
مقالات فلسفی
فلسفه به ما درس میدهد و در عین حال آرامش ما را بر هم میزند و این کار را با مواجه کردن ما با آنچه از قبل میدانیم، انجام میدهد. کنایهای در این نکته هست. دشواری این درس منوط به این واقعیت است که چیزی را به شما یاد میدهد که از قبل، آن را میدانید. این کار را با پرداختن به آنچه که ما به خوبی از موقعیتهای آشنای انکارناپذیر میدانیم و سپس، عجیب جلوه دادن آنها، انجام میدهد. فلسفه، ما را با آنچه برایمان آشناست بیگانه میکند. نه با ارائۀ اطلاعات جدید بلکه با دعوت کردن و ترغیب کردن ما به دیدن قضایا از یک دریچۀ جدید. اما خطر آنجاست که وقتی آنچه برایمان آشناست برایمان بیگانه میشود اوضاع به هیچ وجه مثل سابق نخواهد بود. خودشناسی مثل معصومیت از دست رفته است. اگرچه آرامشبرهمزننده است اما خواهید دید که به هیچ وجه نمیتوان دربارۀ آن فکر نکرد یا آن را نشناخت. آنچه که این امر خطیر را دشوار و در عین حال جذاب و گیرا میکند این است که فلسفۀ اخلاقی و سیاسی، داستانی است که نمیدانید به کجا خواهد رسید اما آنچه که به طور قطع میدانید آن است که این داستان دربارۀ خود شماست. اینها خطرات شخصی هستند. خب حالا، خطرات سیاسی کدامند؟ یک راه معرفی کردن درسی مثل این میتواند این باشد که به شما وعده دهیم که با خواندن این کتابها و بحث پیرامون این موضوعات به شهروند بهتر و مسئولتری تبدیل خواهید شد. اینکه پیشانگارههای سیاستگذاری عمومی را بررسی خواهید کرد، اینکه قضاوت سیاسیتان اصلاح خواهد شد و اینکه عضو تاثیرگذارتری در امور اجتماعی خواهید شد. اما چنین وعدههایی محدود و گمراهکنندهاند. فلسفۀ سیاسی در اغلب موارد این گونه جواب نداده است. باید این احتمال را هم بدهید که شاید فلسفۀ سیاسی از شما شهروند بدتری بسازد به جای آنکه به فرد بهتری تبدیلتان کند یا دست کم، اول بدترتان کند و بعد، از شما آدم بهتری بسازد و این به خاطر آن است که فلسفه، فعالیتی است که ایجاد فاصله میکند و حتی تضعیفکننده است و میبینید که این به زمان “سقراط” برمیگردد. گفتوگویی هست به نام “گورجیاس” که در آن، یکی از دوستان “سقراط” به نام “کالیکلس” سعی میکند با حرفهایش “سقراط” را از فلسفهپردازی منصرف کند. “کالیکلس” به “سقراط” میگوید که فلسفه یک اسباببازی زیباست البته اگر با اعتدال و در زمان مناسب در زندگی به آن میدان دهیم اما اگر بیش از آنکه باید، به دنبال آن برویم نابودی مطلق است. “کالیکلس” میگوید پند مرا بپذیر، بحث و جدل را رها کن، فضیلتهای زندگی پویا را فرا بگیر، کسانی را الگوی خودت قرار نده که وقتشان را صرف این ایهامگوییهای بیارزش میکنند بلکه پیرو کسانی باش که زندگی خوب، شهرت و اعتبار و بسیاری موهبتهای دیگر دارند. خوب، “کالیکلس” در واقع دارد به “سقراط” این را میگوید که: دست از فلسفهپردازی بکش، واقعبین شو و به مدرسۀ بازرگانی برو و قطعاً “کالیکلس” با این حرفها به نکتۀ مهمی اشاره میکرده است. او از این حرفها منظوری داشته است به این دلیل که فلسفه، بین ما و عرفها و فرضیات پذیرفتهشده و باورهای جاافتادهمان فاصله ایجاد میکند. اینها خطر هستند. خطر شخصی و سیاسی و در رویارویی با این خطرات، یک راه خاص برای تجاهل وجود دارد. نام این تجاهل، شکگرایی است.
فیلم و فلسفه
این سایت مباحث فلسفی متنوعی را از دریچۀ رسانۀ فیلم مورد بررسی قرار خواهد داد. توجه شما به طیف وسیعی از متفکران، موضوعات و فیلمهای مهیج با هدف رسیدن به این درک جلب خواهد شد که جهان ما چگونه است و ما میخواهیم چگونه باشد.
این سایت، برخی پرسشهای محوری در باب تجربۀ بشری را از طریق رسانۀ فیلم مطرح میکند. ما به دنبال درک برخی ایدههای اصلی و متفکرین برجسته در تفکر غربی در برههای از یک دورۀ تقریباً سیصدساله خواهیم بود. با طرح این عناوین به شیوهای منتقدانه، تحلیلی و منطقی، با تنوع وسیعی از موضوعات سر و کار خواهیم داشت که دغدغۀ هر فرد هوشمندی است. هدف این سایت، پیدا کردن پاسخهای سهلالفهم برای پرسشهایی مثل “چرا اتفاقهای بد برای آدمهای خوب میافتد؟” نیست. بلکه، چشمانداز سایت ما، یادگیری تفکر برای خود – حین تماشای فیلمهای خوب – است. ما در کنار هم، تمام تلاش خود را خواهیم کرد تا جهان پیرامون خود را از دریچۀ نگاه این متفکرین و فیلمها بشناسیم.
