نه‌ونیم هفته و جنس دوم سیمون دوبووار

ارتباط فلسفی

موضوع فلسفی فیلم، زن به‌عنوان مفعول (شیء) است. پی‌رنگ داستان، پیشرفت تدریجی از یک مفعول (منفعل) بودن به شیوه‌ای بسیار مطلوب تا یک انسان به توحّش کشیده شده را نشان می‌دهد. در پایان فیلم، بیننده می‌تواند شاهد این باشد که آنچه در ابتدا رفتاری جذاب و فریبنده به نظر می‌رسید، در ذات، نوعی به بازی گرفتن، باهدف تحت اختیار و کنترل درآوردن بوده است. («میکی رورک» به «کیم بسینگر» می‌گوید: «من ازت مراقبت می‌کنم» زن مجبور نیست ظرف‌ها را بشوید، مجبور نیست به خرید برود، … تنها کاری که او باید انجام دهد آن است که وقتی نان‌آورش شب به خانه می‌آید او در رختخواب آماده باشد. حتی در انواع و اقسام شیوه‌های عشق‌بازی با او، «رورک» همواره فاعل و «بسینگر» مفعول منفعل است. زن، قبل از آنکه از خواب غفلت بیدار شود، حتی می‌پذیرد که به‌طور شدیدی مورد تجاوز قرار گیرد. نکتۀ اصلی فیلم نشان دادن این اصل است که موردحمایت و مراقبت دیگری قرار گرفتن و مورد تجاوز واقع‌شدن درواقع دو نوع متفاوت از مفعول بودن هستند.)
درست مثل فیلم «می‌رود تا به دست بیاورد»، موضوع اصلی در این فیلم، انکار در برابر درک و پذیرش آن آرمان عصر روشنگری است که بر آزادی اراده در عرصۀ روابط بسیار نزدیک و صمیمانه تأکید دارد. درحالی‌که خودمختاری در عرصۀ سیاسی به‌طورکلی و فراگیر به‌عنوان یک هنجار پذیرفته شده است، آزادی و احترام به آزادی دیگر انسان‌ها در عرصۀ اقتصادی (به‌نحوی‌که در «عصر جدید» شاهد هستیم) و در زندگی شخصی مردمی، همچنان مسائلی غامض و پیچیده هستند.

«سیمون دو بووآر» یکی از برجسته‌ترین فمینیست‌های فلسفی قرن بیستم است. تحلیل او از وضعیت زنان در کتاب جنس دوم ارتباط تنگاتنگی با اگزیستانسیالیسم «ژان پل سارتر» و نیز با تحلیل‌هایی با موضوع فاعل در برابر مفعول که از دل آثار «کانت»، «فیشته»، «هگل» و «مارکس» رشد کرده‌اند، دارد.
به‌هرروی، «نه و نیم هفته»، به‌رغم ظاهر آن، یکی از فیلم‌های این‌چنینی است که کمترین مضمون جنسی را در خود دارد. کاراکتری که «رورک» آن را بازی می‌کند، به‌طورقطع، به لحاظ امیال جنسی و شهوانی بسیار مستعد است، اما تمایلات جنسی و شهوت‌رانی در دستان او به ابزار انحصاری برای سلطه‌جویی تبدیل می‌شوند – و به همین دلیل است که عشق‌بازی‌های او رفته‌رفته جذابیت خود را برایش از دست می‌دهند و به همین علت است که در پایان ماجرا ناگزیر به تجاوز عریان بدل می‌شود.

سیمون دو بووآر (1986-1908)

«دو بووآر» در یک خانوادۀ بورژوای محترم و بااعتبار به دنیا آمد و از بین دو دختر خانواده فرزند بزرگ‌تر بود. او درحالی‌که هنوز نوجوانی بیش نبود، به الحاد رو آورد و تصمیم گرفت زندگی خود را وقف نگارش و مطالعه کند. او در سال 1929 از دانشگاه «سوربن» در حالی فارغ‌التحصیل شد که پایان‌نامۀ خود را در مورد «لایبنیتس» («گوتفرید ویلهلم لایبنیتس» فیلسوف، ریاضیدان و فیزیکدان آلمانی و پیرو ایدئالیسم خردگرا) ارائه داده بود. فلسفه در نظر «دو ‌بووآر» بحث و پژوهش در باب مقتضیات وجود بود. «دو بووآر» بین سال‌های 1931 تا 1943 در حالی در مقطع دبیرستان تدریس می‌کرد که در حال بسط بنیانی برای تفکرات فلسفی خود بود. «دو بووآر» با پیروی از سنّت فلاسفۀ «خرمگسی» از پیشینۀ دانش خود در فلسفۀ صوری برای رساندن صدای افکار احساسات خود در رابطه با فمینیسم و اگزیستانسیالیسم بهره می‌برد.
«ژان پل سارتر» و «دو بووآر» پس از تحصیلات «دو بووآر» در سوربن با یکدیگر ملاقات کردند – شروع یک دوره دوستی که تا زمان مرگ «سارتر» در سال 1980 تداوم یافت. این دوره سرآغاز چیزی بود که «دو بووآر» از آن به‌عنوان مرحلۀ «مقیاس وزن شعری» زندگی خود یاد کرده است، مرحله‌ای که نقطۀ اوج آن، مهم‌ترین اثر فلسفی او یعنی، «اخلاقیات ایهام» (1947) بود.«دو بووآر» این مرحله از زندگی خود را با مقاله‌ای با عنوان «پیروس و سینه‌آس» و همچنین رمانی که پیش از آن به رشتۀ تحریر درآورده بود، یعنی «مهمان» (1943)، آغاز کرد. «دو بووآر» مفاهیم هستی‌شناسی «سارتر» در باب وجود لنفسه و وجود فی‌نفسه را در اخلاقیات فلسفی خود گنجاند. او همچنین تا حد بسیار زیادی از مفهوم وجودهای انسانی «سارتر» به‌عنوان موجوداتی که از بنیان و اساس آزاد هستند، کمک گرفت و بهره برد. آزادی در انتخاب، والاترین ارزش انسانی، معیار اخلاق و بداخلاقی در اعمال یک فرد محسوب می‌شود: اعمال نیک آزادی فرد را بیشتر می‌کنند، درحالی‌که اعمال بد این آزادی را محدود می‌سازند.
جای هیچ‌گونه شکی نیست که ارتباط «دو بووآر» با «سارتر» دلیل اصلی اطلاق عنوان ناخواستۀ اگزیستانسیالیست به او بود. او با به‌کارگیری برخی از ایده‌هایی که در مقالۀ اخلاقیات خود، روی آن‌ها کار کرده بود و نیز چند مفهوم زیربنایی در حوزۀ اگزیستانسیالیسم به‌نحوی‌که سارتر آن‌ها را بسط و ارائه داده بود، راه خود را تا خلق مشهورترین اثرش، یعنی جنس دوم، ادامه داد. «دو بووآر» با کار روی این ایده که زنان «نوع دیگری» از مردان هستند و این راهبرد که «زن متولد نمی‌شود، بلکه ساخته می‌شود»، به کاوش و پژوهش در اعماق تاریخ سرکوب زنان پرداخت. این اثر به یکی از پیشگامانه‌ترین بیانیه‌های مربوط به استقلال زنان در بحبوحۀ فمینیسم قرن بیستم تبدیل شد.
دیگر آثار «دو بووآر» شامل یک خودزندگی‌نامۀ چهاربخشی، یک رمان جایزه-برده با نام «ماندران‌ها» و رمان «کهن‌سالی» است که جامعه را به خاطر رفتاری که با سالخوردگان دارد، محکوم می‌کند. او در وصف مرگ مادرش نوشت و رمان «مرگی بسیار آرام» را خلق کرد. یکی از آخرین رمان‌های او درواقع یک دفتر خاطرات روزانه با عنوان «مراسم وداع: وداع با سارتر» بود که جزئیات مرگ دوستش، «سارتر» را ثبت می‌کرد. آخرین حرف‌های او به این مناسبت: «با مرگ من، ما دوباره به هم نخواهیم رسید. این رسم روزگار است. این‌که ما قادر بودیم تا مدت‌ها هماهنگ و سازگار باهم زندگی کنیم، در نوع خود باشکوه است.»

گزیده‌ای از جنس دوم (1949)

