ثورو» و «ویتمن» آن را مجسم کرده بودند، نویسندگانی که نهتنها مخالف بردهداری و جنگ علیه «مکزیک» بودند، بلکه با نوعی زندگی بهشدت انحصارشده در تولید و مصرف مادیات و تجارت روزبهروز درحالتوسعه سر ناسازگاری داشتند. از دیدگاه این نویسندگان، رؤیای آمریکایی رؤیای ثروت مادی بیحدوحصر فزاینده نبود، بلکه وجود و حضور آسودگی خاطر و تعمق در جایی بود که تأکید اصلی در زندگی بر تحصیلات و فرهنگ درونی شخص است.
از طرف دیگر، آمریکا بهواسطۀ توسعۀ اقتصادی بینظیر، مصرفگرایی مادی پیشبینینشدۀ آن و آزادی وسیعی که برای ایجاد و انباشت ثروت مادی در اختیار افراد و شرکتها قرار داده بود، تعریف میشد. طبیعتاً، طرفداران این چشمانداز تجارت-محور هیچگاه تحمل نویسندگانی چون «ویتمن» و «ثورو» را نداشتند و اکثر مردمی که در کشور یا خارج از کشور زندگی میکردند بهندرت شاهد عقلانیت خاصی در به سخره گرفتن مادیگرایی و ثروتاندوزی به شیوهای که نویسندگان کلاسیک آمریکایی در پیش میگرفتند، بودند. آمریکایی که اساساً دنیا و شهروندان خود را تحت تأثیر قرار داده بود آمریکای ترقی و قدرت سیاسی بود. به این دلیل است که یک کارفرمای اقتصادی توسعهطلب مثل «چارلز فاستر کین» بیشتر نمایندۀ شخصیت ملی آمریکایی در نظر گرفته میشود تا یکی از روشنفکران دروننگر و به لحاظ اقتصادی مینیمالیستی چون فلاسفۀ ماوراءالطبیعۀ نیوانگلند. «کین»، شخصیتی بود که بیشتر مردم به نحوی خودانگیخته، با رؤیاها و آمال و آرزوهای او تعریف میشدند.
برای کسانی که فکر میکردند «آمریکا» باید با در نظر گرفتن چشماندازهایی که در بالا اشاره شد، تصمیمی بگیرد، دورۀ واقعی تاریخ آمریکا از جنگ سال 1898 به بعد جای هیچگونه شکی را در خصوص مسیری که کشور در پیشگرفته بود، باقی نگذاشت. رویهمرفته، این رؤیای دورنمای دموکراتیک «ویتمن» نبود که زندگی ملت آمریکا را شکل میداد، بلکه این نقش را دستورات بهوضوح بیچونوچرای اقتصادی – بهعلاوۀ خطمشیهای سیاست خارجی و درگیری نظامیای که کنترل منابع خارج از مرزهای کشور را به شکلی اجتنابناپذیر الزامی میکرد – بر عهده داشتند. روشنفکران برجستهای چون «ویلیام جیمز» فیلسوف، جریانهای اعتراضآمیز بیشماری را علیه رویکرد رسمی آمریکا در خارج از مرزها به راه انداختند و حتی یک «اتحادیۀ ضد-امپریالیستی» را سازماندهی کردند که سعی میکرد کشور را در یک مسیر صلحجویانهتر و انزواطلبانهتر هدایت کند. سبعیتهایی که ارتش ایالاتمتحده در «فیلیپین» مرتکب شد به شکلی خاص بسیاری از شهروندان را بر آن داشت تا با صدای بلند سؤال کنند که «آمریکا» بهعنوان یک ملت به کجا میرود؛ اما اعتراضهایی ازایندست تا حد زیادی در نطفه خفه میشدند؛ امپراطوری، به یک واقعیت و سبک زندگی تبدیلشده بود. شعر معروف «رابینسون جفرز»، «بدرخش، ای جمهوری محتضر»، ادراک و احساس زنده و روشنی از نومیدیای به دست میدهد که بیشتر روشنفکران آمریکایی در رابطه با پیشرفت کشوری احساس میکردند که برای آن امیدهایی چنین متفاوت داشتند:

وقتی این آمریکا در ابتذال خود ساکن شود،
و سخت تنومند شود در هیبت امپراطوری،