فلسفه، معنایی از فردیّت، مکان و هدف را به ما میدهد، و اینکه فیلم یک رسانۀ متمرکز است که به طور خاص به همین منظور در اختیار ما قرار دارد. فیلم، ما را به سمت تغییر دادن چشماندازمان سوق میدهد و این امر از طریق همذاتپنداری ما با کاراکترهایی اتفاق میافتد که احتمالاً بسیار متفاوت از ما هستند: جنسیت، سن، نژاد … ما انسانیت را در دیگران میبینیم، و به این ترتیب آن را در خودمان ارتقا میدهیم. هنر از ما مردمان بهتری میسازد.

معماهای زندگی
در فیلم کمدی «درۀ بزرگ» محصول 1991، صحنهای هست که در آن استیو مارتین فیلمساز از دستیارش میپرسد: «مک، تا حالا فیلم سفرهای سولیوان رو دیدی؟» دستیار جواب میدهد: «نه». مارتین در پاسخ میگوید: «میدونی، بخشی از مشکل تو همینه. تو به اندازۀ کافی فیلم ندیدی. تمام معماهای زندگی توی فیلمها جواب داده میشه.»
و این کتاب دقیقاً دربارۀ همین است؛ اینکه فیلمها چگونه به ما در فهم و واکنش به مسائل دوران خود کمک کردهاند: هدف از زندگی چیست؟ ما که هستیم؟ از کجا میآییم؟ چرا اینجا هستیم؟ عشق چیست؟ ازدواج چیست؟ چه چیزی ما را عصبانی میکند؟ مرگ چیست؟ و، آهای … چه چیزی اینقدر خندهدار است؟
چطور میشود که صدها نفر میتوانند در یک سالن سینما بنشینند، یک فیلم را ببینند، در یک زمان از سالن خارج شوند، و با این وجود، از این تجربۀ مشترک، درک کاملاً متفاوتی داشته باشند؟ چرا خانمی که سمت راست ما نشسته است در یک صحنه از فیلم گریه میکند، در حالی که مرد سمت چپ ما به تجارت فکر میکند؟ چرا کودکی که جلوی ما است با چشمان گشاد، دهان باز و سرشار از انتظار روی لبۀ صندلیاش نشسته است در حالی که خانمی که پشت سر ما نشسته تمام حواسش به لفاف یک قطعه شکلاتی است که نمیتواند خوب بازش کند؟ چرا بعضی از افراد حس میکنند که پولشان را جای خوبی خرج کردهاند در حالی که عدهای بر این باورند که وقت خود را تلف کردهاند؟
واقعیت این است که فرقی ندارد شما به تنهایی در یک سالن سینمای قدیمی نشسته باشید، با خانواده و دوستان در یک عمارت مجلل سینمایی باشید و یا بین غریبهها در یک مجتمع ساده حضور داشته باشید، در هر صورت هر فیلمی که تا به حال دیدهاید تنها برای یک نفر معنی داشته است … شما!
اما، با اینکه فیلمها چند ساعتی ما را از ترسها و اضطرابهایمان دور میکنند، ولی ارزش نهایی آنها زمانی به منصۀ ظهور میرسد که ما «واقعیتهای رفتاری» سینمایی بهتدریج جاافتاده و مناسب را در صحنهها و درامهای واقعی زندگیمان بازآفرینی کنیم.
جای تعجب نیست که بیشتر ما دستکم یک صحنه، یا حتی یک جمله از یک فیلم را که به صورتی اجتنابناپذیر و فراموشنشدنی، زندگیمان را دستخوش تغییر کرده است مشتاقانه به یاد میآوریم. دلیلش این است که آن صحنه یک پیام خصوصی برای شما بوده است! و شما آن را دریافت کردهاید.
برای عدهای این پیام خصوصی، جملۀ اسکارلت اوهارا است: «فردا روز دیگری است»، که ما را تشویق میکند تا زیر بار مشکلات و رنجهای دنیای امروز کمر خم نکنیم. برای برخی دیگر، دعوت «اغواگرانۀ» می وست از کری گرانت است: «گاهی بیا و من رو ببین» که به شما این اجازه را میدهد تا چیزی که واقعاً میخواهید را طلب کنید. و چگونه میتوان ارزش یک جملۀ خوب را سنجید که بار سنگینی که مدتها حمل میکردهاید را از دوش شما برداشته است؟
مواقعی را به خاطر دارید که از چهرهای روی پرده سخنی شنیدید که درون شما طنین انداخت و آن را در ذهنتان «ثبت و ضبط کردید»؟ شاید فکر جدیدی بوده است که تا به حال هیچ آن را در نظر نگرفتهاید … یک شیوۀ جدید برای بیان چیزی که همیشه به آن فکر کردهاید، و شاید این، فکر شما را تغییر داده است. شخص سخنی را بر زبان میآورد که در اعماق قلب شما جای دارد، شما به شکلی غیرارادی مسحور تأثیر آن بر خودتان میشوید. چون نمیخواهید چیزی از داستان را از دست بدهید، سریع آن را طبقهبندی و در گوشهای بایگانی میکنید، ولی خوب میدانید که این حرف به نوعی شما را متحول کرده است. امیدوارید بتوانید این جمله را تا جایی که برای دیگران بازگو کنید، به خاطر بیاورید و مطمئن هستید که جمله به همان اندازه که بر شما تأثیر داشته روی آنها هم اثر خواهد گذاشت. این همان چیزی است که زندگی سینمایی به آن میپردازد.