مقدمه

مدت‌ها است که در فکر نوشتن کتابی دربارۀ زنان هستم. موضوع کتاب، به‌خصوص برای زنان، برخورنده و برانگیزنده است؛ و همچنین موضوع تازه‌ای نیست. جوهرهای زیادی در باب منازعه بر سر فمینیسم روی کاغذها روان شده است و شاید نیازی نباشد که ما مطلب دیگری دراین‌باره بگوییم. بااین‌حال، این موضوع همچنان موردبحث است، چراکه مزخرفات مبسوط و مفصلی که در طول قرن اخیر به زبان آورده شده‌اند به‌ظاهر کار چندانی در جهت شفاف‌سازی این مسئله انجام نداده‌اند. از هر چه بگذریم، آیا اصلاً مشکلی وجود دارد؟ و اگر وجود دارد، آن مشکل چیست؟ آیا واقعاً مشکل، زنان هستند؟ قطع به‌یقین، نظریۀ «زن جاودانه» هنوز هم طرفداران خود را دارد، کسانی که در گوش شما زمزمه می‌کنند: «حتی در روسیه هم زنان هنوز زن هستند»؛ و دیگر اندیشمندان – که گاهاً تفاوتی با گروه قبل ندارند – با آهی از نهاد برآمده می‌گویند: «زن راه خود را گم کرده است، زن از دست رفته است.» انسان به این فکر می‌افتد که آیا زنان هنوز وجود دارند، آیا همیشه خواهند بود، آیا بودن آن‌ها مطلوب است، چه جایی را در این جهان اشغال می‌کنند، جای آن‌ها کجاست. «چه بر سر زنان آمده است؟»، این سؤالی است که اخیراً در یک مجلۀ یومیه پرسیده شده است.
اما در ابتدا باید این سؤال را مطرح کنیم: زن چیست؟ یک نظر این است tota mulier in utero یعنی «زن یک رحم است»؛ اما خبرگان و اندیشمندان در صحبت از زنان خاص اظهار می‌کنند که آن‌ها، علی‌رغم اینکه مانند سایر زنان مجهز به یک رحم هستند، اما زن نیستند. همگی در تائید این واقعیت که اناث در گونه‌های انسانی وجود دارند، اتفاق‌نظر دارند؛ آن‌ها، امروز مثل همیشه، در مورد نیمی از جامعۀ بشریت مصالحه دارند؛ و همچنان به ما گفته می‌شود که زنانگی درخطر است؛ ما را تشویق و نصیحت می‌کنند که زن باشیم، زن بمانیم، زن شویم. بعد، معلوم می‌شود که هر موجود انسانی مؤنثی لزوماً یک زن نیست؛ این موجود مؤنث برای آنکه زن تلقی شود می‌باید در آن واقعیت مرموز و در-معرض-خطر که زنانگی نامیده می‌شود، سهیم و شریک باشد. آیا این ویژگی چیزی است که از تخم‌دان‌ها ترشح می‌شود؟ و یا یک ماهیت افلاطونی و محصولی از تصورات فلسفی است؟ آیا یک زیرپوش زنانۀ حاصل از این توجیهات برای رویارویی با واقعیت کافی است؟ بااینکه برخی از زنان مشتاقانه و غیورانه در جهت تجسم بخشیدن به این ماهیت تلاش می‌کنند، اما به‌سختی می‌توان آن را به‌طور شفاف و روشن درک کرد. این ماهیت اغلب با واژه‌های مبهم و پرطمطراقی توصیف می‌شود که به نظر می‌رسد از فرهنگ لغات پیشگویان اهل بصیرت وام گرفته‌شده‌اند و درواقع در زمان «سنت توماس» این ماهیت به‌عنوان جوهره‌ای تلقی می‌شد که درست به‌اندازۀ مزیت خواب‌آور خشخاش، با قطعیت کامل تعریف شده بود.
اما ماهیت‌گرایی (مکتب اصالت ماهیت) موقعیت خود را از دست داده است. علوم زیست‌شناختی و اجتماعی دیگر مؤید وجود ماهیت‌هایی که به شکلی تغییرناپذیر ثابت هستند و ویژگی‌های معینی چون مشخصه‌های اطلاق‌شده به زنان، یهودیان، یا سیاه‌پوستان را تعیین می‌کنند، نیست. علم، هر ویژگی را به‌عنوان واکنشی در نظر می‌گیرد که تا حدی وابسته به موقعیت است. اگر امروز دیگر فمینیستی وجود ندارد، پس هیچ‌وقت وجود نداشته است؛ اما آیا بنابراین، واژۀ زن هم هیچ مضمون خاصی ندارد؟ این مفهوم از جانب آن دسته از اندیشمندان قائل به فلسفۀ روشنگری، فلسفۀ عقل‌گرایی و فلسفۀ صوری به‌طور محکم و جدی تائید می‌شود؛ زن، در نظر اینان، صرفاً وجودهای انسانی‌ای هستند که واژۀ زن به‌صورت قراردادی به آن‌ها اختصاص داده شده است. به‌خصوص، بسیاری از زنان آمریکایی آماده و مستعد این تفکر هستند که حتی دیگر هیچ جایی هم برای زنان وجود ندارد؛ اگر یک فرد عقب‌افتاده همچنان خود را یک زن بداند، دوستانش به او توصیه می‌کنند که به روانکاو مراجعه کند تا بتواند از شر این وسواس فکری خلاص شود. «دوروتی پارکر»، در خصوص یکی از آثار خود، یعنی «زنان مدرن: جنسیت ازدست‌رفته» که از جهاتی دیگر ویژگی‌های برخورنده و برانگیزندۀ خود را دارد، این‌گونه نوشته است: «من نمی‌توانم به کتاب‌هایی که با زن در مقام زن برخورد دارند، نگاه منصفانه‌ای داشته باشم … اعتقاد من بر این است که به همۀ ما، هم مردان و هم زنان، باید به‌عنوان نوع انسان نگاه شود.» اما فلسفۀ صوری (اسم‌گرایی) دکترین به نسبت ناقص و نابسنده‌ای است و ضدّفمینیست‌ها در بیان و نشان دادن این‌که زنان صرفاً مرد نیستند، با هیچ مشکلی مواجه نبوده‌اند. به‌طورقطع، زن، مانند مرد، یک انسان است؛ اما چنین اظهاری اساساً انتزاعی است. واقعیت آن است که هر موجود انسانی عینی و محسوسی همواره یک فرد واحد و مستقل است. سرباززدن از پذیرش مفاهیمی چون زن جاودانه، روح سیاه، کاراکتر یهودی به معنای انکار این واقعیات نیست که یهودیان، سیاه‌پوستان و یا زنان امروز وجود دارند – این نوع انکار نمایانگر آزادی بیان و عقیدۀ افراد مرتبط و ذی‌ربط نیست، بلکه به‌نوعی هزیمت و گریز از واقعیت است. چند سال پیش، یک نویسندۀ زن مشهور حاضر نشد اجازه دهد که تصویرش در مجموعه‌ عکسی که به‌طور خاص به زنان نویسنده اختصاص داده شده بود، ظاهر شود؛ میل و آرزوی او آن بود که در میان مردان به‌حساب آورده شود؛ اما او برای نیل به این امتیاز بیشترین و بهترین بهره را از نفوذ همسرش برد! زنانی که ادعا می‌کنند مرد هستند، به‌رغم ادعای خود، درواقع توجه و احترام مردانه را مطالبه می‌کنند. همچنین زن جوانی به نام «تروتسکی» را به خاطر می‌آورم که روی سکویی در یک گردهمایی پرشور و هیاهو ایستاده بود و به‌رغم ظرافت و شکنندگی آشکارش، خود را برای استفاده از مشت‌هایش آماده می‌کرد. او در آن لحظه ضعف زنانۀ خود را انکار می‌کرد؛ اما این کار او به خاطر عشق به مرد مبارزی بود که [زن] آرزو داشت هم‌پایۀ او باشد. رویکرد دفاع از بسیاری از زنان آمریکایی ثابت می‌کند که آن‌ها تحت تسخیر حس و معنایی از زنانگی خود هستند. در حقیقت، پیشروی در این مسیر با چشمان باز کافی است تا نشان دهد که انسانیت به دودسته از افراد تقسیم می‌شود که لباس‌ها، صورت‌ها، بدن‌ها، لبخندها، قدم‌ها، علائق و مشغولیت‌های ذهنی‌شان به‌طور آشکار متفاوت است. شاید این تفاوت‌ها سطحی باشند، شاید مقدر آن است که این اختلاف‌ها محو شوند. آنچه مسلّم است آن است که این تفاوت‌ها به‌راستی وجود دارند.

اگر کارکرد زن به‌عنوان یک موجود مؤنث برای تعریف شخصیت زن کافی نیست، اگر ما حتی از توصیف او با استفاده از مفهوم «زن جاودانه» سر باز می‌زنیم و اگر با تمام این‌ها، به‌طور موقتی، می‌پذیریم که زنان به‌راستی وجود دارند، پس باید با این سؤال روبه‌رو شویم که «زن چیست»؟
به نظر من، طرح این سؤال به معنای پیشنهاد بی‌درنگ یک پاسخ ابتدایی است. این واقعیت که من این سؤال را مطرح می‌کنم به‌خودی‌خود حائز اهمیت است. یک مرد هرگز شروع به نگارش کتابی در رابطه با وضعیت خاص انسان‌های مذکر نمی‌کند؛ اما اگر من بخواهم خود را تعریف کنم، اول‌ازهمه می‌باید بگویم: «من یک زن هستم»؛ تمامی مطالب و بحث‌هایی که می‌خواهم در ادامه مطرح کنم می‌باید بر مبنای این واقعیت باشد. یک مرد هرگز صحبت خود را با معرفی خودش به‌عنوان فردی از یک جنسیت خاص شروع نمی‌کند؛ ناگفته پیداست که او یک مرد است. واژه‌های مذکر و مؤنث به شکلی یکسان و قرینه و صرفاً از حیث فرم، مانند نامه‌ها و فرم‌های قانونی، مورداستفاده قرار می‌گیرند. در واقعیت، ارتباط این دو جنس به‌هیچ‌وجه مانند ارتباط دو قطب الکتریکی نیست، چراکه مرد نمایندۀ هر دو قطب مثبت و خنثی است و مؤید این امر استفادۀ معمول از واژۀ مرد برای اشاره به نوع بشر در حالت کلی آن است؛* درحالی‌که زن صرفاً نمایندۀ قطب منفی است و به‌واسطۀ معیارهای محدودکننده و بدون رابطۀ متقابل تعریف می‌شود. در میانۀ یک بحث انتزاعی بسیار آزاردهنده است که از زبان یک مرد بشنویم: «شما این‌طور فکر می‌کنید و این به دلیل آن است که شما یک زن هستید»؛ اما من می‌دانم که تنها دفاعی که می‌توانم از خود کنم آن است که پاسخ دهم: «من این‌طور فکر می‌کنم و این به دلیل آن است که این درست است» و به این شکل، خویشتن فاعلی و غیرعینی خود را از بحث حذف کنم.