و اعتراض، تنها یک حباب در جرم مذاب، بترکد ناگهان،
و آهها برآید از نهاد و جرم سخت شود،
من، با لبخندی اندوهناک، به یاد میآورم که گل پرپر میشود تا میوه
بسازد و میوه میپوسد تا زمین را بسازد…
جنگ اسپانیا-آمریکا و مفاهیم ضمنی آن، اهمیت این سؤال را دوچندان کرد که ایالاتمتحده میخواهد چه نوع کشوری باشد. در نظر روشنفکرانی مثل «جیمز» یا «جفرز»، جادۀ آمریکا به سمت امپراطوری، به همان اندازه خیانت به طبیعت بهتر خود بود که رویکرد «آتن» در عصر پیشین. «آتن»، فرهنگ والای «عصر طلایی» را ساخته بود و با شرکت در وحشیگریهای متمادی جنگ «پلوپونز»، شکوه آن را لگدمال کرد. بنا بر قول منتقدین بالا، «آمریکا»، مانند «آتن»، بهجای نگاه به درون و با ارتقاء فرهنگ ایدههای فرهیخته، خودشناسی، آگاهی و آزادی و استقلال از تزویر و کجروی، با بیمبالاتی، نیروهای غنی خود را درراه درگیریهای برونمرزی و ماجراجوییهای خارجی صرف کرد.
زندگی یک امپراطوری بهطورمعمول زندگیای بر پایۀ دروننگری و خود-اندیشی نیست. این نوع زندگی صرف رقابت، تحصیل و تملک و احتیاط مضطربانه بهواسطۀ حضور دشمنان واقعی و بالقوه میشود. این زندگی، هرگونه تحقیق و پژوهش سقراطی برای کشف حقیقت را به شکلی خاص دشوار میکند، چراکه بیشتر وقت و انرژی روانی آن در جهت بهانهتراشی برای فرضیات و اعمال تجاوزگرانهاش مصرف میشود. یک امپراطوری، بهنحویکه شاید کسی با نمونۀ سقراط در ذهن استدلال کند، اساساً مخالف با روح فلسفه – با تعمق عاری از تعصب و پرسش و پاسخ بیغرضانه – است.
«کین»، خودشیدایی است که بهندرت نگاهی به درون خود میاندازد. او درک نمیکند که دیگران چگونه به او نگاه میکنند. او با مشغول کردن خود به کنترل و دستکاری چیزها و افراد پیرامونش، از خودشناسی اجتناب میکند. این مسئله بهواسطۀ مشغولیت وسواسگونۀ او به امور خارجی (خارج از وجود) است که در داشتن یک زندگی اصیل و واقعی ناکام میماند. سازندگان فیلم «همشهری کین» با تصویرسازی «کین» بهعنوان یک مدافع آمریکا، اجازۀ اظهار بیانیهای در رابطه با کل فرهنگ آمریکا، در رابطه با سبک زندگی در این کشور را به خود میدهند. آنها، مانند «سقراط»، پیشنهاد میدهند که با وجود موفقیتهای خارجی، امور این کشور در مسیر بدی قرار دارند و اینکه حلقۀ بسیار مهمی در این میان مفقود است. حتی اگر کسانی که از ثروت و قدرت لذت میبرند اینگونه فکر نکنند و حتی اگر مردم را با پول و سرگرمی فریب دهند که رهبرانشان به فکر رفاه آنها هستند، بهمحض آنکه شخص نگاه دقیقی به زندگیای مثل این بیندازد، ارزش تمام موفقیتها و دستاوردهای خارجی به شکلی مبهم در نظرش جلوهگر میشود. «انسان را چه سود که تمامی دنیا را از آن خود کند اما روح خود را ببازد؟» خلاصهای است ازآنچه یک منتقد ادبی در آن زمان از پیام اصلی «همشهری کین» ارائه داده بود. دامنۀ فلسفی فیلم این نکته را روشن میسازد که این پیام نهتنها به یک فرد خود-تخریبگر واحد، بلکه به فرهنگ حاکم بر یک دورۀ تاریخی مربوط میشود.
به قلم دکتر جورن کی. برامان
گروه فلسفه دانشگاه ایالتی فراستبورگ