فلسفه به ما درس میدهد
“امانوئل کانت”، مسالۀ شکگرایی را خیلی خوب توصیف کرده است آنجایی که مینویسد: شکگرایی، استراحتگاهی برای خرد بشری است که میتواند در آن به سرگردانیهای متعصبانۀ خود بیاندیشد اما منزلگاهی نیست که بتواند تا ابد در آن سکنی گزیند.
فلسفه، فعالیتی است که ایجاد فاصله میکند و حتی تضعیفکننده است و میبینید که این به زمان “سقراط” برمیگردد. گفتوگویی هست به نام “گورجیاس” که در آن، یکی از دوستان “سقراط” به نام “کالیکلس” سعی میکند با حرفهایش “سقراط” را از فلسفهپردازی منصرف کند. “کالیکلس” به “سقراط” میگوید که فلسفه یک اسباببازی زیباست البته اگر با اعتدال و در زمان مناسب در زندگی به آن میدان دهیم اما اگر بیش از آنکه باید، به دنبال آن برویم نابودی مطلق است. “کالیکلس” میگوید پند مرا بپذیر، بحث و جدل را رها کن، فضیلتهای زندگی پویا را فرا بگیر، کسانی را الگوی خودت قرار نده که وقتشان را صرف این ایهامگوییهای بیارزش میکنند بلکه پیرو کسانی باش که زندگی خوب، شهرت و اعتبار و بسیاری موهبتهای دیگر دارند. خوب، “کالیکلس” در واقع دارد به “سقراط” این را میگوید که: دست از فلسفهپردازی بکش، واقعبین شو و به مدرسۀ بازرگانی برو و قطعاً “کالیکلس” با این حرفها به نکتۀ مهمی اشاره میکرده است. او از این حرفها منظوری داشته است به این دلیل که فلسفه، بین ما و عرفها و فرضیات پذیرفتهشده و باورهای جاافتادهمان فاصله ایجاد میکند. اینها خطر هستند. خطر شخصی و سیاسی و در رویارویی با این خطرات، یک راه خاص برای تجاهل وجود دارد. نام این تجاهل، شکگرایی است. اگر “ارسطو” و “لاک” و “کانت” و “میل”، بعد از آن همه سال پاسخی به این پرسشها ندادهاند ما چه کسی هستیم که فکر کنیم میتوانیم آنها را حل کنیم. پس شاید قضیه صرفاً این است که هر کس اصول مخصوص به خودش را دارد و حرف دیگری برای گفتن نمیماند. مجالی برای استدلال نیست. این همان تجاهل است. تجاهلِ ناشی از شکگرایی که جواب من به آن این است:
درست است که این پرسشها مدتهای مدیدی مورد بحث و مناقشه بودهاند اما همین واقعیت که این پرسشها مدام مطرح شدهاند و همچنان باقی هستند میتواند حاکی از آن باشد که اگرچه به یک معنا پاسخ دادن به آنها غیرممکن است اما به یک معنای دیگر، راه گریزی از آنها نیست و دلیل اینکه این پرسشها گریزناپذیر هستند، دلیل اینکه راه گریزی از آنها نیست این است که ما به نوعی با این پرسشها زندگی میکنیم و هر روز برایشان پاسخهایی میتراشیم. بنابراین، شکگرایی، شانه خالی کردن و دست کشیدن از اندیشۀ اخلاقی، ابداً راه حل مناسبی نیست. “امانوئل کانت”، مسالۀ شکگرایی را خیلی خوب توصیف کرده است آنجایی که مینویسد: شکگرایی، استراحتگاهی برای خرد بشری است که میتواند در آن به سرگردانیهای متعصبانۀ خود بیاندیشد اما منزلگاهی نیست که بتواند تا ابد در آن سکنی گزیند. “کانت” میگوید به آسانی تن در دادن به شکگرایی، به هیچ وجه برای غلبه بر ناآرامی خرد کافی نیست.
من با طرح این مباحث سعی کردم معنایی از این خطرات و وسوسهها، معنایی از مخاطرات و احتمالات را برایتان روشن کنم. این مبحث را صرفاً با گفتن این مطلب جمعبندی میکنم که هدف از این درس بیدار کردنِ ناآرامی خرد است و اینکه ببینیم به کجا خواهد انجامید.