بسیار بی‌ربط است که جواب دهم: «و شما برعکس من فکر می‌کنید به این دلیل که یک مرد هستید»، چون درک و پذیرفته شده است که مرد بودن ویژگی خاصی نیست. یک مرد به‌واسطۀ مرد بودن خود ذی‌حق است؛ این زن است که حقی برای او متصور نیست. تمام این‌ها به این نکته ختم می‌شود: درست مانند آنچه در دوران باستان مرسوم بود، یک محور قائم مطلق وجود داشت که خط مایل با ارجاع به آن تعریف می‌شد، به همین ترتیب یک نوع انسان مطلق وجود دارد و آن جنس مذکر است. زن دارای دو تخمدان و یک رحم است: این ویژگی‌های خاص او را در فردیت خود محبوس و نیز او را در حدومرزهای طبیعت خودش تعریف و محدود می‌کند. اغلب گفته می‌شود که زن با غدد ترشح‌کنندۀ خود فکر می‌کند. مرد به طرزی باشکوه چشم خود را بر این واقعیت می‌بندد که آناتومی خود او نیز شامل غدد ترشح‌کننده‌ای مثل بیضه‌ها، است و اینکه این غدد هورمون‌هایی را ترشح می‌کنند. مرد به بدن خود به‌عنوان یک ارتباط مستقیم و عادی با جهان فکر می‌کند، جهانی که تصور می‌کند آن را به‌طور واقعی و خارجی درک می‌کند، درحالی‌که بدن زن را یک مانع و زندانی تلقی می‌کند که با هر ویژگی خاصی که به آن نسبت داده می‌شود از ارزش و بهایش کاسته می‌شود. ارسطو می‌گوید:«جنس مؤنث به‌واسطۀ فقدان مطلقی از کیفیت‌ها، مؤنث است؛ ما باید طبیعت مؤنث را به‌عنوان طبیعتی در نظر بگیریم که به‌نوعی نقص طبیعی مبتلا است.» و «سنت توماس» به سهم خود، زن را یک «مرد ناقص»، یک «موجود ضمنی» دانسته است. این نکته در «سفر پیدایش» به شکلی نمادین مطرح می‌شود، جایی که «حوّا» از چیزی ساخته می‌شود که «بوسوئه» آن را «استخوان اضافی» «آدم» می‌نامد.

* منظور عبارت Man در انگلیسی است که هم به معنای مرد و هم به‌طورکلی به معنای انسان است.

به‌این‌ترتیب انسانیت مذکر است و مرد، زن را نه در ذات خود زن بلکه نسبت به خودش تعریف می‌کند؛ زن به‌عنوان یک موجود خودمختار تلقی نمی‌شود. «جولز میشله» می‌نویسد: «زن، موجود نسبی …»؛ و «جولین بندا» در کتاب Rapport D’uriel خود با اطمینان کامل می‌نویسد: «بدن مرد فی‌نفسه و جدای از بدن مرد معنادار است، درحالی‌که به نظر می‌رسد بدن زن فی‌نفسه عاری از اهمیت است … مرد می‌تواند بدون زن به خود فکر کند. زن نمی‌تواند بدون مرد به خود فکر کند.» و زن صرفاً آن چیزی است که مرد حکم می‌کند؛ به‌این‌ترتیب زن را «جنس» می‌نامند، نامی که به‌واسطۀ آن این معنا تداعی می‌شود که زن لزوماً و اساساً به‌عنوان یک موجود جنسی بر مرد عرضه می‌شود. در نظر مرد، زن یعنی رابطۀ جنسی – رابطۀ جنسی مطلق و نه چیزی کمتر. زن با ارجاع به مرد تعریف و متمایز می‌شود و این در حالی است که تعریف مرد با ارجاع به زن صورت نمی‌گیرد؛ زن ضمنی است، یک موجود غیرضروری که نقطۀ مقابل موجود ضروری است. مرد فاعل است، مرد مطلق است – زن آن دیگری است.»
دسته‌بندی دیگری (نوع دیگر/غیر) درست به‌اندازۀ خود مفهوم شعور (خودآگاهی)، ازلی است. در بدوی‌ترین جوامع، در باستانی‌ترین اساطیر، می‌تواند ابراز مفهوم نوعی ثنویت را یافت – که به خود و دیگری مربوط است. این ثنویت در اصل به تقسیم جنسیت‌ها مرتبط نبود؛ این مفهوم وابسته به هیچ واقعیت تجربی‌ نبود. درواقع مفهوم ثنویت در آثار اشخاصی چون «گرانت» با موضوع تفکر چینی و آثار «دومزیل» با موضوع روم و هند شرقی تجلی می‌کند. عنصر زنانه، در ابتدا، تااندازه‌ای که در ترکیب‌های ضدی چون «نیک و بد»، اشارات به «شانس و بدشانسی»، «راست و چپ»، «خدا و شیطان» دخیل بود، در زوج‌هایی چون «وارونا-میترا»، «اورانوس-زئوس»، «خورشید-ماه» و «روز-شب» دخالتی نداشت. دیگری بودن یک دسته‌بندی بنیادین از تفکر انسانی است.
به‌این‌ترتیب واقعیت آن است که تابه‌حال هیچ گروهی خود را به‌عنوان یکی معین نکرده است بدون آنکه آن دیگری را به‌عنوان نقطۀ مقابل خود معین کرده باشد. اگر سه مسافر برحسب‌تصادف در یک کوپه جا بگیرند، همین برای آنکه «دیگران» حاضر در خارج از این کوپه و بین باقی مسافران قطار را به شکلی مبهم در نظر آن‌ها دشمن کند، کافی است. در نگاه افراد شهرستانی تمامی اشخاصی که به روستای آن‌ها تعلق ندارند، «بیگانه» و مظنون هستند؛ در نظر بومیان یک کشور، تمام کسانی که در کشورهای دیگر مقیم هستند «خارجی» به‌حساب می‌آیند؛ یهودیان از دید ضدّیهودها (مخالفان اقوام سامی) «متفاوت» هستند، سیاه‌پوستان ازنظر نژادپرستان آمریکایی «شریر» و اهریمنی هستند، ساکنین اولیه در نگاه مهاجرین، «بومی» هستند و طبقۀ کارگر از دید قشر مرفه «طبقۀ پایین‌تر» جامعه به‌حساب می‌آید.
«لوی استروس»، در پایان اثر پرمغز خود در باب اَشکال متفاوت جوامع بدوی، به این نتیجه‌گیری می‌رسد: «گذر از وضعیت طبیعت به وضعیت فرهنگ با توانایی انسان در دیدن ارتباطات زیست‌شناختی به‌عنوان مجموعه‌ای از تضادها مشخص می‌شود؛ ثنویت، دگرواره‌ای، تضاد و تقارن، خواه به شکل قطعی و مشخص باشند خواه در قالب‌های مبهم تجلی کنند، چندان پدیده‌های زیادی را در بر نمی‌گیرند که بتوان آن‌ها را بنیادین و داده‌های معین و بی‌واسطه از واقعیت اجتماع توصیف کرد.» این پدیده‌ها درصورتی‌که درواقع جامعۀ انسانی صرفاً یک میتسین* یا معاشرتی بر مبنای همبستگی و دوستی بود، دور از فهم و درک‌نکردنی می‌بود. در مقابل، درصورتی‌که طبق گفتۀ «هگل»، ما در خود شعور نوعی خصومت بنیادین نسبت به هر شعور دیگری بیابیم، همه‌چیز شیرین می‌شود؛ فاعل تنها در حالت متضاد بودن می‌تواند خود را ابراز کند – مرد خود را در جایگاه موجود ضروری، در نقطۀ مقابل دیگری، یعنی موجود غیرضروری، یعنی مفعول، مستقر می‌کند.

Mitsein: عبارتی که «دو بووآر» در کتاب «جنس دوم» به کار برده و به معنای «باهم بودن» است.

اما شعور دیگری، خود دیگری، یک ادعای معکوس را مطرح می‌کند. بومیانی که به خارج از کشور سفر می‌کنند، وقتی می‌بینند که بومیان کشورهای همسایه با آن‌ها به‌عنوان «بیگانه» برخورد می‌کنند، متحیر می‌شوند. در حقیقت، جنگ‌ها، جشنواره‌ها، تجارت، معاهده‌ها و مشاجره‌های بین قبایل، ملت‌ها و طبقات مختلف اجتماعی به سمت محروم کردن مفهوم دیگری از معنای مطلق خود و جلوه‌گر ساختن نسبیت آن گرایش دارند؛ خواهی‌نخواهی، افراد و گروه‌ها ناگزیر به درک تقابل ارتباطات خود هستند. پس چگونه است که این تقابل بین جنسیت‌ها به رسمیت شناخته نشده است و یکی از واژه‌های مغایر به‌عنوان تنها موجود ضروری معین می‌شود و هرگونه نسبیت را به لحاظ جفت و نظیر خود رد می‌کند و او را به‌عنوان دیگری محض تعریف می‌کند؟ چرا زنان، سلطه و حاکمیت مردانه را ردّ نمی‌کنند و با آن به مبارزه برنمی‌خیزند؟ هیچ فاعلی با میل خود و به سهولت، داوطلب تبدیل‌شدن به مفعول، به موجود غیرضروری نیست؛ این دیگری نیست که در تعریف خود [در مقام مرد] به‌عنوان دیگری، جایگاه یکی را تثبیت می‌کند. دیگری توسط یکی در تعریف خود به‌عنوان یکی ابراز می‌شود؛ اما اگر دیگری قصد نداشته باشد جایگاه یکی بودن را دوباره به دست آورد، باید به‌اندازۀ کافی برای پذیرش این دیدگاه بیگانه بودن، سلطه‌پذیر و مطیع باشد؛ و چگونه است این سلطه‌پذیری در مورد زن؟
به‌طورقطع، موارد دیگری نیز وجود دارند که در آن‌ها یک دسته یا گروه معین قادر بوده است گروه دیگر را به‌طور کامل برای مدتی تحت سلطۀ خود درآورد. اغلب اوقات این امتیاز وابسته به عدم‌تساوی شمار افراد گروه‌ها است – اکثریت، قواعد و قوانین خود را بر اقلیت تحمیل می‌کند و آن را مورد آزار و اذیت قرار می‌دهد؛ اما زنان، مانند سیاه‌پوستان آمریکایی یا یهودیان، یک اقلیت نیستند؛ درست به‌اندازۀ مردان، روی زمین زن وجود دارد. بازهم، دو گروه موردنظر اغلب و اساساً مستقل بوده‌اند؛ این احتمال وجود دارد که آن‌ها پیش‌ازاین از وجود یکدیگر بی‌اطلاع بوده‌اند و یا شاید خودمختاری یکدیگر را به رسمیت شناخته‌اند؛ اما یک رویداد تاریخی منتج به مقهورسازی ضعیف‌تر توسط قوی‌تر شده است. پراکنده شدن یهودیان، ظهور برده‌داری در آمریکا و فتوحات و استیلای امپریالیسم نمونه‌هایی ازاین‌دست هستند. در این موارد، گروه سرکوب‌شده دست‌کم خاطرات روزهای گذشته را حفظ می‌کنند؛ آن‌ها یک گذشتۀ مشترک، یک سنت، گاهی یک مذهب و یا یک فرهنگ مشترک دارند.
خط موازی‌ای که «بِبِل» بین زنان و طبقۀ کارگر کشیده است از آن لحاظ معتبر است که هیچ‌گاه به شکل‌گیری یک اقلیت و یا یک واحد جمعی مجزا از بشریت منتج نشده است؛ و در هر دو مورد، به‌جای یک واقعۀ تاریخی واحد، یک پیشرفت تاریخی محسوب می‌شود که وضعیت آن‌ها را به‌عنوان یک طبقۀ اجتماعی توضیح و عضویت افراد خاصی در آن طبقه را مدنظر قرار می‌دهد؛ اما طبقۀ کارگر همیشه وجود نداشته است، درحالی‌که زن همیشه بوده است. آن‌ها به‌واسطۀ امتیاز خودمختاری و فیزیولوژی خود زن هستند. آن‌ها در سرتاسر تاریخ همواره زیردست و مطیع مردان بوده‌اند و ازاین‌رو، استقلال آن‌ها درنتیجۀ یک رخداد تاریخی یا یک تغییر اجتماعی نیست – اتفاقی که افتاد این نبود. دلیل اینکه چرا دیگری بودن در این مورد به نظر یک فاکتور مطلق می‌رسد تا حدی مربوط به آن است که فاقد ماهیت محتمل‌الوقوع و مشروط یا تصادفی واقعیت‌های تاریخی است. وضعیتی که در یک زمان خاص ایجاد می‌شود، می‌تواند در زمان دیگری از میان رفته و منسوخ شود، همان‌طور که سیاه‌پوستان هایتی و دیگران این واقعیت را به اثبات رسانده‌اند؛ اما ممکن است به نظر برسد که وضعیت طبیعی ورای احتمال تغییر است؛ اما در حقیقت، طبیعت چیزها دیگر به شکلی تغییرناپذیر معین و مسلّم و یک‌بار برای همیشه نیست، آنچنانکه واقعیت تاریخی این‌گونه است. اگر این‌طور به نظر می‌رسد که زن موجود غیرضروری‌ای است که هیچ‌گاه تبدیل به موجود ضروری نمی‌شود، این به آن دلیل است که او خود نیز در به وجود آوردن این تغییر موفق نبوده است. طبقۀ کارگر می‌گوید: «ما»؛ سیاه‌پوستان نیز همین‌طور. آن‌ها، با فاعل تلقی کردن خود، طبقۀ متوسط جامعه، یعنی سفیدها را به «دیگران» تبدیل کردند؛ اما زنان نمی‌گویند «ما»، مگر در برخی کنگره‌های فمینیستی یا تظاهرات اجتماعی؛ مردان می‌گویند «زنان» و زنان از همین واژه برای اشاره به خودشان استفاده می‌کنند. آن‌ها به‌طور موثق و مطمئن یک نگرش فاعلی را برای خود در نظر نمی‌گیرند. طبقۀ کارگر، انقلاب روسیه را با موفقیت به ثمر رساند، سیاه‌پوستان همین کار را در هایتی کردند؛ دورگه‌های هندوچینی برای نیل به این مقصود در هند-و-چین مبارزه می‌کنند؛ اما تلاش زنان هرگز چیزی بیش از یک تلاطم و آشفتگی نمادین نبوده است. آن‌ها تنها به چیزی دست‌یافته‌اند که مردان تمایل داشتند به آن‌ها اعطا کنند؛ آن‌ها هیچ‌چیز به دست نیاورده‌اند، فقط دریافت کرده‌اند.

دلیل این امر آن است که زنان ابزار عینی و محسوسی برای سازمان‌دهی خودشان در قالب واحدی که بتواند رو در روی واحد هم‌نظیر، قد علم کند، در اختیار ندارند. آن‌ها هیچ گذشته، هیچ تاریخ و هیچ مذهبی از خود ندارند؛ و در [دفاع از] کار و منافع خود فاقد انسجام و اتحادی از نوع انسجام و اتحاد طبقۀ کارگر هستند. آن‌ها حتی به شکلی بی‌هدف و بدون برنامه‌ریزی، تشکیل اجتماع نمی‌دهند، فرآیندی که حس اجتماع بودن را در بین سیاه‌پوستان آمریکایی، یهودیان زاغه‌نشین، کارگران سنت-دنیس، یا کارکنان کارخانۀ رنالت به وجود می‌آورد. زنان، پراکنده و بی‌هدف و به‌صورت ضمیمه و وابسته، به‌واسطۀ محل سکونت، کار خانه، وضعیت اقتصادی و موقعیت اجتماعی نسبت به مردان خاصی – پدران یا شوهران – در بین آن‌ها زندگی می‌کنند و این ارتباط و وابستگی با مردان را بسیار محکم‌تر از ارتباطشان با دیگر زنان حفظ می‌کنند. اگر آن‌ها به طبقۀ متوسط جامعه تعلق داشته باشند، با مردانی از همان طبقه و نه با زنان طبقۀ کارگر، احساس اتحاد و انسجام می‌کنند؛ اگر سفید باشند، سرسپاری‌شان به مردان سفیدپوست و نه زنان سیاه‌پوست است. طبقۀ کارگر می‌تواند ایدۀ کشتار دسته‌جمعی طبقۀ حاکم در جامعه را مطرح کند و یک سیاه‌پوست یا یهودی به‌قدر کفایت متعصب می‌تواند رؤیای به دست‌ آوردن مالکیت مطلق بمب اتم و کل بشریت را سیاه یا یهودی ساختن را در سر بپروراند؛ اما زن حتی نمی‌تواند رؤیای منقرض کردن نسل مردان را در ذهن خود متصور شود. بند و زنجیری که او را به سرکوبگران ظالمش پیوند می‌دهد برای هیچ‌کس دیگری قابل‌درک نیست. تفکیک جنسیت‌ها، نه رویدادی در تاریخ بشریت، بلکه یک واقعیت بیولوژیکی است. مردان و زنان در یک «میتسین» (دورهمی/باهم بودن) در دونقطۀ مقابل یکدیگر زندگی می‌کنند و زنان هیچ‌گاه این رابطه را نقض نکرده‌اند. زوج زن و مرد یک وحدت و اشتراک بنیادین با دو نیمه‌ای است که به یکدیگر «پرچ» شده‌اند و تقسیم و گسستگی اجتماع در راستای خط جنسیت غیرممکن است. اینجاست که خصیصۀ اصلی زن مشخص می‌شود: او در کلیّتی که دو مؤلفۀ سازندۀ آن برای یکدیگر لازم و ضروری هستند، آن «دیگری» است.

ممکن است فردی این نظر را داشته باشد که شاید این رابطۀ متقابل، آزادی زنان را تسهیل کرده باشد. وقتی «هرکول» پایین پای «اومفال» نشست و در نخ‌ریسی به او کمک کرد، کشش و میلش به او، «اومفال» را شیفته و دربند کرد؛ اما چرا او (اومفال) موفق نشد قدرت جاویدان را به دست آورد؟ «مدیا» برای آنکه انتقام «جیسون» را از خودش بگیرد، فرزندانشان را می‌کشد؛ و به نظر می‌رسد که این افسانۀ شوم و هولناک بیانگر آن است که شاید این امکان وجود داشته که «مدیا» به‌واسطۀ عشق به فرزندان «جیسون» به نفوذ رعب‌آور و باصلابتی در قلب «جیسون» دست یافته است. «آریستوفان» در «لیسیستراتا» (کتاب لیسیستراتا و تسموفوریازوس (کتاب مجموعه کمدی‌های آریستوفان)) با مسرّت فراوان، گروهی از زنان را به تصویر می‌کشد که برای نیل به مقاصد اجتماعی، با دست‌مایه قرار دادن نیازهای جنسی مردانشان، به نیروی ارتش ملحق می‌شوند؛ اما این فقط یک نمایشنامه نیست. در افسانۀ «زنان اهل سابین»، مردان خیلی زود خود را از نقشۀ عقیم ماندن زنان کنار می‌کشند تا به این شکل کسانی که آن‌ها مسحور خود کرده‌اند را تنبیه و مجازات کنند. در حقیقت، زن هیچ‌گاه به لحاظ اجتماعی و به‌واسطۀ نیاز مرد – امیال جنسی و میل به زادوولد – از قید و از زیر سلطه خارج نشده است، امری که باعث می‌شود مردان در ارضای میل خود به زنان مستقل باشند.
ارباب و برده نیز، به‌واسطۀ یک نیاز متقابل که در این مورد یک نیاز اقتصادی است، به یکدیگر پیوند می‌خورند که البته این پیوند به معنای آزادی برده نیست. در ارتباط ارباب با برده، ارباب حرف یا حسی از نیازی که به دیگری دارد را بروز نمی‌دهد؛ او قدرت رفع نیاز خود به‌واسطۀ عمل خودش را در دست دارد؛ و این در حالی است که برده، در موقعیت وابستۀ خود، با حس ترس و امید خود، کاملاً به نیازی که به اربابش دارد واقف است. حتی اگر این نیاز در اصل و ذات خود، به‌طور مساوی برای هر دو طرف ضرورت داشته باشد، همیشه به نفع سرکوبگر و علیه سرکوب‌شونده عمل می‌کند. به این خاطر است که آزادی طبقۀ کارگر، به‌عنوان نمونه، همواره سیر کندی داشته است.
و حالا، زن، اگر نخواهیم بگوییم بردۀ مرد، همواره وابسته به او بوده است؛ این دو جنس هیچ‌گاه سهم مساوی از جهان نداشته‌اند؛ و حتی امروزه، زن به‌طورجدی دست‌وپابسته و ناتوان است، هرچند وضعیت او در شرف تغییر است. تقریباً هیچ جا وضع قانونی او با جایگاه قانونی مرد برابر نیست و در بیشتر اوقات این نابرابری بیشتر به ضرر او تمام می‌شود. حتی وقتی حقوق او به لحاظ قانونی و به‌طور مجرّد به رسمیت شناخته می‌شود، بازهم عرف کهنه و قدیمی مانع ابراز وجود تمام‌عیار آن‌ها در آداب‌ورسوم اجتماعی می‌شود. در حوزۀ اقتصاد، می‌توان گفت که زنان و مردان طبقۀ منفصل را تشکیل می‌دهند؛ باوجوداینکه چیزهای دیگر در این عرصه برابر هستند، مردان شغل‌های بهتری را در اختیار دارند، حقوق بالاتری می‌گیرند و نسبت به رقبای جدیدشان، فرصت‌های بیشتری برای موفقیت دارند. در صنعت و سیاست، مردان، پست و مقام‌های بسیار بسیار بیشتری دارند و انحصار مهم‌ترین پست‌ها را از آن خود می‌کنند. علاوه بر تمام این‌ها، آن‌ها از پرستیژ سنتی‌ای لذت و بهره می‌برند که می‌گوید آموزش و تحصیلات بچه‌ها به هر نحوی می‌باید حمایت شود، چراکه زمان حال، حافظ و گرامی‌دارندۀ گذشته است – و در گذشته کل تاریخ به دست مردان رقم خورده است. در زمان حاضر، وقتی زنان شروع به مشارکت در امور جهان می‌کنند، این دنیا همچنان دنیایی است که به مردان تعلق دارد – آن‌ها هیچ تردیدی دراین‌باره ندارند و زنان هم یقیناً چنین شکی ندارند. تنزل به مرتبۀ «دیگری» بودن، سرباززدن از یک‌طرف معامله بودن – این کار زنان بوده و هست که تمامی مزایایی که از سوی متحدشان، با شأن و طبقۀ برتر، به آن‌ها اعطا شده است را رد کنند. مردِ-والامرتبۀ رهبر، زنِ- زیردست و بنده را با حمایت مادی خود تأمین می‌کند و توجیه اخلاقی وجود داشتن او را متعهد می‌شود؛ به‌این‌ترتیب زن می‌تواند هم‌زمان از تقبل ریسک اقتصادی و ریسک متافیزیکی آزادی‌ای که در آن می‌باید بدون کمک و همیاری به مقاصد و اهداف جامۀ عمل پوشاند، معاف می‌شود. درواقع، در کنار ضرورت میل و انگیزش اخلاقی هر شخص برای ابراز وجود فاعلی خود، همچنین وسوسه‌ای برای چشم بستن بر روی آزادی و تبدیل‌شدن به یک شیء نیز وجود دارد. این یک جادۀ منحوس است، چراکه کسی که – منفعل، ره‌گم‌کرده و ازپادرآمده – قدم در آن می‌گذارد، ازآن‌پس به مخلوق ارادۀ دیگری تبدیل می‌شود، درحالی‌که درمانده از نیل به تفوق و برتری خود و محروم از هر ارزشی است؛ اما این یک جادۀ سهل‌العبور است؛ در این مسیر، فرد از تلاش و تقلایی که با بر عهده گرفتن یک وجود اصیل عجین است، اجتناب می‌کند. وقتی مرد از زن، یک دیگری می‌سازد، پس می‌تواند انتظار آشکار شدن گرایش‌های عمیق و ریشه‌دار در جهت همدستی و تبانی را داشته باشد. به‌این‌ترتیب، احتمال اینکه زن در ادعای موقعیت فاعل بودن خود ناموفق باشد، وجود دارد، چراکه او فاقد منابع قطعی است، چراکه او بند و زنجیر الزامی‌ای که او را صرف‌نظر از رابطۀ متقابل، به مرد پیوند می‌دهد را احساس می‌کند، چراکه او اغلب از نقش خود به‌عنوان دیگری بسیار بسیار خرسند است.
اما بی‌درنگ این سؤال مطرح می‌شود: تمام این جریانات چطور آغاز شد؟ به‌راحتی می‌توان دید که دوگانگی این دو جنس، مانند هر ثنویت دیگری، موجب بروز تضاد و ناسازگاری می‌شود؛ و بی‌تردید، برنده، جایگاه استبدادی و مطلق‌گرایی را به خود نسبت می‌دهد؛ اما چرا مرد از ابتدا برندۀ این بازی بوده است؟ به نظر محتمل می‌رسد که زنان می‌توانسته‌اند پیروز این میدان باشند؛ یا اینکه پیامد این تضاد می‌توانسته به‌هیچ‌عنوان قطعی و از-پیش-معلوم نباشد. چگونه است که این جهان همواره به مردان تعلق داشته است و همه‌چیز تنها از سال‌های اخیر است که رو به تغییر گذاشته است؟ آیا این تغییر اتفاق خوبی است؟ آیا ایجاد تغییرات، یک سهم برابر از جهان بین مردان و زنان را به دنبال خواهد داشت؟
این‌ها پرسش‌های تازه‌ای نیستند و بیشتر اوقات به آن‌ها پاسخ داده شده است؛ اما همین واقعیت که زن، آن دیگری است مستعد ایجاد ظن و بدگمانی نسبت به تمامی توجیهاتی است که مردان از گذشته تاکنون توانسته‌اند برای آن دست‌وپا کنند. تمامی این توجیهات به طرز بسیار مشهودی نگارشی از علائق و منافع مردان بوده‌اند. «پائولین دی لا بار»، فمینیست کمتر شناخته‌شدۀ قرن هفدهم، این موضوع را این‌طور بیان می‌کند: «باید به تمام آن چیزی که توسط مردان دربارۀ زنان نوشته شده است، شک کرد، چراکه مردان، هم‌زمان در این میدان قاضی و طرف دعوی هستند». همه‌جا و در هر زمان، مردان رضایت خود را از این حس که آن‌ها اربابان جهان خلقت هستند، نشان داده‌اند. یهودیان در دعا و مناجات صبحگاهی خود می‌گویند: «شکر پروردگار را … که مرا زن نیافرید»، درحالی‌که همسران آن‌ها از روی متنی حاکی از تسلیم و رضا مناجات می‌کنند «شکر پروردگار را، او که خلق کرد مرا طبق ارادۀ خویش.» اولین نعمت از بین نعمت‌هایی که «افلاطون»، خدایان را بابت آن شکر می‌کرد این بود که او را آزاد و نه دربند، آفریده بودند؛ دومین نعمتی که او شکرگزار آن بود، مرد بودن و نه زن بودن، بود؛ اما مردان نمی‌توانستند از این مزیت و برتری لذت و بهرۀ کامل را ببرند مگر آنکه باور می‌داشتند که این ویژگی مطلق و جاودانه است؛ آن‌ها به دنبال آن بودند که واقعیت برتر بودن خود را به‌نوعی حق جلوه دهند. یک بار دیگر به نقل‌قولی از «پائولین دی لا بار» اشاره می‌کنیم، آنجا که می‌گوید: «مردان، کسانی که قوانینی را به نفع جنس خود وعظ و تدوین کرده‌اند و حقوق‌دانان این قوانین را تا حد اصول اساسی بالابرده‌اند.»
قانون‌گذاران، کشیش‌ها، فلاسفه، نویسندگان و دانشمندان تلاش بسیار کرده‌اند تا نشان دهند که جایگاه وابسته و مادون زن از سوی عالم بالا مقدر شده است و در زمین، مزیت‌های خودش را دارد. مذهب‌هایی که توسط مردان ابداع‌شده‌اند این میل به استیلا و تفوق را انعکاس می‌دهند. در افسانه‌های «حوا» و «پاندورا» (در افسانه‌های یونانی، نخستین زن روی زمین)، مردان در برابر زنان، شمشیر را از رو بسته‌اند. آن‌ها، همان‌طور که پرسش‌های مطرح‌شده توسط «ارسطو» و «سنت توماس» نشان می‌دهند، بیشترین بهره را از فلسفه و الهیات برده‌اند. از دوران باستان، هجونویسان و فلاسفۀ معتقد به اصول اخلاقی در نشان دادن نقاط ضعف زنان خوش درخشیده‌اند. همۀ ما با اتهامات و اعلام‌جرم‌هایی که در سرتاسر تاریخ ادبیات فرانسه زنان را به باد آن‌ها گرفته‌اند، آشنا هستیم. برای مثال، «آنری دو مونترلان» دنباله‌رو عقاید سنتی «ژان دو مونگ»، هرچند با ذوق و درک کمتر، است. گاه‌به‌گاه می‌توان ردّ پای این خصومت را به‌خوبی مشاهده کرد، خصومتی که بیشتر اوقات پاسخ متقابلی دریافت نمی‌کند؛ اما در حقیقت، این عداوت، کم‌وبیش و به طرز موفقیت‌آمیزی میل به توجیه خویشتن را در پس پردۀ ابهام نگه می‌دارد. همان‌طور که «میشل دو مونتین» می‌گوید، «متهم کردن جنس اول از متهم کردن جنس دیگری آسان‌تر است.» گاهی اوقات آنچه در حال اتفاق افتادن است به‌اندازۀ کافی روشن است. برای مثال، قانون محدودکنندۀ حقوق زنان رومی درست در زمانی انگشت روی «کندذهنی و بی‌ثباتی این جنس (زن)» گذاشت که سست شدن روابط خانوادگی، تهدیدی برای منافع مردان از روند ارث‌ومیراث به نظر می‌رسید؛ و در قرن شانزدهم و در جهت تلاش برای تحت قیمومیت نگه‌داشتن زن متأهل، استیناف‌هایی به مقام بالای «سنت آگوستین» که اعلام کرده بود «زن موجودی نه راسخ و نه باثبات است»، ارائه شد و این در زمانی بود که تصور می‌شد زن مجرد قادر به مدیریت اموال خود هست. «مونتین» به‌روشنی درک می‌کرد که سرنوشت مقررشدۀ زن تا چه حد مستبدانه و غیرمنصفانه است: «اگر زنان از پذیرش قوانینی که برای آن‌ها وعظ شده است سر باز زنند، به معنای منحرف و خاطی بودن آن‌ها نیست، چراکه مردان این قوانین را بدون مشورت با آن‌ها وعظ می‌کنند. بی‌دلیل نیست که دسیسه و ستیزه تا این حد فراوان است.» اما او دیگر تا آنجا پیش نمی‌رود که از موضع زنان پشتیبانی کند.
بعدها، در قرن هجدهم، بود که مردان اصالتاً دموکراتیک شروع به برخورد با این موضوع به شکلی که واقعاً هست، کردند. «دیدرو»، در بین دیگران تا حد بسیار زیادی تلاش کرد تا نشان دهد که زن، مانند مرد، یک انسان است. بعدها، «جان استوارت میل» با جدیت و حرارت به دفاع از او آمد؛ اما این فلاسفه بی‌طرفی نامتعارفی از خود به نمایش گذاشتند. در قرن نوزدهم، نزاع فمینیستی یک بار دیگر به نزاع پارتیزان‌ها تبدیل شد. یکی از پیامدهای انقلاب صنعتی، ورود زنان به عرصۀ کار تولیدی بود و درست در اینجا بود که ادعاهای فمینیست‌ها از قلمرو نظریه پا فراتر گذاشت و یک مبنای اقتصادی برای خود به دست آورد و این در حالی بود که رقبای آن‌ها پرخاشگرتر شده بودند. گرچه ملک و مستغلات تااندازه‌ای قدرت خود را از دست داده بود اما طبقۀ متوسط جامعه به آن اخلاقیات کهنه‌ای متوسل شده بود که ضمانت اموال و املاک خصوصی را در استحکام بنیان خانواده می‌دانست. به زن دستور داده شد تا به خانه بازگردد و آزادی و استقلال او تا حد بسیار بیشتری یک تهدید واقعی تلقی شد. حتی در بین طبقۀ کارگر نیز مردان تا جایی که در توان داشتند تلاش کردند تا آزادی زنان را یک بار دیگر مهار کنند، چراکه کم‌کم زنان را در هیبت رقبای خطرناک خود می‌دیدند –رقبایی خطرناک‌تر از پیش، چراکه آن‌ها به کار کردن در ازای حقوق پایین‌تر از مردان راضی شده بودند.

به‌این‌ترتیب بود که مخالفان جریان فمینیستی، با هدف اثبات مادونی جایگاه زن، شروع به نه‌تنها کمک‌ گرفتن از مذهب، فلسفه و الهیات، مثل گذشته، کردند، بلکه بیشترین بهره را از علم – زیست‌شناختی، روانشناسی تجربی و غیره – بردند. آن‌ها در بهترین حالت خواستار آن بودند تا «برابری در تفاوت» را به جنس دیگری اعطا کنند. این فرمول سودبخش از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است؛ این فرمول شباهت ظریف و دقیقی به فرمول «مساوی اما مجزا»ی قوانین «جیم کرو» دارد که سیاه‌پوستان آمریکای شمالی را مخاطب قرار می‌دهند. همان‌طور که همگان به‌خوبی واقف هستند، این به‌اصطلاح جداسازی تساوی‌گرایانه تنها به افراطی‌ترین شکل تبعیض و فرق‌گذاری منتج شده است. شباهتی که از آن سخن رفت به‌هیچ‌وجه برحسب اتفاق به وجود نیامده است، چراکه روش‌های توجیه در مورد خواه یک نژاد، یک طبقۀ منفصل، یک طبقۀ اجتماعی یا یک جنسیت که در بند محدودیت‌های جایگاه مادونی درآمده است، یکسان هستند. «زن جاودانه» هم‌نظیر «روح سیاه» و «کاراکتر یهودی» است. حقیقت آنکه، مسئلۀ یهودیان در کل بسیار متفاوت از دو مورد دیگر است – در نظر ضد-یهودیان (مخالفان اقوام سامی)، یهودی آن‌قدر که دشمنی است که نباید هیچ مکانی را برای او بر روی زمین متصوّر شد و نابودی او خواست تقدیر است، یک موجود مادونی نیست؛ اما شباهت‌های عمیقی بین وضعیت زنان و وضعیت سیاه‌پوستان وجود دارد. این هر دو، امروز، به‌تدریج از زیر سلطۀ یک فرهنگ پدرمآبانه (مستبدانه) خارج می‌شوند و طبقۀ اربابی سابق تمایل دارد «آن‌ها را در جایگاه متعلق به خود حفظ کند» – یعنی در جایگاهی که برای آن‌ها انتخاب شده است. در هر دو مورد، اربابان سابق، کم‌وبیش ستایش‌های صادقانه و صمیمانه‌ای را در باب فضایل «سیاه‌پوست خوبِ» مزین به روح خاموش، کودکانه و شادکام – یعنی سیاه‌پوست مطیع – یا در مورد شایستگی‌های زنی که «به‌راستی زن» است – یعنی زن مطیع سبک‌رفتار، کودک‌منش و بی‌مسئولیت ابراز می‌کنند.

در هر دو مورد، طبقۀ حاکم مبنای بحث و استدلال خود را بر وضعیتی از امور می‌گذارد که خود آن را ایجاد کرده است. به تعبیر «جرج برنارد شاو»، در اصل، «سفیدپوستان آمریکایی مرتبۀ سیاه‌پوستان را تا حد یک پسربچۀ واکسی پایین می‌آورند؛ و از این نکته نتیجه می‌گیرند که یک سیاه‌پوست به هیچ دردی نمی‌خورد جز برق انداختن کفش‌های دیگران.» این چرخۀ بدطینت و نادرست در هر شرایط مشابه دیگری موردتوجه قرار می‌گیرد؛ وقتی یک فرد (یک گروه از افراد) در وضعیتی از جایگاه مادونی نگه داشته می‌شوند، واقعیت آن است که او مادون و پست است؛ اما در اینجا می‌باید اهمیت فعل بودن را به‌درستی درک کرد؛ از روی سوءنیت است که به این فعل، ارزشی ایستا بدهیم درحالی‌که در حقیقت دارای معنای هگلی و پویایی از «تبدیل‌شدن» است. بله زنان امروزه در کل نسبت به مردان در جایگاه مادون هستند؛ به این معنا که وضعیت آن‌ها فرصت‌های احتمالی بسیار کمتری را برایشان به همراه دارد. سؤالی که مطرح می‌شود این است: آیا باید این روند امور را ادامه داد؟

بسیاری از مردان امیدوارند که این روند ادامه پیدا کند؛ همۀ آن‌ها دست از مبارزه نکشیده‌اند. طبقۀ متوسط محافظه‌کار همچنان در آزادی زنان تهدیدی جدی برای اخلاقیات آن‌ها و منافع خود می‌بیند. برخی مردان از رقابت با زنان هراس دارند. اخیراً یک دانشجوی مرد در هبدو-لاتین نوشته است: «هر دانشجوی زنی که وارد رشتۀ پزشکی یا حقوق می‌شود، یک شغل را از ما می‌دزدد.» این دانشجوی مرد به‌هیچ‌وجه تردیدی در مورد حق‌وحقوق خود در این جهان نداشته است؛ و منافع اقتصادی تنها مواردی نیستند که در این رابطه به آن‌ها توجه می‌شود. یکی از منافعی که سرکوبگری برای سرکوبگران به ارمغان می‌آورد آن است که باعث می‌شود زبون‌ترین فرد در بین آن‌ها احساس برتری بیشتری کند؛ به‌این‌ترتیب، یک «سفیدپوست بیچاره» در جنوب می‌تواند خود را با این تفکر تسلی دهد که دست‌کم یک «کاکاسیاه کثیف» نیست – و کامیاب‌ترین سفیدپوستان به‌وضوح از این افتخار بهترین استفاده را می‌کنند.
به همین ترتیب، میانه‌حال‌ترین مردان، خود را در مقایسه با زنان، یک نیمه-خدا می‌دانند. برای «دو مونترلان» بسیار آسان‌تر بود که خود را در رویارویی با زنان (و البته زنانی که خود آن‌ها را برای مقصود خود انتخاب کرده بود) در مقایسه با زمانی که مجبور به مردانه عمل کردن در بین مردان – کاری که بسیاری از زنان آن را بهتر از او انجام می‌دادند – بود، یک قهرمان بپندارد؛ و در سپتامبر سال 1948، «کلود موریاک» – که اصالت برجستۀ او موردستایش همگان است – توانست در یکی از مقالات خود در مجلۀ «فیگارو لیتریر» در خصوص زنان این‌گونه بنویسد: «ما به آهنگی [عمدتاً چنین نوشته‌شده] از لاقیدی مؤدبانه گوش می‌دهیم … کاملاً محرز است که خرد و ذکاوت درخشان‌ترین استعداد بین آن‌ها کم‌وبیش انعکاسی از ایده‌های درخشانی است که از ذهن ما تراوش می‌کند.» بدیهی است آنچه گوینده به آن اشاره می‌کند انعکاس ایده‌های شخص «موریاک» نیست، چراکه هیچ‌کس ایده‌ای از او سراغ ندارد. شاید منظور این باشد که زن انعکاس‌دهندۀ ایده‌هایی است که اساساً با مردان ظهور کرده‌اند، اما در این صورت، حتی در بین مردان هم کسانی وجود دارند که به‌واسطۀ ستایش ایده‌هایی که از آن خودشان نبوده، به شهرت رسیده‌اند؛ و می‌توان به‌راحتی این سؤال را مطرح کرد که آیا «کلود موریاک» نمی‌تواند گفتگویی که انعکاس‌دهندۀ ایده‌های «دکارت»، «مارکس» یا «گاید» باشد را جالب‌تر از ایده‌های خودش ببیند. آنچه به‌واقع قابل‌توجه است این است که او با استفاده از واژۀ سؤال‌برانگیز ما، خود را هم‌تراز با «سنت پل»، «هگل»، «لنین» و «نیچه» معرفی می‌کند و از جایگاه رفیع و بلندمرتبۀ آن‌ها به شکلی متکبرانه و موهن، نگاه تحقیرآمیزی به گروهی از زنان می‌کند که در گفت‌وشنود با او در باب وضعیت برابری حقوق انسانی، گستاخ و بی‌پروا هستند. در حقیقت، من بیش از یک زن را می‌شناسم که با شکیبایی، تحمل کردن «لحن لاقیدی مؤدبانه»ی «موریاک» را رد می‌کنند.
من به این دلیل روی این مثال کمی مکث کرده‌ام که نگرش مردانه در اینجا با خلع سلاح کردن رک‌گویی و سادگی به نمایش گذاشته می‌شود؛ اما مردان به شیوه‌های بسیار زیرکانه‌تری از «دیگری بودن» و انتخاب دوم بودن زنان سود می‌برند. اینجا مرهم معجزه‌آسایی هست برای کسانی که رنجور و غم‌زده از عقدۀ مادون بودن هستند و به‌واقع، هیچ‌کس بیشتر از مردی که همواره از به خطر افتادن مردانگی خود در اضطراب و تشویش است، نسبت به زنان، جاهل‌تر و متجاوزتر و تحقیرآمیزتر نیست. کسانی که در حضور هم‌جنسان مرد خود رها از ترس نیستند، بسیار بیشتر مستعد و مشتاق کشف یک موجود هم‌نظیر در زن هستند؛ اما حتی در نظر این افراد نیز خرافۀ «زن، به‌عنوان دیگری»، به دلایل بسیاری ارزشمند است. نمی‌توان آن‌ها را به‌واسطۀ آنکه مشتاقانه از تمامی مزایا و منافعی که از این خرافه نصیبشان می‌شود، چشم نمی‌پوشند، ملامت کرد، چراکه آن‌ها به‌خوبی به آنچه با چشم‌پوشی از تصوری که از زنان دارند، از دست می‌دهند، واقف هستند و این در حالی است که درکی ازآنچه باید از زنان فردا به دست آورند، ندارند. سرباززدن از مطرح کردن خود به‌عنوان فاعل منحصربه‌فرد و مطلق، مستلزم یک انکار-نفس بزرگ است. به‌علاوه، اکثریت وسیعی از مردان به‌صراحت، چنین ادعایی ندارند. آن‌ها زن را به‌عنوان موجود مادون، مسلم فرض نمی‌کنند، چراکه امروزه آن‌ها به شکلی تمام‌عیار آکنده از این آرمان دموکراسی هستند که می‌گوید همۀ انسان‌ها را نباید یکسان تلقی کرد.
زن در کانون خانواده، در دوران کودکی و جوانی ملبس به همان شان و مرتبۀ اجتماعی است که مردان بالغ از آن بهره‌مند هستند. بعدها، مرد جوان، خواهان و عاشق، با مقاومت و استقلال زنی مواجه می‌شود که طالب و عاشق او است؛ در تأهل و ازدواج، مرد به زن به‌عنوان همسر و مادر احترام می‌گذارد و در رویدادهای عینی زندگی زناشویی، زن به‌عنوان یک موجود آزاد در برابر مرد می‌ایستد. به‌این‌ترتیب، مرد می‌تواند احساس کند که مادونی اجتماعی در بین دو جنسیت، دیگر وجود ندارد و اینکه در کل و به‌رغم تمام تفاوت‌ها، زن موجودی برابر با خود اوست. بااین‌وجود، وقتی مرد برخی موارد حاکی از مادونی و تبعیت را مشاهده می‌کند – که مهم‌ترین آن‌ها عدم تناسب برای مشاغل است – آن‌ها را به عوامل طبیعی نسبت می‌دهد. وقتی مرد در یک رابطۀ مشارکتی و نیک‌اندیشانه با زن است، پی‌رنگ ذهنی او اصل برابری انتزاعی است و مبنای نگرش خود را بر نابرابری‌ای که می‌تواند وجود داشته باشد، نمی‌گذارد؛ اما وقتی در موقعیت تضاد و کشاکش با زن قرار می‌گیرد، وضعیت موجود برعکس می‌شود: نابرابری موجود به پی‌رنگ ذهنی او تبدیل می‌شود و او حتی از آن به توجیهی برای انکار برابری انتزاعی بهره خواهد برد.
بنابراین مسئله این است که مردان با حسن نیّت تصدیق خواهند کرد که زنان با مردان برابرند و اینکه آن‌ها چیزی ندارند که بخواهند برایش هیاهو کنند و این در حالی است که درعین‌حال خواهند گفت که زنان هرگز نمی‌توانند با مردان برابر باشند و اینکه تقاضاهای آن‌ها بیهوده است. حقیقت امر آن است که برای مرد بسیار دشوار است که بخواهد اهمیت بسیار زیاد تبعیض‌های اجتماعی را تشخیص دهد، تبعیض‌هایی که برحسب ظاهر بی‌اهمیت جلوه می‌کنند اما اثرات اخلاقی و روشنفکرانه‌ای در زنان بر جای می‌گذارند، اثراتی چنان عمیق که نشئت‌گرفته از طبیعت اصیل خود زن ظاهر می‌شوند. دلسوزترین و همدردترین مردان هرگز به‌طور کامل وضعیت واقعی زن را درک نکرده‌اند؛ و هیچ دلیلی برای اعتماد بیش‌ازحد به مردان وجود ندارد وقتی آن‌ها برای دفاع از مزیت‌ها و امتیازهایی که به‌سختی می‌توانند حدومرزهای آن را به‌حساب درآورند تا این حد شتاب‌دارند؛ بنابراین ما به خودمان اجازه نمی‌دهیم تا مرعوب شمار و خشونت حملاتی شویم که علیه زنان آغاز می‌شوند و به جریان می‌افتند و به دام ستایش‌های خویشتن-جویانه‌ای که در باب «زن راستین» ارزانی می‌شوند، اسیر نشویم و دنباله‌رو شور و اشتیاقی نباشیم که صرف سرنوشت زنانه‌ای می‌شود که توسط مردانی ترسیم شده است که به‌هیچ‌وجه هیچ نقشی در آن ندارند.
بااین‌وجود، ما نباید بحث‌ها و استدلال‌های فمینیست‌ها را بدون هیچ‌گونه شک و شبهه‌ای بپذیریم، چراکه در بسیاری از موارد هدف مباحثه‌ای آن‌ها، آن‌ها را از ارزش‌های به‌راستی واقعی محروم می‌سازد. اگر «مسئلۀ زن» به نظر حیاتی می‌رسد، به آن دلیل است که تکبر و گردن‌فرازی مردانه از آن یک «مرافعه» ساخته است؛ و در نزاع و مرافعه، فرد دیگر به‌خوبی استدلال نمی‌کند. مردم به طرز خستگی‌ناپذیری به دنبال آن هستند که ثابت کنند زن، برتر، پست‌تر، یا برابر با مرد است. برخی می‌گویند که زن، کسی که از پس «آدم» خلق شده است، آشکارا موجود ثانویه است؛ در مقابل، برخی دیگر می‌گویند که «آدم» تنها یک چرک‌نویس بود و اینکه خداوند زمانی موفق شد انسان را به‌طور کامل و بی‌نقص خلق کند که «حوا» را آفرید. مغز زن کوچک‌تر است؛ آری، اما نسبتاً حجیم‌تر است. مسیح به‌صورت مرد خلق شد؛ آری، اما شاید این به دلیل تواضع و افتادگی بسیار زیاد او بوده است. هر بحثی بی‌درنگ قضیۀ عکس خود را مطرح می‌کند و هر دو اغلب سفسطه‌آمیز هستند. اگر ما بخواهیم به درک برسیم، باید از این شور و مستی‌ها دور شویم؛ باید از مفاهیم مبهم و موهوم برتری، مادونی، برابری که تا امروز هر بحثی در باب این موضوع را به بیراهه کشانده‌اند، دست بکشیم و از ابتدا شروع کنیم.

بسیار خوب، اما اصلاً چطور باید این پرسش را مطرح کنیم؟ و برای شروع، ما که هستیم که بخواهیم آن را ابراز کنیم؟ مرد بی‌درنگ پرونده را قضاوت می‌کند و مدعی آن می‌شود؛ اما زن هم همین کار را می‌کند. آنچه ما نیاز داریم، فرشته‌ای است که نه مرد باشد نه زن – اما چنین فرشته‌ای را از کجا باید پیدا کنیم؟ از طرفی، این فرشته چندان واجد شرایط صحبت کردن نیست، چون فرشته نسبت به تمام واقعیت‌های اساسی دخیل در مسئله ناآگاه است. با یک موجود دوجنسیتی حال‌وروز ما بهتر از این نمی‌شود، چراکه اینجا وضعیت در عجیب‌ترین حالت خود است؛ موجود دوجنسیتی واقعاً ترکیبی از یک مرد کامل و یک زن کامل نیست، بلکه متشکل از بخش‌هایی از هرکدام است و به‌این‌ترتیب هیچ‌یک از آن دو نیست. به نظر من این‌طور می‌رسد که با تمام این‌ها، شاید زنان خاصی وجود داشته باشند که به بهترین شکل برای شفاف‌سازی وضعیت زن باکفایت باشد. بیایید با این سفسطه که چون «اپیمنیدس» اهل جزیرۀ کرت بود پس لزوماً دروغ‌گو بوده است، خود را فریب ندهیم؛ یک جوهرۀ مرموز در وجود انسان‌ها نیست که مردان و زنان را به عمل کردن با حسن نیّت یا سوء نیّت وا‌می‌دارد، بلکه وضعیت آن‌ها است که آن‌ها را کم‌وبیش مستعد آن می‌کند که در پی حقیقت بروند. بسیاری از زنان امروزی که در بازگرداندن تمامی مزایا و امتیازهایی که متعلق به نوع بشر است، موفق بوده‌اند، می‌توانند از پس رفاه و تجملات وضعیت بی‌طرفی برآیند – ما حتی لزوم آن را تشخیص می‌دهیم. ما دیگر شباهتی به نیاکان پارتیزان خود نداریم؛ ما تا حد بسیار زیادی بازی را برده‌ایم. سازمان ملل، در مباحثه‌های اخیر در باب وضعیت زنان، مصرانه بر این موضع پافشاری کرده است که امروزه برابری جنسیت‌ها در حال تبدیل‌شدن به یک واقعیت است و برخی از ما هیچ‌گاه ناگزیر نبوده‌ایم ناراحتی یا مانعی را در مسیر زنانگی خود حس کنیم. بسیاری از مسائلی که برای ما اتفاق می‌افتند بسیار فشارآورتر از مسائلی که به‌طور خاص به ما مربوط می‌شوند جلوه می‌کنند و این جداسازی حتی به ما این امکان را می‌دهد که امیدوار باشیم که نگرشمان عینی خواهد بود.

با تمام این‌ها، ما بسیار دقیق‌تر و ملموس‌تر از مردان، جهان زنانه را می‌شناسیم چراکه ریشه‌های ما در آن است، ما بسیار بی‌واسطه‌تر از مردان درک می‌کنیم که زن بودن برای یک انسان چه معنایی دارد؛ و ما بیشتر از مردان به این دانش مربوط و متعلق هستیم. به من گفته شده است که مسائل فشارآورتری در جهان وجود دارد، اما این مانع از آن نمی‌شود که در پرسش در باب چگونگی تأثیر واقعیت زن بودن بر زندگی‌مان، شاهد نوعی اهمیت خاص باشیم. چه فرصت‌هایی به‌صراحت در اختیار ما قرار داده‌شده‌اند و چه فرصت‌هایی از ما دریغ شده است؟ چه سرنوشتی در انتظار خواهرهای جوان‌تر ما است و آن‌ها باید پا در کدام مسیرها بگذارند؟ بسیار حائز اهمیت است که کتاب‌هایی که توسط زنان در رابطه با زنان نوشته می‌شوند به‌طورکلی در روزگار ما، کمتر به‌واسطۀ تمایل به تقاضای حقوقمان و بیشتر در جهت تلاش برای شفاف‌سازی و تفهیم‌سازی، روح و جان می‌گیرند. همان‌طور که ما از عصری از مجادلات مفرط پا بیرون گذاشتیم، این کتاب هم به‌عنوان تلاشی در بین تلاش‌های دیگران برای اثبات این مطلب ارائه می‌شود.

اما بی‌شک، نزدیک شدن به هر مسئلۀ انسانی بدون ذهنی عاری از تعصب و جانب‌داری غیرممکن است. شیوه‌ای که پرسش‌ها بر طبق آن مطرح می‌شوند، یعنی دیدگاهی که برای آن‌ها فرض می‌شود، متضمن نسبیتی از علاقه است؛ هر ویژگی و خصیصه‌ای دلالتگر ارزش یا ارزش‌هایی است و هر، به‌اصطلاح معروف، توصیف عینی‌ای حاکی از یک پیشینۀ اخلاقی است. به‌جای تلاش برای پنهان کردن اصولی که کم‌وبیش آشکارا به‌صورت ضمنی بر آن‌ها دلالت می‌شود، بهتر است آن‌ها را، در ابتدای امر، بی‌پرده و شفاف بیان کنیم. به‌این‌ترتیب، دیگر اختصاص دادن بخشی در هر صفحه صرفاً برای توضیح آنکه فرد از به کار بردن کلماتی چون برتر، مادون، بهتر، بدتر، پیشرفت، واکنش و واژه‌هایی از این قبیل، چه منظور و مقصودی دارد، ضرورتی نخواهد داشت. اگر برخی از آثاری که در رابطه با زن خلق‌شده‌اند را بررسی کنیم، متوجه می‌شویم که یکی از دیدگاه‌هایی که به‌طور غالب مورد اقتباس قرار می‌گیرد، دیدگاه نفع مردمی یا سود همگانی است؛ و منظور از این عبارت همواره نفع جامعه است، نفعی که فرد تمایل دارد به‌خوبی حفظ یا تثبیت شود. ما در جایگاه خود، بر این باور هستیم که تنها نفع همگانی نفعی است که نفع شخصی شهروندان را تضمین کند؛ ما در مورد عملکرد ارگان‌ها برحسب اثربخشی و سودمندی آن‌ها در ارائۀ فرصت‌های عینی به افراد قضاوت می‌کنیم؛ اما ایدۀ نفع شخصی را با ایدۀ خوشبختی اشتباه نمی‌گیریم، گرچه این هم یک دیدگاه معمول دیگر است. آیا زنان حرم‌سرا از زنان رأی‌دهنده خوشبخت‌تر نیستند؟ آیا زن خانه‌دار از زن کارمند خوشبخت‌تر نیست؟ چندان روشن نیست که واژۀ خوشبخت/خوشحال واقعاً به چه معنا است و به‌خصوص اینکه چه ارزش‌هایی را می‌تواند در پس خود داشته باشد. هیچ‌گونه امکانی برای سنجش میزان خوشبختی دیگران وجود ندارد و همواره آسان‌تر آن است که موقعیتی که شخص آرزو دارد در آن قرار گیرد را به‌عنوان خوشبختی توصیف کنیم.
به‌طور خاص، کسانی که به‌واسطۀ ایستایی و رکودشان مورد اعتراض قرار می‌گیرند، اغلب در نظر دیگران خوشبخت جلوه می‌کنند و این طرز تلقی با این بهانه و توجیه شکل می‌گیرد که خوشبختی یعنی در آرامش بودن. ما این مفهوم را رد می‌کنیم، چراکه دورنمای ذهنی ما دورنمای اخلاقیات اگزیستانسیالیستی است. هر فاعل، نقش خود را به شکلی خاص در کارهای برجسته و پروژه‌هایی که عملکردی در مقام حالتی از تفوق و برتری دارند، بازی می‌کند؛ فاعل تنها از طریق نوعی ارتباط و دسترسی دائمی به آزادی‌های دیگر به آزادی می‌رسد. هیچ توجیهی برای بودن (وجود داشتن) در زمان حال وجود ندارد جز بسط یافتن آن به آینده‌ای که به شکلی نامحدود و نامعین آشکار و علنی است. هر زمان که تفوق و برتری به حالت کمون و ایستایی پسرفت می‌کند، با نوعی تنزل مرتبۀ وجود به حالت «فی-النفسه»– زندگی حیوانی مبتنی بر تابعیت از شرایط معین – و تنزل مرتبۀ آزادی به محدودیت و شرایط احتمالی مواجه می‌شویم. این زوال، درصورتی‌که فاعل به آن راضی باشد، بیانگر نوعی ضعف اخلاقی است؛ اگر این اتفاق بر فاعل تحمیل شود، درماندگی و سرخوردگی را برای او در پی خواهد داشت. این اتفاق، در هر دو مورد، یک رویداد مطلقاً شوم است. هر فردِ مایل به توجیه وجود خود، احساس می‌کند که وجود و بودنش متضمن نوعی نیاز تعریف‌نشده به برتری یافتن از خودش و شرکت کردن در پروژه‌هایی است که آزادانه آن‌ها را انتخاب کرده است.
به‌این‌ترتیب، آنچه وضعیت زن را برجسته و قابل‌توجه می‌کند آن است که گذشته از همه‌چیز، او – موجودی آزاد و خودمختار مانند تمام مخلوقات انسانی – خود را در حال زندگی کردن در جهانی می‌بیند که در آن، مردان او را وادار می‌کنند هیبت دیگری بودن را برای خود فرض قرار دهد. آن‌ها پیشنهاد می‌کنند که موقعیت او را به‌عنوان یک شیء (موجود منفعل) تثبیت کنند و در حالت کمون و ایستایی فروبرند، چراکه این‌گونه مقدر است که برتری او تحت‌الشعاع و برای همیشه زیر سلطۀ نفس (شعور) دیگری قرار گیرد که ضروری و مطلق و مسلط است. نمایشنامۀ غم‌انگیز زن در بستر این نزاع بین آمال و آرزوهای هر فاعل (نفس) – که همواره خود را به‌عنوان موجود ضروری و جزء لاینفک وضعیتی به‌حساب می‌آورد که زن در آن موجود غیرضروری است – شکل می‌گیرد. چطور انسانی در وضعیت یک زن می‌تواند به تکامل برسد؟ چه راه‌هایی برای او باز است؟ کدام مسیرها به رویش بسته‌اند؟ چگونه می‌توان در شرایط وابستگی به استقلال رسید؟ کدام شرایط، آزادی زن را محدود می‌کنند و چگونه می‌توان بر آن‌ها غلبه کرد؟ این‌ها پرسش‌های اساسی‌ای هستند که من حاضرم با جان‌ودل نور تازه‌ای بر آن‌ها بتابانم. این بدان معنا است که من به سرنوشت خوب افراد به‌نحوی‌که نه به لحاظ خوشبختی بلکه به لحاظ آزادی تعریف می‌شود، علاقه‌مند هستم.
این مسئله، درصورتی‌که ما به این باور می‌رسیدیم که سرنوشت زن به شکلی اجتناب‌ناپذیر توسط نیروهای فیزیولوژیکی، روان‌شناختی یا اقتصادی مقدر و تعیین می‌شوند، کاملاً بدیهی و روشن و عاری از اهمیت بود. ازاین‌رو است که من بحث را در ابتدا با بررسی نوری که عرصه‌های زیست‌شناختی، روانکاوی و ماتریالیسم تاریخی در پرتو آن به زن نگاه می‌کنند، شروع خواهم کرد. سپس، سعی خواهم کرد نشان دهم که چگونه مفهوم «زن راستین» به سبک و سیاق امروزی خود درآمده است – اینکه چرا زن به‌عنوان دیگری تعریف شده است – و پیامدهای حاصل از دیدگاه مردانه چه بوده‌اند. سپس از دیدگاه زن به توصیف جهانی خواهم پرداخت که زنان باید در آن زندگی کنند؛ و به‌این‌ترتیب قادر خواهیم بود دشواری‌های موجود در مسیر پیش روی آن‌ها را در ذهن مجسم کنیم و این حین تلاش جدی برای رها ساختن آن‌ها از محیط محصوری محقق می‌شود که سابق بر این به آن‌ها اختصاص داده شده است و آن‌ها مشتاق عضویت تمام‌عیار در نژاد انسانی هستند.

به قلم دکتر جورن کی. برامان

، استاد ممتاز بازنشسته و مربی نیمه‌وقت
گروه فلسفه دانشگاه ایالتی فراستبورگ

دیدگاهتان را بنویسید